شبنم احساس: مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینه

مشخصات كتاب

سرشناسه : شجاعی، محمد، 1343 - ، گردآورنده

عنوان و نام پديدآور : شبنم احساس: مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینه/ به کوشش محمد شجاعی.

مشخصات نشر : تهران : مشعر، 1384.

مشخصات ظاهری : 448 ص.

شابک : 25000 ریال: 9647635958 ؛ 44000 ریال: چاپ سوم 978-964-7635-95-0 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : چاپ سوم: 1389.

یادداشت : نمایه.

موضوع : شعر مذهبی -- مجموعه ها

موضوع : شعر فارسی -- مجموعه ها

رده بندی کنگره : PIR4071/ش3ش2 1384

رده بندی دیویی : 8فا1/00831

شماره کتابشناسی ملی : م 84-33601

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص:15

ص:16

ص:17

ص:18

ص:19

ص:20

ص: 21

ص: 22

ص: 23

پيش گفتار

در يكى از جلسات هفتگى شعر، روزى شاعرى در تعجيل فرج حضرت ولى عصر (عج) سروده خود را با آب وتاب خواند، به قدرى اين شعر، سست و ضعيف بود كه استاد جلسه گفت: خدا كند اين شعر، ظهور آقا امام زمان عليه السلام را به تأخير نيندازد.

متأسفانه برخى از اشعار مذهبى ما چنين است، بگذريم از «نظم» هايى كه نه تنها «ديوان سياه كن» است كه موجب روسياهى شاعر را نيز فراهم مى سازد و برخى بى مايه نيز با خواندن آن اشعار بى پايه، آگاهانه و يا ناآگاهانه به مقام شامخ اهل بيت عليهم السلام اهانت روا مى دارند و مكتب تربيتى آنان را زير سؤال مى برند.

گردآورنده ضمن تنظيم شعرها بر اساس قرن شاعر از گذشته به حال، كوشش كرده اشعارى را انتخاب كند كه نه آن چنان سست و ضعيف باشد كه ارزش شعر دينى را پايين آورد و نه آن چنان پيچيده و ناآشنا و يا داراى تصويرهاى دور از ذهن باشد كه فهم آن را دشوار سازد و به همين جهت گاه بيت هايى از يك قصيده يا مثنوى و گاهى غزل را كه مناسب با اين مجموعه نمى ديده حذف كرده و يا برخى از كلمات و تعبيرات آن را به ذوق خود تغيير داده است. و اگر گاهى شعرى آورده كه از اين قاعده پيروى نمى كند، به جهت عدم دسترسى وى به شعر بهتر بوده است و از همين روست كه فصل هاى كتاب نيز به يك اندازه نيست.

به اميد روزى كه شعر آيينى ما «هنرى» و از قوت، استحكام، روانى، خوش آهنگى، خوش تركيبى، شور، احساس، عاطفه، پيام، تعهّد، نوآورى، تخيّل، تصويرپردازى و مضمون آفرينى برخوردار باشد و به عبارت ديگر، هم «نوشتنى» و هم «خواندنى» باشد و بتواند در درون و برون، انقلاب و تحول ايجاد كند، و اين نوع «بيت» است كه هر كه بگويد پاداش آن يك «بيت» بهشتى است. (1) 1

محمد شجاعى


1- . امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «مَنْ قالَ فينا بَيْتَ شِعْرٍ بَنَى اللَّهُ تَعالى لَهُ بَيْتاً فِى الْجَنَّةٍ؛ هر كس يك بيت شعر درباره ما بگويد، خداى تعالى، خانه اى در بهشت براى او بنا مى كند. «سفينة البحار، ج 1، ص 116، ذيل كلمه بيت».

ص: 24

ص: 25

مناجات

اشاره

ص: 26

ص: 27

ملكا

ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكى و خدايى نروم جز به همان ره كه توام راهنمايى

همه درگاه تو جويم، همه از فضل تو پويم همه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايى

تو حكيمى، تو عظيمى، تو كريمى، تو رحيمى تو نماينده فضلى، تو سزاوار ثنايى

برى از رنج و گدازى، برى از درد و نيازى برى از بيم و اميدى، برى از چون و چرايى

برى از خوردن و خفتن، برى از شرك و شبيهى برى از صورت و رنگى، برى از عيب و خطايى

نتوان وصف تو گفتن كه تو در فهم نگنجى نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نيايى

همه عزّى و جلالى، همه علمى و يقينى همه نورى و سرورى، همه جودى و جزايى

همه غيبى تو بدانى، همه عيبى تو بپوشى همه بيشى تو بكاهى، همه كمّى تو فزايى

ص: 28

لب و دندان «سنائى» همه توحيد تو گويدمگر از آتش دوزخ بودش روى رهايى

سنايى غزنوى (حدود 473- 525 تا 545 ه. ق)

جلاى دل

ذوالجلالا! جلاى دل تو دهى مرهم ريش خستگان تو نهى

تشنگانيم ژاله اى برسان وزنوالت نواله اى برسان

بس غريبيم، چاره ساز تويى بس گداييم بى نياز تويى

تا نبخشى زسينه غم نشودرحمتى كن، خزينه كم نشود

همه بر درگه تو معتكفيم به گناه گذشته معترفيم

كرمت را نگاه مى داريم دامنت را زدست نگذاريم

بر نخيزيم از آستانه توننشينيم جز به خانه تو

جز به درگاه تو ندارم راه نبرم جز به حضرت تو پناه

جرم، بسيار گشت، غفران كو؟گنه از حد گذشت، احسان كو

بنده گر در گنه گرفتار است نامى از نامهات غفّار است

من پليد گناه و تو پاكى جز نژندى چه زايد از خاكى

آه! گر لطف تو نگيرد دست كس از اين هول چون تواند رست؟!

سنايى غزنوى (حدود 473- 525 تا 545 ه. ق)

راه باريك

خدايا تويى بنده را دستگيربود بنده را از خدا ناگزير

به بخشايش خويش ياريم ده زغوغاى خود رستگاريم ده

تو را خواهم از هر مرادى كه هست كه آيد به تو هر مرادى به دست

ص: 29

در آن روضه خوب كن جاى ماببر نقش ناخوبى از راى ما

نه من چاره خويش دانم نه كس تو دانى، چنان كن كه دانى و بس

من آن ذرّه خردم از ديده دوركه نيروى تو بر من افكند نور

به اول سخن دادى ام دستگاه به آخر قدم نيز، بنماى راه

صفايى ده اين خاك تاريك راكه به بيند اين راه باريك را

بر آنم كزين ره بدين تنگناى به خشنودى تو زنم دست و پاى

حفاظت چنان باد در كار من كه خشنود گردى زگفتار من

چو از راه خشنودى آيم برت نپيچم سر از قول پيغمبرت

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

آنچه هستى تويى

خدايا جهان پادشايى تو راست زما خدمت آيد خدايى تو راست

همه زير دستيم و فرمان پذيرتويى ياورى ده، تويى دستگير

چو اول شب آهنگ خواب آورم به تسبيح نامت شتاب آورم

چو خواهم زتو روز و شب ياورى مكن شرمسارم در اين داورى

چو نام توام جان نوازى كندبه من ديو كى دست يازى كند؟

تو گفتى كه هر كس كه در رنج و تاب دعايى كند من كنم مستجاب

بلى كار تو بنده پروردن است مرا كار با بندگى كردن است

در اين نيم شب كز تو جويم پناه به مهتاب فضلم بر افروز راه

نگه دارم از رخنه رهزنان مكن شاد بر من دل دشمنان

به هر گوشه كافتم ثنا خوانمت به هر جا كه باشم خدا دانمت

بزرگا! بزرگى دها! بى كسم تويى ياورى بخش و يارى رسم

نياوردم از خانه چيزى نخست تو دادى؛ همه چيز من چيز توست

عقوبت مكن عذرخواه آمدم به درگاه تو روسياه آمدم

ص: 30

خداوند مايى و ما بنده ايم به نيروى تو يك به يك زنده ايم

بر آن دارم اى مصلحت خواه من كه باشد سوى مصلحت راه من

رهى پيشم آور كه فرجام كارتو خشنود باشنى و من رستگار

اميدم به تو هست زاندازه بيش مكن نااميدم زدرگاه خويش

تو دادى مرا پايگاه بلندتوام دستگير اندرين پاى بند

سرى را كه بر سر نهادى كلاه مينداز در پاى هر خاك راه

دلى را كه شد بر درت رازدارزدريوزه هر درى بازدار

نكو كن چو كردار خود، كار من مكن كار با من به كردار من

«نظامى» بدين بارگاه رفيع نيارد بجز مصطفى را شفيع

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

اى همه هستى

اى همه هستى زتو پيداشده خاك ضغيف از تو توانا شده

زير نشين علمت كاينات ما به تو قائم چو تو قائم به ذات

هستى تو صورت پيوند نى تو به كس و كس به تو مانند نى

آنچه تغيّر نپذيرد تويى و آنكه نمرده است و نميرد تويى

ما همه فانى و بقا بس تو راست ملك تعالى و تقدس تو راست

خاك به فرمان تو دارد سكون قبه خضراتو كنى بى ستون

جز تو فلك را خم چوگان كه داد؟ديگ جسد را نمك جان كه داد؟

هر كه نه گوياى تو خاموش به هر چه نه ياد تو فراموش به

ساقى شب دستكش جام توست مرغ سحر دستخوش نام توست

پرده بر انداز و برون آى فردگرمنم آن پرده به هم درنورد

عجز فلك را به فلك وانماى عقد جهان را زجهان واگشاى

نسخ كن اين آيت ايام رامسخ كن اين صورت اجرام را

ص: 31

آب بريز آتش بيداد رازيرتر از خاك نشان باد را

دفتر افلاك شناسان بسوزديده خورشيد پرستان بدوز

تا به تو اقرار خدايى دهندبر عدم خويش گوايى دهند

اى به ازل بوده و نابوده ماواى به ابد زنده و فرسوده ما

حلقه زن خانه به دوش توايم چون در تو حلقه به گوش توايم

از پى توست اين همه اميد و بيم هم تو ببخشاى و ببخش اى كريم

چاره ما ساز كه بى ياوريم گر تو برانى به كه روى آوريم

دل زكجا وين پر و بال از كجامن كه و تعظيم جلال از كجا؟!

در صفتت گنگ فرو مانده ايم من عرف الله فرو خوانده ايم

چون خجليم از سخن خام خويش هم تو بيامرز به انعام خويش

پيش تو گربى سر و پاى آمديم هم به اميد تو خداى آمديم

يار شو اى مونس غمخوارگان چاره كن اى چاره بيچارگان

بر كه پناهيم تويى بى نظيردر كه گريزيم تويى دستگير

جز در تو قبله نخواهيم ساخت گر ننوازى تو كه خواهد نواخت؟

دست چنين پيش، كه دارد كه مازارى از اين بيش كه دارد كه ما؟

درگذر از جرم كه خواننده ايم چاره ما كن كه پناهنده ايم

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

در توفيق

خداوندا در توفيق بگشاى«نظامى» را ره تحقيق بنماى

دلى ده كو يقينت را بشايدزبانى كافرينت را سرايد

مده ناخوب را برخاطرم راه بدار از ناپسندم دست كوتاه

درونم را به نور خود بر افروززبانم را ثناى خود درآموز

خداوندى كه چون نامش بخوانى نيابى در جوابش «لن ترانى»

ص: 32

مبرّا حكمش از زودى و ديرى منزّه ذاتش از بالا و زيرى

چو دانستى كه معبودى تو را هست بدار از جست وجوى چون و چه دست

زهر شمعى كه جويى روشنايى به وحدانيّتش يابى گوايى

كه از خاكى چو گل رنگى برآردكه از آبى چو ما نقشى نگارد

زهى قدرت كه در حيرت فزودن چنين ترتيبها داند نمودن

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

راز نهانى

خداوندا شبم را روز گردان چو روزم بر جهان پيروز گردان

شبى دارم سياه از صبح نوميددر اين شب روسپيدم كن چو خورشيد

تويى يارى رس فرياد هر كس به فرياد من فريادخوان رس

ندارم طاقت تيمار چندين اغثنى يا غياث المستغيثين

به آب ديده طفلان محروم به سوز سينه پيران مظلوم

به بالين غريبان بر سر راه به تسليم اسيران در بن چاه

به داور داور فريادخواهان به يا رب يا رب صاحب گناهان

به دامن پاكى دين پرورانت به صاحب سرى پيغمبرانت

به محتاجان در بر خلق بسته به مجروحان خون بر خون نشسته

به دورافتادگان از خان و مانهابه واپس ماندگان از كاروانها

به وردى كز نوآموزى برآيدبه آهى كز سر سوزى برآيد

به ريحان نثار اشك ريزان به قرآن و چراغ صبح خيزان

به نورى كز خلايق در حجاب است به انعامى كه بيرون از حساب است

به مقبولان خلوت برگزيده به معصومان آلايش نديده

به هر طاعت كه نزديك صواب است به هر دعوت كه پيشت مستجاب است

بدان آه پسين كز عرش پيش است بدان نام مهين كز عرش پيش است

ص: 33

كه رحمى بر دل پر خونم آوروزين غرقاب غم بيرونم آور

اگر هر موى من گردد زبانى شود هر يك تو را تسبيح خوانى

هنوز از بى زبانى خفته باشم ز صد شكرت يكى ناگفته باشم

اگر روزى دهى ور جان ستانى تو دانى هر چه خواهى كن تو دانى

به توفيق توام زين گونه بر پاى برين توفيق توفيقى بر افزاى

من رنجور، بى طاقت عيارم مده رنجى كه من طاقت ندارم

ز من نايد به واجب هيچ كارى گر از من نايد آيد از تو بارى

به انعام خودم دلخوش كن اين باركه انعام تو بر من هست بسيار

ز تو چون پوشم اين راز نهانى؟و گر پوشم تو خود پوشيده دانى

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

اى گنه آمرز و عذر آموز من!

اى گنه آمرز و عذر آموز من سوختم صدره چه خواهى سوز من

خونم از تشويش تو آمد به جوش نا جوانمردى بسى كردم بپوش

من زغفلت صد گنه را كرده سازتو عوض صد گونه رحمت داده باز

پادشاها در من مسكين نگرگر ز من هر بد بديدى درگذر

چون نداستم، خطا كردم ببخش آنچه كردم عذر آوردم ببخش

چشم من گر مى نگريد آشكارجان نهان مى گريد از عشق تو زار

خالقا گر نيك و گر بد كرده ام هر چه كردم جمله با خود كرده ام

عفو كن دون همتى هاى مرامحو كن بى حرمتى هاى مرا

يك نظر سوى دل پرخونم آراز ميان اين همه بيرونم آر

مبتلاى خويش و حيران توام گر بدم گر نيك هم زان توام

اى ز لطفت ناشده نوميد كس حلقه داغ توام جاويد بس

ص: 34

يا رب آگاهى ز زاريهاى من ناظرى بر ماتم شبهاى من

ماتمم از حد بشد سورى فرست در ميان ظلمتم نورى فرست

لذّت نور مسلمانيم ده نيستى نفس ظلمانيم ده

پايمرد من درين ماتم تو باش كس ندارم دستگيرم هم تو باش

اى خداى بى نهايت جز تو كيست؟چون تويى بى حد و غايت جز تو كيست؟

گم شدم در بحر حيرت ناگهان زين همه سرگشتگى بازم رهان

در ميان بحر پر خون مانده ام وز درون پرده بيرون مانده ام

نفس من بگرفت سر تا پاى من گر نگيرى دست من اى واى من

جانم آلوده است از بيهودگى من ندارم طاقت آلودگى

يا از اين آلودگى پاكم بكن يا نه در خونم كش و خاكم بكن

خلق ترسند از تو، من ترسم زخودكز تو نيكى ديده ام، از خويش بد

پادشاها دل به خون آغشته ايم پاى تا سر چون فلك سرگشته ايم

با دلى پر درد و جانى پر دريغ زاشتياقت اشك مى بارم چو ميغ

رهبرم شو زان كه گمراه آمدم دولتم ده گرچه بيگاه آمدم

هر كه در كوى تو دولتيار شددر تو گم گشت و زخود بيزار شد

نيستم نوميد و هستم بى قراربو كه درگيرد يكى از صد هزار

عطّار نيشابورى (537- 627 ه. ق)

شوق پروانه

در اين ديوان سراى ناموافق چو پروانه نبينى هيچ عاشق

چنان در جان او شوقى است از دوست كه نه از مغز انديشد نه از پوست

چو لختى پر زند در كوى معشوق بسوزد در فروغ روى معشوق

خدايا زين حديثم ذوق دادى چو پروانه دلم را شوق دادى

چو من درياى شوق تو كنم نوش زشوق تو چو دريا مى زنم جوش

ص: 35

زشوقت در كفن خفتم بنازم زشوقت در قيامت سرفرازم

اگر هر ذرّه من گوش گرددزشوق نام تو مدهوش گردد

اگر هر موى من گردد زبانى نيابد جز زنام تو نشانى

گر از هر جزو من چشمى شود بازنبيند جز تو را در پرده راز

گر از من ذرّه اى ماند و گر هيچ تو را خواند، تو را داند، دگر هيچ

عطّار نيشابورى (537- 627 ه. ق)

خوشا

خوشا دردى كه درمانش تو باشى خوشا راهى كه پايانش تو باشى

خوشا چشمى كه رخسار تو بيندخوشا مُلكى كه سلطانش تو باشى

خوشا آن دل كه دلدارش تو گردى خوشا جانى كه جانانش تو باشى

خوشى و خرمى و كامرانى كسى دارد كه خواهانش تو باشى

همه شادى و عشرت باشد اى دوست در آن خانه كه مهمانش تو باشى

چه باك آيد زكس، آن را كه او رانگهدار و نگهبانش تو باشى

فخرالدّين عراقى (610- 686 ه. ق)

چراغ يقين

بيا تا برآريم دستى زدل كه نتوان برآورد فردا ز گل

مپندار از آن در كه هرگز نبست كه نوميد گردد برآورده دست

همه طاعت آرند و مسكين نيازبيا تا به درگاه مسكين نواز

چو شاخ برهنه برآريم دست كه بى برگ از اين بيش نتوان نشست

خداوندگارا نظر كن به جودكه جرم آمد از بندگان در وجود

ص: 36

گناه آيد از بنده خاكساربه اميد عفو خداوندگار

كريما به رزق تو پرورده ايم به انعام و لطف تو خو كرده ايم

چو ما را به دنيا تو كردى عزيزبه عقبى همين چشم داريم، نيز

عزيزى و خوارى تو بخشى و بس عزيز تو خوارى نبيند زكس

خدايا به عزت كه خوارم مكن به ذُلّ گنه شرمسارم مكن

مسلط مكن چون منى بر سرم ز دست توبه گر عقوبت برم

مرا شرمسارى زروى تو بس دگر شرمسارم مكن پيش كس

گرم بر سر افتد زتو سايه اى سپهرم بود كهترين پايه اى

تو دانى كه مسكين و بيچاره ايم فرو مانده نفس اماره ايم

به مردان راهت كه راهى بده وز اين دشمنانم پناهى بده

خدايا به ذات خداوندى ات به اوصاف بى مثل و مانندى ات

به لبيك حجاج بيت الحرام به مدفون يثرب عليه السلام

به تكبير مردان شمشيرزن كه مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پيران آراسته به صدق جوانان نوخاسته

كه ما را در آن ورطه يك نفس زننگ دو گفتن به فرياد رس

اميد است از آنان كه طاعت كنندكه بى طاعتان را شفاعت كنند

به پاكان كز آلايشم دور داروگر زلتى رفت معذور دار

به پيران پشت از عبادت دوتازشرم گنه، ديده بر پشت پا

كه چشمم ز روى سعادت مبندزبانم به وقت شهادت مبند

چراغ يقينم فرا راه دارزبد كردنم دست كوتاه دار

بگردان ز ناديدنى ديده ام مده دست بر ناپسنديده ام

خدايا به ذلت مران از درم كه صورت نبندد درى ديگرم

چه عذر آرم از ننگ تر دامنى؟مگر عجز پيش آورم: كاى غنى!

فقيرم به جرم و گناهم مگيرغنى را ترحم بود بر فقير

سعدى شيرازى (606- 690 تا 694 ه. ق)

ص: 37

رشحه نور

اى خرد را تو كارسازنده جان و تن را تو دل نوازنده

روشنايى ببخش از آن نورم از در خويشتن مكن دورم

رشحه نور در دماغم ريززيت اين شيشه در چراغم ريز

به تو مى پويم اى پناهم تومگر آرى دگر به راهم تو

سرم از راه شد، به راه آرش دست من گير و در پناه آرش

خجلم من زبينوايى خويش شرمسار از گريز پايى خويش

گشته چندين ورق سياه از من من كجا مى روم؟ كه آه از من

بى چراغ تو من به چاه افتم دست من گير تا به راه افتم

جز عطاى تو پايمردم نيست غير ازين اشك و روى زردم نيست

از تو عذر گناه مى خواهم چون تو گفتى: بخواه، مى خواهم

مگرم رحمت تو گيرد دست ور نه اسباب نااميدى هست

گر ببخشى تو، جاى آن دارم ور بسوزى، سزاى آن دارم

گر چه دانم كه نيك بد كردم چه توان كرد؟ چون كه خود كردم

قلمى بر سر گناهم كش راه گم كرده ام، به راهم كش

كردگارا به حرمت نيكان كه درآرم به سلك نزديكان

ريشه آز بركش از جانم به نياز و طمع مرنجانم

از شراب حضور سيرم كن در نفاذ سخن دليرم كن

اوحدى مراغه اى (673- 738 ه. ق)

آه سوزناك

الها! پادشاها! بى نيازا!خداوندا! كريما! كارسازا!

به صدق سينه پاكان راهت به شوق عاشقان بارگاهت

به شب ناليدن پا در كمندان به آه سوزناك مستمندان

ص: 38

به حق صبر بى پايان ايوب به آب چشم خون افشان يعقوب

به حق ره نوردان طريقت به حق نيكمردان حقيقت

كه بر جان من مسكين ببخشاى در رحمت بر اين بيچاره بگشاى

بده كام دل شوريده من رسان با من بت بگزيده من

مرا زين بيشتر در هجر مپسندبه فضل خود برآور پايم از بند

بر احوال تباهم رحمت آوربه آه صبحگاهم رحمت آور

عبيد زاكانى (؟- 771 ه. ق)

دلا بسوز

دلا بسوز كه سوز تو كارها بكندنياز نيم شبى دفع صد بلا بكند

عتاب يار پرى چهره عاشقانه بكش كه يك كرشمه تلافىّ صد جفا بكند

زملك تا ملكوتش حجاب برگيرندهرآنكه خدمت جام جهان نما بكند

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليك چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

تو با خداى خود انداز كار و خوش مى باش كه رحم اگر نكند مدّعى خدا بكند

زبخت خفته ملولم مگر كه بيدارى به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند

بسوخت حافظ و بويى به زلف يار نبردمگر دلالت اين دولتش صبا بكند

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

حجاب جان

حجاب چهره جان مى شود غبار تنم خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنم

چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم

ص: 39

عيان نشد كه چرا آمدم كجا بودم دريغ و درد كه غافل زكار خويشتنم

چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس چو در سراچه تركيب تخته بند تنم

اگر زخون دلم بوى عشق مى آيدعجب مدار كه هم درد نافه ختنم

بيا و هستى حافظ زپيش او برداركه با وجود تو كس نشنود زمن كه منم

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

نور خدا

در خرابات مُغان نور خدا مى بينم اين عجب بين كه چه نورى زكجا مى بينم

جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه توخانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم

خواهم از زلف بُتان نافه گشايى كردن فكر دور است همانا كه خطا مى بينم

سوز دل، اشك روان، آه سحر، ناله شب اين همه از نظر لطف شما مى بينم

هر دم از روى تو نقشى زَنَدم راه خيال با كه گويم كه در اين پرده چه ها مى بينم

كس نديده است ز مشك ختن و نافه چين آنچه من هر سحر از باد صبا مى بينم

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

طاير قدس

من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم لطف ها مى كنى اى خاك درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگوكه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

همّتم بدرقه راه كن اى طاير قدس كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ص: 40

اى نسيم سحرى بندگى من برسان كه فراموش مكن وقت دعاى سحرم

خرم آن روز كزين مرحله بربندم باروز سر كوى تو پرسند رفيقان خبرم

راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از اين مى خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

خدا نگهدارد

هرآنكه جانب اهل خدا نگهداردخداش در همه حال از بلا نگه دارد

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست كه آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاى فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست كه معشوق نگسلد پيمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

چو گفتمش كه دلم را نگاه دار چه گفت ز دست بنده چه خيز خدا نگه دارد!

سر و زَر و دِل و جانم فداى آن يارى كه حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه گذارت كجاست تا حافظبه يادگار نسيم صبا نگه دارد

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

ص: 41

مژده وصل

مژده وصلِ تو كو كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

به ولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى از سرِ خواجگىِ كون و مكان برخيزم

يا رب از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر زانكه چو گردى ز ميان برخيزم

بر سر تربت من با مى و مطرب بنشين تا به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم

خيز و بالا بنما اى بت شيرين حركات كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

روز مرگم نفسى مهلت ديدار بده تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخيزم

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

ملك سليمان

خرّم آن روز كزين منزلِ ويران بروم راحت جان طلبم وز پى جانان بروم

گرچه دانم كه به جايى نبرد راه غريب من به بوى سر آن زلف پريشان بروم

دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم

نذر كردم گر ازين غم به در آيم روزى تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم

به هوادارى او ذرّه صفت رقص كنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون همره كوكبه آصف دوران بروم

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

نامه سياه آمده ايم

ما بدين در نه پىِ حشمت و جاه آمده ايم از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم

رهرو منزل عشقيم وز سرحدّ عدم تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه خطّ تو ديديم و ز بستان بهشت به طلب كارى اين مهر گياه آمده ايم

با چنين گنج كه شد خازن او روح امين به گدايى به در خانه شاه آمده ايم

ص: 42

لنگر حلم تو اى كشتى توفيق كجاست كه در اين بحر كرم غرق گناه آمده ايم

آبِ رو مى رود اى ابر خطاپوش بباركه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم

حافظ اين خرقه پشمينه بنيداز كه مااز پى قافله با آتش آه آمده ايم

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

آه شب

سحر با باد مى گفتم حديث آرزومندى خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندى

دعاى صبح و آه شب كليد گنج مقصود است بدين راه و روش مى رو كه با دلدار پيوندى

قلم را آن زبان نبود كه سرّ عشق گويد بازوراى حدّ تقرير است شرح آرزومندى

جهان پير رعنا را ترحّم در جبلّت نيست ز مهرِ او چه مى پرسى در او همّت چه مى بندى؟

همايى چون تو عالى قدر حرص استخوان تا كى دريغ آن سايه همّت كه بر نااهل افكندى

در اين بازار اگر سودى است با درويش خرسند است خدايا منعمم گردان به درويشى و خرسندى

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

مرغ دل

يا مغيث المذنبين، مُعطى السؤال يا انيس العارفين، يا ذاالجلال

اى ز عشقت هر دلى را مشكلى واى زشوقت در جنون، هر عاقلى

در تمناى تو دل سودا زده شور عشقت آتش اندر ما زده

اى جهان عقل و جان حيران توگوى دلها در خم چوگان تو

ص: 43

مرغ دل در دام عشقت پاى بندهر كه سوداى تو دارد سربلند

شور عشقت شعله در عالم زده بى تو در هر گوشه صد ماتم زده

عقل دانا در رهت بى خويشتن بحر عشقت در دل ما موج زن

پادشاهان پيش درگاهت گدااز تو بى برگان عالم را نوا

چشم شهباز خرد عشقت بدوخت در هوايت مرغ جان را پر بسوخت

مانده حيران رهت مردان مرداشك عنابى روان بر روى زرد

جان مشتاقان به دردت شادمان بندگان خاصت آزاد جهان

راستى را، با تو يك دم داغ و دردقاسمى را خوشتر از صد باغ ورد

نزد آن كس، كاين سخن را محرم است نوش نيش آمد، جراحت مرهم است

اى زبانها در ثنايت مانده لال در هوايت مرغ وَهم افكنده بال

اى غم عشق تو باجان سازگاراز كرمهاى تو دل اميدوار

اى خداوند جهاندار كريم لايزال لم يزل، حىّ قديم

نيست جز لطف تو كس فرياد رس يا اله العالمين، فرياد رس

پادشاها بندگان خسته ايم جمله در بند هوى پابسته ايم

در بيابان طلب حيران شده غرقه درياى بى پايان شده

نيست بى فضل تو جان را قوتى يا غياث المستغيثين، رحمتى

قاسم سرگشته سرگردان توست گر بد است، ار نيك، بارى آن توست

جذبه اى تا يك زمان طيران كنم در هواى لامكان جولان كنم

خانه دل را به لطف آباد كن جانم از بند جهان آزاد كن

مرغ روحم را به وصلت راه ده ديده بينا، دل آگاه ده

جانم از خلق جهان بيگانه كن ياد خود را با دلم همخانه كن

نفس كركس را زبازى باز داردر هوايت مرغ جان را باز دار

با خودم نزديك كن وز خلق دورذُلّ و جرمم عفو گردان، يا غفور

از محبت جانم اندر شور داررازم از خلق جهان مستور دار

قاسم انوار (757- 837 ه. ق)

ص: 44

كشور يقين

اى ظهور تو با بطون دمسازواى بروز تو با كمون همراز

ظاهرى با كمال يكتايى باطنى با وفور پيدايى

به جوار خودم رهى بنماى در حريم دلم درى بگشاى

غايب از من مرا حضورى بخش به سرورى رسان و نورى بخش

گر چه هستم به قيد هستى بندهم به تو بر تو مى دهم سوگند

رخت در دار ملك دينم نه جاى در كشور يقينيم ده

هر چه غير از تو زان نفورم كن پاى تا فرق غرق نورم كن

ديده اى ده سزاى ديدارت جانى آرام جاى اسرارت

چند باشم زخودپرستى خويش بند در تنگناى هستى خويش

وارهانم زننگ اين تنگى برسانم به رنگ بيرنگى

پيش از آن كز جهان ببندم بارزافسر فقر سربلندم دار

سوى تو بارها شتافته ام بار جز بار دل نيافته ام

بهر آزادى ام برات نويس و از خطاها خط نجات نويس

عبدالرّحمان جامى (817- 898 ه. ق)

فروغ جمال

اى فروغ جمال تو خوبان پرتو خوبى تو محبوبان

جلوه حسن تو كجاست كه نيست جذبه عشق تو كه راست كه نيست

همه ذرات مست عشق تواندپايكوبان زدست عشق تواند

حسن ليلى كه راه مجنون زدگامش از كوى عقل بيرون زد

زلف عذرا كه صبر وامق برددل و جانش به رنج و غصه سپرد

يك به يك نشئه جمال تو بودكه در اطوار مختلف بنمود

ص: 45

زد به هر جا ره اسير دگرصبرش از دل ربود و هوش زسر

به كمند خودش مقيد كردرويش از هر دو كون در خود كرد

عبدالرّحمان جامى (817- 898 ه. ق)

مشعل توفيق

اى صفت خاص تو واجب به ذات بسته به تو سلسه ممكنات

گر نرسد قافله بر قافله فيض تو درهم درد اين سلسله

كون و مكان شاهد جود تواندحجت اثبات وجود تواند

دايره چرخ مدار از تو يافت مرحله خاك قرار از تو يافت

دُرّ سخن را كه گره كرده اى در صدف سينه تو پرورده اى

رو به تو آريم كه قادر تويى نظم كن سلك نوادر تويى

تو همه جا حاضر و من جا به جامى زنم اندر طلبت دست و پا

اى زكرم چاره گر كارهامرهم راحت نِهِ آزارها

عقده گشاينده هر مشكلى قبله نماينده هر مقبلى

پاى طلب راه گذار از تو يافت دست توان قوّت كار از تو يافت

تا نكنى تو نتوانيم ماتا ندهى تو چه ستانيم ما

روى عبادت به تو آريم و بس چشم عنايت زتو داريم و بس

در كف ما مشعل توفيق نه ره به نهانخانه تحقيق ده

عبدالرّحمان جامى (817- 898 ه. ق)

كمال الهى

الهى كمال الهى تو راست جمال جهان، پادشاهى تو راست

جمال تو از وسع بينش برون كمال از حد آفرينش برون

ص: 46

كرم گسترا عاجز و مضطرم بگستر سحاب كرم بر سرم

به عجز و ضعيفى و پيريم بين زاسباب قوت فقيريم بين

به بخشايش و لطف دستى گشاى ببخشا برين پير بى دست و پاى

چو شد مويم از نور پيرى سفيدمگردان زنور خودم نااميد

نخواهم زتو خلعت خسروى كز آن گرددم پشت دولت قوى

نخواهم زتو علم و فضل و هنركز افضال و احسان شوم بهره ور

دلى خواهم از تو پر از درد و داغ كش از غير درد تو باشد فراغ

دلى خواهم از هر غم و درد پاك زاندوه ناياب تو دردناك

كه تا كنج نابود منزل كنم زعالم همه رو در آن دل كنم

كنم نيست نقش كم و بيش رادر آن نيستى گم كنم خويش را

عبدالرّحمان جامى (817- 898 ه. ق)

محرم راز

الهى مرا محرم راز كن در معرفت بر دلم باز كن

دلى ده كه باشد شناساى توزبانى كه بستايد آلاى تو

چو با من در اول كرم كرده اى به فضل خودم محترم كرده اى

در آخر همان كن كه كردى نخست كه در هر دو حالت اميدم به توست

چو لطفت مرا رايگان آفريدخردمندى ام داد و جان آفريد

هم آخر به لطف خودم دستگيربه فضلت مرا رايگان درپذير

چو دانى كه بى زاد و بى توشه ام هم از خرمن خويش ده خوشه ام

مبر آبم اى آبرويم به تواميد من و آرزويم به تو

به روى من از كرده ناپسنددرى را كه هرگز نبستى مبند

ز رحمت به رويم درى برگشاى مرا قهر منماى و لطفى نماى

عزيزا! به خوارى زپيشم مران به قهر از در لطف خويشم مران

ص: 47

كه برگيردم گر توام بفكنى كه بپذيردم گرتوام رد كنى

اگر لطف تو برنگيرد مراكه را زهره كاندر پذيرد مرا

مخوف است راهم دليلى فرست گذر آتش آمد خليلى فرست

من اربى رهم از لئيمى خويش تو مگذار راه كريمى خويش

خط عفو دركش خطاى مراببخش از كرم كرده هاى مرا

مدر پرده من كه بى پرده ام به رويم ميار آنچه من كرده ام

به آب كرم دفترم را بشوى مريز اين سيه نامه را آبروى

اگر من گنهكارم اى كردگارتو آمرزگارى و پروردگار

اگر چند بر نفس خود فاسقم به «لاتقنطوا»، همچنان واثقم

ز دستم مده چون تويى دستگيروگر زلتى رفت بر من مگير

مگيرم بدان ماجرايى كه رفت پشيمانم از هر خطايى كه رفت

سراپاى من گر چه آلايش است اميدم زعفو تو، بخشايش است

در اول چو پاك آفريدى مرازيك مشت خاك آفريدى مرا

در آخر چو بازم سپارى به خاك كنى پاكم اى دادفرماى پاك

چو باشد گل تيره مأواى من بود تنگناى لحد جاى من

در آن دم كه با ما تو مانى و بس خدايا به رحمت به فرياد رس

چو زين خاكدان باز خاكم برى به پاكان راهت كه پاكم برى

محمّد بن حسام خوسفى (782- 875 ه. ق)

گلشن ناز

اى دواى درون خسته دلان مرهم سينه شكسته دلان

مرهمى لطف كن كه خسته دلم مرحمت كن كه بس شكسته دلم

گر چه من سر به سر گنه كردم نامه خويش را سيه كردم

ص: 48

تو درين نامه سياه مبين كرم خويش بين، گناه مبين

من خود از كرده هاى خود خجلم تو مكن روز حشر منفعلم

با وجود گناهكاريهااز تو دارم اميدواريها

زان كه بر توست اعتماد همه اى مراد من و مراد همه

تو كريمى و بى نواى توام پادشاهى و من گداى توام

نى گدايى كه اين و آن خواهم كام دل، آرزوى جان خواهم

بلكه باشد گدايى ام دردى اشك سرخى و چهره زردى

تا به راهت زاهل درد شوم برنخيزم، اگر چه گرد شوم

چون به خاك اوفتم به صد خوارى تو زخاكم به لطف بردارى

گر چه درخورد آتشم چو شررنظرى گر به من رسد چه ضرر؟

من نگويم كه لطف و احسان كن بنده ام، هر چه شايدت آن كن

عاقبت بگسلد چو بند از بندبند بند مرا به خود پيوند

سوى خود كن رخ نياز مرابه حقيقت رسان مجاز مرا

گنهم بخش و طاعتم بپذيركه همين دارم از قليل و كثير

در شب تيره چون دهم جان راهمرهم كن چراغ ايمان را

گر زمن جز گنه نمى آيداز تو غير از كرم نمى شايد

كردگارا، به بى نيازى خويش به كريمى و كارسازى خويش

به سهى قامتان گلشن رازبه ملامت كشان كوى نياز

به صفات جلال و اكرامت نظر خاص و رحمت عامت

به سلاطين مسند تحقيق سالكان مسالك توفيق

به اسيران و زارى ايشان به غريبان و خوارى ايشان

به سفركردگان عالم خاك كز جهان رفته اند با دل چاك

به رسولى كه نعت اوست كلام سيد المرسلين عليه السلام

حشر او با رسول كن، يا رب اين دعا را قبول كن، يا رب

هلالى جغتايى (912- مقتول 936 ه. ق)

ص: 49

نور حضور

خداوندا، به ذات كامل خويش به درياهاى لطف شامل خويش

به آن ذاتى كه مانندى نداردجهان جز وى خداوندى ندارد

به دين پاك جمع پاكدينان در ايوان فلك بالانشينان

به بانگ «هى هى» رند خرابات به يا رب يا رب پير مناجات

به روز كوته ايام شادى به شبهاى دراز نامرادى

به آن رازى كه محرم نيست او رابه آن داغى كه مرهم نيست او را

به بيمارى كه رفت از دست كارش گريبان چاك زد بيمار دارش

به دردى كز دوا سودى نداردزكس اميد بهبودى ندارد

به طفلى كاو زمادر دور مانده يتيمى كز پدر مهجور مانده

به سوز مادرى كز داغ فرزندگريبان چاك كرد و سينه بركند

به شبهاى دراز نااميدى كه در وى نيست اميد سفيدى

به آه دردناك صبحگاهى به فيض رحمت و نور الهى

كه فيضى بخش از نور حضورم كنى مستغرق درياى نورم

به مهر خويشتن روزش برافروزچو مهر عالم افروزش برافروز

هلالى جغتايى (912- مقتول 936 ه. ق)

مخزن الاسرار

بود يا رب كه از پروانه جودبرافروزى دلم را شمع مقصود

ز توفيقم نمايى راه تحقيق چراغى بخشى ام از نور توفيق

دلم پروانه جانسوز سازى به شمع دل شب من روز سازى

چراغ دل كه مُرد از ظلمت تن زبرق عشق بازش ساز روشن

چو شمعم گرميى از سوختن ده مرا از سوختن افروختن ده

ص: 50

دل پر سوز من از سوز داغى بر افروزان چو فانوس چراغى

رهان زين ظلمتم از برق آهى ببخش از بخت سبزم خضر راهى

دل من مخزن اسرار خود كن چو شمعش روشن از انوار خود كن

رهى بنمايم از شمع معانى مرا روشن كن اسرار نهانى

حديث روشنم عقد گهر كن چراغ مجلس اهل نظر كن

نى كلك مرا گردان شكرريزچو شمعش ده زبان آتش انگيز

اهلى شيرازى (857- 942 ه. ق)

سينه آتش افروز

الهى سينه اى ده آتش افروزدر آن سينه دلى وآن دل همه سوز

هر آن دل را كه سوزى نيست، دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست

دلم پرشعله گردان، سينه پردودزبانم كن به گفتن آتش آلود

كرامت كن درونى دردپرورددلى در وى درون درد و برون درد

به سوزى ده كلامم را روايى كز آن گرمى كند آتش گدايى

دلم را داغ عشقى بر جبين نه زبانم را بيانى آتشين ده

سخن كز سوز دل تابى نداردچكد گر آب ازو، آبى ندارد

ص: 51

دلى افسرده دارم سخت بى نورچراغى زو به غايت روشنى دور

بده گرمى دل افسرده ام رافروزان كن چراغ مرده ام را

به راه اين اميد پيچ در پيچ مرا لطف تو مى بايد، دگر هيچ

وحشى بافقى (939- 991 ه. ق)

شربت درد

خداوندا دلم بى نور تنگ است دل من سنگ و كوه طور سنگ است

دلم را غوطه ده در چشمه نورتجلى كن كه موسى هست در طور

دلى ده چون محبت پاكدامان دلى پاكيزه گوهرتر زايمان

برافروز آتشى در سينه من كه سوزد راحت ديرينه من

برونم زآتش دل دار در تب درون بحرى كن از آتش لبالب

بپوشان چهره ام را خلعت زردبنوشان سينه ام را شربت درد

عرفى شيرازى (964- 999 ه. ق)

تمناى وصال

تا كى به تمناى وصال تو يگانه اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه

خواهد به سر آيد شب هجران تو يا نه اى تير غمت را دل عشّاق نشانه

جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهدديدم همه را پيش رخت راكع و ساجد

در ميكده رهبانم و در صومعه عابدگه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد

يعنى كه تو را مى طلبم خانه به خانه

ص: 52

روزى كه برفتند حريفان پى هر كارزاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار

من يار طلب كردم و او جلوه گه يارحاجى به ره كعبه و من طالب ديدار

او خانه همى جويد و من صاحب خانه

هر در كه زنم صاحب آن خانه تويى توهرجا كه روم پرتو كاشانه تويى تو

در ميكده و دير كه جانانه تويى تومقصود من از كعبه و بُتخانه تويى تو

مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديدپروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد

عارف صفت روى تو در پير و جوان ديديعنى همه جا عكس رخ يار توان ديد

ديوانه منم من كه روم خانه به خانه

عاقل به قوانين خرد راه تو پويدديوانه برون از همه آيين تو جويد

تا غنچه بشكفته اين باغ كه بويدهركس به زبانى صفت حمد تو گويد

بلبل به غزل خوانى و قمرى به ترانه

بيچاره بهايى كه دلش زار غم توست هرچند كه عاصى است زخيل خدم توست

اميد وى از عاطفت دم به دم توست تقصير خيالى (1) 2 به اميد كرم توست

يعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه

شيخ بهايى عاملى (953- 1031 ه. ق)

شعله شوق

الهى شعله شوقم فزون سازمرا آتش كن و در عالم انداز

الهى ذرّه اى آگاهى ام بخش رهم بنما و بر گمراهى ام بخش

زدانش گوهر پاكم برافروزچراغ چشم ادراكم برافروز


1- . خيالى بخارايى، شاعر قرن نهم، در سال 850 وفات يافت و پس از وى شيخ بهايى كه از دانشمندان دوره صفويه است غزل وى را تضمين كرد.

ص: 53

عطا كن جذبه شوق بلندى كه نه دامى به ره ماند نه بندى

خرد را چاشنى بخش از كلامم زبان را چرب و شيرين كن به كامم

دلم را چشمه نور يقين سازدر اين تاريكى باريك بين ساز

مرا از چنگ هشيارى رها سازبه مدهوشان خويشم آشنا ساز

پس آن گه بند حيرت نه به پايم كه چون از خود روم با خود نيايم

لباس باطنم را شست وشو ده گل بى رنگى ام را رنگ و بو ده

كه از مى چاشنى گيرد زبانم كه آيد بوى تسبيح از دهانم

مرا جز نيت حمدت به دل نيست جز اين انديشه ام در آب و گل نيست

طالب آملى (؟- 1036 ه. ق)

ميخانه وحدت

الهى به مستان ميخانه ات به عقل آفرينان ديوانه ات

به دُردى كش لجّه كبرياكه آمد به شأنش فرود انّما

به دُرّى كه عرش است او را صدف به ساقى كوثر، به شاه نجف

به نور دل صبح خيزان عشق زشادى به انده گريزان عشق

به رندان سرمست آگاه دل كه هرگز نرفتند، جز راه دل

به شام غريبان به جام صبوح كز ايشان بود شام ما را فتوح

كه خاكم گل از آب انگور كن سراپاى من، آتش طور كن

خدايا به جان خراباتيان كزين تهمت هستى ام، وارهان

به ميخانه وحدتم راه ده دل زنده و جان آگاه ده

كه از كثرت خلق تنگ آمدم به هر جا شدم، سر به سنگ آمدم

رضى الدين آرتيمانى (؟- 1037 ه. ق)

ص: 54

شهد عبادت

يا رب بريز شهد عبادت به كام ماما را ز ما مگير به وقت قيام ما

تكبير چون كنيم مجال سوى مده در ديده بصيرت والا مقام ما

ابليس را به بسمله، بسمل كن و بريززامّ الكتاب جام طهورى به كام ما

وقت ركوع مستى ما را زياده كن در سجده ساز، ذروه اعلى مقام ما

وقت قنوت، ذره اى از ما به ما ممان خود گوى و خود شنو زلب ما پيام ما

در لجّه شهود شهادت غريق كن از ما بگير مايى ما در سلام ما

هستى ز هر تمام، خدايا تمامترشايد اگر تمام كنى ناتمام ما

فيض است و ذوق بندگى و عشق و معرفت خالى مباد يك دم از اين شهد كام ما

فيض كاشانى (1007- 1091 ه. ق)

مى عشق

يا رب تهى مكن زمى عشق جام مااز معرفت بريز شرابى به كام ما

از بهر بندگيت به دنيا فتاده ايم اى بندگيت دانه و دنيات دام ما

ص: 55

چون بندگى نباشد از زندگى چه سود؟از باده چون تهى است، چه حاصل زجام ما؟

با تو حلال و بى تو حرام است عيشهايا رب حلال ساز به لطفت حرام ما

اين جام دل كه بهر شراب محبت است بشكست نارسيده شرابى به كام ما

رفتيم ناچشيده شرابى زجام عشق در حسرت شراب تو شد خاك، جام ما

بى صدق بندگى، نرسد معرفت به كام بى ذوق معرفت، نشود عشق رام ما

از صدق بندگيت به دل دانه اى فكن شايد كه عشق و معرفت آيد به دام ما

از بندگى به معرفت و معرفت به عشق دل مى نواز تا كه شود پخته خام ما

فيض كاشانى (1007- 1091 ه. ق)

اى فداى تو

اى فداى تو هم دل و هم جان وى نثار رهت همين و همان

دل فداى تو چون تويى دلبرجان نثار تو چون تويى جانان

دل رهاندن ز دست تو مشكل جان فشاندن به پاى تو آسان

راه وصل تو راه پر آسيب درد عشق تو درد بى درمان

بندگانيم جان و دل بركف چشم بر حكم و گوش بر فرمان

گر دل صلح دارى اينك دل ور سر جنگ دارى اينك جان

هاتف اصفهانى (؟- 1198 ه. ق)

ص: 56

يا رب

يا رب مرا به سلسله انبيا ببخش بر شاه اوليا، على مرتضى ببخش

يا رب گناه من بود از كوهها فزون جرم مرا به فاطمه، خير النسا ببخش

هر كار كرده ام، همه بد بوده و غلطيا رب مرا تو بر حسن مجتبى ببخش

يا رب اگر كه جود و سخايى نكرده ام ما را تو بر سخاوت اهل سخا ببخش

يا رب مرابه رحمت بى منتها ببخش يعنى به ساحت حرم كبريا ببخش

يا رب گناهكار و ذليل و محقرم عصيان من به شوكت عز و علا ببخش

يا رب تو را به جاه و جلالت دهم قسم جرم گذشته عفو كن و ماجرا ببخش

يا رب مرا ببخش به اهل صلات و صوم يعنى به نور صفوت اهل صفا ببخش

يا رب تو را به نور جمالت دهم قسم كز ظلمتم رهان و به نور هداببخش

يا رب به نور ظلمت خاصان درگهت اين بنده را به ختم همه انبيا ببخش

يا رب از اين معاصى بسيار بى شمارمستوجب عقوبتم اما مرا ببخش

مفتون همدانى (1268- 1334 ه. ش)

ببخش

يا رب! گناه اهل جهان را به ما ببخش ما را سپس به رحمت بى منتها ببخش

هر چند ما نه ايم سزاوار رحمتت ما را بدانچه نيست سزاوار ما ببخش

گفتى كه مستجاب كنم گر دعا كنى توفيق هم عطا كن و حال دعا ببخش

بگذر از آن گناه كه سدّ ره دعاست هم بر دعاى ما اثرى بر ملا ببخش

ص: 57

قصد از دعا، اجابت امر است، ورنه من خود كيستم كه با تو بگويم خطا ببخش

ما را شبى به باغ پراز نرگس فلك يعنى: بدين كواكب نرگس نما، ببخش

تا بشكفد به گلشن دلها گل اميدما را به فيض لطف نسيم صبا ببخش

ما را اميد عفو تو مغرور كرد و بس گر شد خطا، بدين سخن بى ريا ببخش

اين اولين گذشت تو نبود زجرم مابخشيده اى چنان كه به ما بارها ببخش

تا همچو ديگران به نوايى مگر رسيم ما را به سوزسينه هر بينوا ببخش

دلهاى ما كه تيره شد از زنگ معصيت يا رب! به نور معرفت خود، صفا ببخش

دور ار ز كاروان سعادت فتاده ايم ما را به رهروان طريق وفا ببخش

آلوده از نخست نبوديم كامديم ما را به حسن سابقه، روز جزاببخش

اشك ندامتى نفشانديم اگر ز چشم ما را به چارده گهر پر بها ببخش

روزى كه هر كس به شفيعى برد پناه ما را به آبروى شه انبيا ببخش

گر از خواص امت مرحومه نيستيم ما را به لطف عام شه اوليا ببخش

ص: 58

ما را ز اهل بيت ولايت اميدهاست تقصير ما به حرمت خير النسا ببخش

گيرم كه نفس سركش دون چيره شد به ماما را به رأفت حسن مجتبى ببخش

تا بر حسين عقل سليم اقتدا كنيم عصيان ما به خامس آل عبا ببخش

از شيخ و شاب چون همه بيمار غفلتيم در سايه امام چهارم، شفا ببخش

در راه علم و معرفت از ما قصور شدما را به علم باقر احمد سخا ببخش

تا جز طريق صدق و صفا راه نسپريم ما را به زهد صادق حيدر عطا ببخش

زين تنگناى محبس تن تا برون رويم ما را به حلم موسى جعفر، بيا ببخش

از قربت ار به غربت دنيا فتاده ايم عصيان ما به ساحت قدس رضاببخش

ما را به آبروى جواد آن سپهر جوديعنى به علم و عمل مرتقى ببخش

يا رب، به سيد النقبا شاه دين، نقى ما را به راه دين، نظر كيميا ببخش

هر چند رحمت تو فزونتر زجرم ماست ما را به حق عسگرى ذو العطا ببخش

عمرى زما اگر چه نديدى بجز خطايا ذا الكرم به مهدى صاحب لوا ببخش

ص: 59

ما را بدان دقيقه كه گلگون براق عشق بى مصطفى شد از ستم اشقيا ببخش

بر آن دمى كه دلدل ميدان پر دلى بى مرتضى شد از ره جور و جفا ببخش

يا رب، بدان دقيقه كه عنقاى قاف عشق رو كرد در حريم شه كربلاببخش

يعنى كه ذو الجناح فلك سير شاه دين بى شاه شد به سوى حرم بر ملا ببخش

يا رب، بدان دقيقه و ساعت كه اهل بيت واقف شدند زان خبر غمفزا ببخش

اسداللَّه صنيعيان «صابر» همدانى (1282- 1335 ه. ش)

چراغ چشم عالم

به نام آنكه در جان و روان اوست توانايى ده هر ناتوان اوست

خطا بخشى كه در ملك دو عالم بود بخشندگى او را مسلم

از اين درگه طلب كن هر چه خواهى توانايى و سالارى و شاهى

از اين حيرتسراى پيچ در پيچ هم او جاويد مى ماند دگر هيچ

نمى دانم چه گويم در صفاتش كه عاجز مانده عقل از كنه ذاتش

ص: 60

نراند او از درش خواهنده اى رانخست از نااميدى بنده اى را

اگر از او نباشد رهنمايى به مقصد نيست كس را آشنايى

بهار از او، گل از او، گلشن از اوست چراغ چشم عالم روشن از اوست

خدايا خنگ ما در گل نشسته است هزاران خار غم در دل نشسته است

تويى راحت رسان خسته جانان زبان دان زبان بى زبانان

نبايد جستن از غير تو حاجات نشايد جز به درگاهت مناجات

بزرگى كن كه سخت آشفته حاليم زدست ياوه پويى پايماليم

نپيموديم جز راه تباهى نياورديم الا روسياهى

سر از شرمندگى در پيش داريم كه آگاهى زكار خويش داريم

كه كارى جز هواى دل نكردم به معنى معرفت حاصل نكردم

نرفتم جز ره بى بند و بارى ندارم حاصلى جز شرمسارى

به لطف خويش حل كن مشكلم رابه ملك جان هدايت كن دلم را

ص: 61

مرا ده با حقيقت آشنايى خدايى كن، خدايى كن، خدايى

چنان افتاده در كارم تباهى كه نشناسم سپيدى از سياهى

شناسايى راه هستى ام بخش زجام معرفت سرمستى ام بخش

زراه عافيت برگشته ام من به تيه گمرهى سرگشته ام من

ازين سرگشتگى ها وارهانم هدايت كن مرا كز گمرهانم

برون كن از سرم انديشه بدبه حق حرمت آل محمد صلى الله عليه و آله

نظمى تبريزى (1306-؟ ه. ق)

مناجات شوق

خداوندا چو دادى گوهر جان عطا كن تاج علم و گنج ايمان

به جانم پرتو صدق و صفا بخش مقام صبر و تسليم و رضا بخش

مرا بخش آن چه زيب جسم و جان است سعادت آن چه در هر دو جهان است

من از غير تو بيزارم الهابه درگاه تو زارم پادشاها

شد از كف رايگان عمر عزيزم سزد خون دل از چشمان بريزم

دريغا، حسرتا، نقدجوانى همه رفت از كف من رايگانى

كنون سرمايه جانم اميد است كه از لطف تو هر جان رانويد است

گناهم گر چه بسيار است بسيارچه باشد قطره پيش بحر زخّار؟

تويى يارب طبيب دردمندان شفابخش درون مستمندان

ص: 62

تويى در ملك هستى پادشاهم به درگاه تو، يا رب، عذر خواهم

تويى يا رب حيات جاودانم به يادت زنده ملك جسم و جانم

تويى، يا رب، بهين باغ بهشتم قلم كش بر خط زيبا و زشتم

به راه خويش ما را رهبرى كن كرم فرما و لطف و ياورى كن

به ما اى كامبخش دشمن و دوست نگاه مهر فرمايى چه نيكوست

مهدى الهى قمشه اى

دل اميدوار

الهى عاشقى شب زنده دارم چو مشتاقان زعشقت بى قرارم

زكوى خويش نوميدم مگردان كه جز كوى تو اميدى ندارم

الهى در دلم نورى بيفروزكه باشد مونس شبهاى تارم

زلطفت جز گل اميدوارى نرويد از دل اميدوارم

تهى دست و اسير و دردمندم سيه روز و پريشان روزگارم

الهى گر بخوانى ور برانى تويى مولا و صاحب اختيارم

از آن ترسم به رسوايى كشد كارمبادا پرده بردارى زكارم

الهى اشك عذر از ديده جارى است ترحم كن به چشم اشكبارم

نظر بر حال زارم كن كه جز تومگردان پيش چشم خلق خوارم

الهى گر كند غم بر دلم روى تويى در خلوت دل غمگسارم

يقين دارم كزين گرداب هايل رهاند رحمت پروردگارم

الهى ناتوانم كو توانى؟كه شكر لطف و احسانت گزارم

بيانى كو كه الطافت ستايم زبانى كو كه انعامت شمارم

الهى تا نسيم رحمت توست زغم بر چهره ننشيند غبارم

مگر عفو تو گرداند مرا پاك كه سر از شرمسارى برنيارم

دكتر قاسم «رسا»

ص: 63

مرغزار ندامت

اى دل، بيا كه روى به سوى خدا كنيم توفيق بندگى، طلب از كبريا كنيم

كبر و ريا تو را كند از كبريا جداپرهيز، از دورويى و كبر و ريا كنيم

ما را رسد به دامن پروردگار دست گردامن هوى و هوس را رها كنيم

در شوره زار لهو و بطالت، چَرا بس است اكنون به مرغزار ندامت چَرا كنيم

افتد فروغ دوست، در آيينه ضميرآيينه، پاك اگر زغبار هوى كنيم

خواهى اگر كه دوست، به عهدش وفا كندبايد به عهد خويشتن اول وفا كنيم

ما را گره زكار فروبسته، واكنندگر ما گره زكار فروبسته واكنيم

گردد دل شكسته ما حاجتش رواگر حاجت شكسته دلان را روا كنيم

برخيز، تا كه خفته دلان را چو مرغ شب با نغمه محبت خود آشنا كنيم

دل را سوى مدينه فرستيم، با ادب اول سلام، بر حرم مصطفى كنيم

در آستان فاطمه، خرم مشام جان زان بوستان عصمت و زهد و حيا كنيم

زآن پس كنيم روى به ويرانه بقيع دوم سلام، بر حسن مجتبى كنيم

روشن كنيم جمع، در آن وادى خموش پروانه وار در قدمش، جان فدا كنيم

سوم سلام، را به مه آسمان زهدسجاد نور چشم شه كربلا كنيم

چارم سلام را به گل بوستان فضل بر باقرالعلوم، ولىّ خدا كنيم

ترويج دين، زصادق آل محمد است پنجم سلام، بر ششمين پيشوا كنيم

تقديم خاك پاك حسن، امشب اى «رسا»دُرهاى شاهوار، زطبع رسا كنيم

دكتر قاسم «رسا»

خداى تو را

دلم جواب بلى مى دهد صلاى تو راصلا بزن كه به جان مى خرم بلاى تو را

به زلف گو كه ازل تا ابد كشاكش توست نه ابتداى تو ديدم نه انتهاى تو را

كشم جفاى تو تا عمر باشدم، هر چندوفا نمى كند اين عمرها وفاى تو را

ص: 64

تو از دريچه دل مى روى و مى آيى ولى نمى شنود كس صداى پاى تو را

غبار فقر و فنا توتياى چشمم كن كه خضر راه شوم چشمه بقاى تو را

هواى سير گل و ساز بلبلم دادى كه بنگرم به گل و سركنم ثناى تو را

زجور خلق به پيش تو آورم شكوه بگو كه با كه برم شرح ماجراى تو را

شبانى ام هوس است و طواف كعبه طورمگر به گوش دلى بشنوم صداى تو را

بر آستان خود اين دلشكستگان درياب كه آستين بفشاندند ماسواى تو را

دل شكسته من گفت: شهريارا بس كه من به خانه خود يافتم خداى تو را

سيّد محمّدحسين بهجت «شهريار»

چه كنم؟

يارب ار نگذرى از جرم و گناهم چه كنم؟ندهى گر به در خويش پناهم، چه كنم؟

گر برانى و نخوانى و كنى نوميدم به كه روى آرم و حاجت ز كه خواهم، چه كنم؟

گر ببخشى گنهم، شرم مرا آب كندور نبخشى تو بدين روى سياهم، چه كنم؟

نتوانم كنم انكار گنه، يك ز هزاركه تو بودى به همه حال گواهم، چه كنم؟

بارالها كرمى، مرحمتى، امدادى كاروان رفته و من مانده به راهم، چه كنم؟

دوش مى گفت «شفق» بار خدايا كرمى كه من آشفته دل و نامه سياهم، چه كنم؟

محمد حسين بهجتى «شفق»

ص: 65

آخر نيافتم

چهل سال بيش با خرد و هوش زيستم آخر نيافتم به حقيقت كه چيستم

عاقل زهست گويد و عارف زنيستى من در ميان آب و گل هست و نيستم

من صدر بزم انسم و مجلس نشين قدس ليكن تو چون ببزم نشينى بايستم

زان خنده آمدم به كمالات ديگران كاندر كمال خويش چو ديدم گريستم

شهيد آيةاللَّه سيد محمدعلى قاضى طباطبايى

سرمست

الهى دلى ده كه جاى تو باشدلسانى كه در آن ثناى تو باشد

الهى بده همّتى آنچنانم كه سعيم وصول لقاى تو باشد

الهى چنانم كن از عشق سرمست كه خواب و خورم از براى تو باشد

الهى عطا كن به فكرم تو نورى كه محصول فكرم دعاى تو باشد

الهى عطا كن مرا گوش و قلبى كه آن گوش، پُر از صداى تو باشد

الهى چنان كن كه اين عبد مسكين براى تو خواهد براى تو باشد

الهى عطا كن بر اين بنده چشمى كه بينايى اش از ضياى تو باشد

الهى چنانم كن از فضل و رحمت كه دائم سرم را هواى تو باشد

الهى چنانم كن از عيب خالى كه هستيم محو و فناى تو باشد

الهى مرا حفظ كن از مهالك كه هركار كردم رضاى تو باشد

الهى ندانم چه بخشى كسى راكه هم عاشق و هم گداى تو باشد

الهى بر اين بنده خود دلى ده كه مستغنى از ماسِواى تو باشد

الهى به طوطى عطا كن بيانى كه نطقش كليد عطاى تو باشد

«طوطى»

ص: 66

الهى

تو بخشنده هر گناهى الهى به جز تو نباشد پناهى الهى

به اين بنده ناتوانت مدد كن كه ابليس دارد سپاهى الهى

چه درها به رويم ز رأفت گشودى كشيدم چو از سينه آهى الهى

به نيكى مُبدّل نمايى بدى راچو خواهى ببخشى گناهى الهى

زما اسم غفّار تو چون درخشدچه باكى از اين روسياهى الهى

ز يك عمر عصيان نشانى نمانَدز رحمت كنى گر نگاهى الهى

به جرم خودم داورا چون مُقرّم معافم كن از دادخواهى الهى

به جز حُب حيدر كه آن هم تو دادى ندارم دگر تكيه گاهى الهى

ولى هركه با مرتضى آشنا نيست ندارد به عفو تو راهى الهى

حبيب اللَّه چايچيان «حسان»

استغفارها

اى شفاى علت بيمارهاپيش تو آسان، همه دشوارها

اى سرور سينه صاحبدلان اى فروغ ديده بيدارها

اى به كنه ذات تو نابرده پى عقلها، انديشه ها، پندارها

اى رهانيده زطوفان بلاكشتى بى ناخدا را بارها

ريخته باران رحمت بى دريغ بر سر گلها، به پاى خارها

كرده از ابر كرامت بهره مندخشك و تر، گلزارها، نى زارها

با خيال نرگس جادوى تودر ضمير عارفان گلزارها

مى كنم اقرار بر يكتايى ات دور باد از جان من انكارها

روز رستاخيز چشم پر سرشك با تو و لطف تو دارد كارها

تا چه خواهى كرد با شرمنده اى كز گنه دارد به كف طومارها

ص: 67

گر نگردد دستگيرم عفو توواى بر من، با چنين كردارها

اين تو و اين لطف بى پايان تواين من و اين بانگ استغفارها

على باقرزاده «بقا»

آهنگ توكل

الهى، حسرتى ديرينه دارم غمى سنگين درون سينه دارم

دلم امشب غمى محسوس داردهواى عشق «ياقدوس» دارد

ميان پيله هاى غم، اسيرم خطا كارم، گنه كارم، حقيرم

در اين آشفتگى هاى خيالى در اين دل بستگى هاى وبالى

در اين فصل خزان نااميدى در اين زخم زمان نااميدى

فضايى باز و آهنگ توكل نمازى تازه با قدقامت گل

هوس دارد دلم عاشق شدن رابه عشق آشنا لايق شدن را

خدايا از دلم آوار بردارنگاهم را از اين ديوار بردار

براى من فقط، يك آشنا هست كه در دل نام او، وقت دعا هست!

سيد على اصغر موسوى «سعا»

بخت ناگريز

هرلحظه يك قدم به تو نزديك مى شوم اى مرگ! دم به دم به تو نزديك مى شوم

تو بخت ناگريزى و من از تو ناگزيرنزديك مى شوم به تو نزديك مى شوم

هرلحظه از كمين تو غافلترم زپيش هم از تو دور، هم به تو نزديك مى شوم

چون حلقه هاى دار، دهان باز كرده اى مانند متهم به تو نزديك مى شوم

روزى اگر كه دور شوم از «منِ» خودم بى هيچ گونه غم به تو نزديك مى شوم

تو لحظه مقرر و من مثل عقربه هرلحظه يك قدم به تو نزديك مى شوم

سيد محمدجواد شرافت

ص: 68

كوچه لطف

پنجره اى باز كن اى مهربان گوشه چشمى به منِ نيمه جان

زمزمه وقت غروبم تويى يكسره ستارِ عيوبم تويى

حيف اگر بنده ندانى مرااز در اين خانه برانى مرا

جرم كه مخصوص من مست نيست كوچه لطف تو كه بن بست نيست

گرچه تو آگه زگناهِ منى با خبر از ناله و آه منى

خيز و عيان كن به من ممتحن رحم تو بيش است، و يا جرم من؟

رحم تو بيش است، به من گفت دل از همه پيش است، به من گفت دل

غافل از اصلاح؟ نه اين گونه نيست اشك چو تمساح؟ نه اين گونه نيست

از تو چه پنهان كه پشيمان شدم خنده به لب بودم و گريان شدم

واى گر از خويش جدايم كنى با دل پر ريش رهايم كنى

تو كه از اين عشق مرا سوختى آتش دوزخ ز چه افروختى

غرق گناهم به حسينت ببخش روى سياهم به حسينت ببخش

جواد موسى زاده

نجواى شب

چه خوش است يا رب امشب كه خطاى ما ببخشى ز كرم كنى نگاهى، به جميع شرمساران

تو خدايى و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان گنه از غلام مسكين، كرم از بزرگواران

تو انيس خلوت دل، تو پناه قلب خسته تو طبيب چاره سازى، تو كريم روزگاران

ص: 69

دل دردمند ما را، تو شفايى و تو درمان به تو مبتلا و محتاج، نه منم، كه صدهزاران

به خدائيت خدايا، به مقام اوليائت به فرشتگان، رسولان، به خشوع خاكساران!

جواد محدثى

بندگى

دلت را با خداوند آشنا كن ز عمق جان خدايت را صدا كن

دل غفلت زده مانند سنگ است مِس دل را ز ياد او طلا كن

شكوه بندگى در خاكسارى است خضوع و بندگى پيشِ خدا كن

تو غرق نعمت پروردگارى بيا و حق نعمت را ادا كن

نشان حق شناسى در نماز است جفا تا كى؟ بيا قدرى وفا كن

ركوعى، سجده اى، اشكى، خضوعى به پيش آن يكى، قامت دوتا كن

به سوى او گشا دست نيازى به درگاه بلندِ او دعا كن

به سنگ توبه اى بشكن دلت راغرور و سرگرانى را رها كن

جواد محدثى

شام سياه

تا نرفتى به سفر، راهبرى پيدا كن تا اجل نامده زاد سفرى پيدا كن

آخر اى بى خبر از كشمكش روز حساب از كم و بيش حسابت خبرى پيدا كن

هردرى را كه زنى پاسخ منفى شنوى تا توانى ز ره توبه درى پيدا كن

ص: 70

نفس اماره تو را بسته به زنجير هوس بگسل اين سلسله و قدر و فرى پيدا كن

اى كه روزت شده تاريك تر از شام سياه برو از شهر گناه و سحرى پيدا كن

نيمه شب خيز و وضو ساز و به صد سوز و گدازبا خدا رابطه خوبترى پيدا كن

شاخه خشك به جز سوختنش نيست ثمرتا تو را هست طراوت ثمرى پيدا كن

از قناعت هنر مورچه ضرب المثل است كمتر از مور مباش و هنرى پيدا كن

ژوليده نيشابورى

سايه لطف او

به ظلمت زنور خدا مى گريزى تو لب تشنه زآب بقا مى گريزى

ز مادر بود مهربان تر خدايت تو جاهل به قهر از خدا مى گريزى

به قرآن ندايت كند ربّ سبحان چرا بى جهت زين صدا مى گريزى

خدا خوانَدت تا عطايت نمايدتو اى بينوا از عطا مى گريزى

فَفِرُّوا الى اللَّه فرموده يزدان ولى سوى نفس و هوى مى گريزى

به هر جا روى سايه لطف رحمان ز دنبالت آيد چرا مى گريزى

اگر مى گريزى زبيگانه بگريزچرا ديگر از آشنا مى گريزى

سراپاى دَردىّ و محتاج درمان چرا از طبيب و دوا مى گريزى

بيا اى گناهكار آلوده دامن زدرياى رحمت چرا مى گريزى

دهد مژده كعبه خار مغيلان حسانا چرا از بلا مى گريزى

حبيب اللَّه چايچيان «حسان»

ص: 71

سحر

سحر هنگامه راز و نياز است سحر ميخانه دلدار باز است

سحر جود و كرم بسيار داردسحر بوى خوش دلدار دارد

سحر مهمانى خاص الهى است سحر وقت گذار از روسياهى است

سحر آمد دلم فرياد داردكريمى كو كه ما را ياد آرد

كريمى كو كه دست ما بگيردگدا را با همه جرمش پذيرد

كريمى كو كه گردد ميزبانم كه من مرغ شب بى آشيانم

كريمى غير تو يا رب نباشدبه جز نام توأم بر لب نباشد

بزرگى كن كرم بنما به حالم ببين افسرده و بشكسته بالم

بيا جانى بده بر قلب خسته بنه مرهم بر اين بال شكسته

مرا آماده پرواز بنمامرا با دلبرم همراز بنما

كرم بر مضطرى كن يا الهى بيا و دلبرى كن يا الهى

پناهى بر گدا جز اين حرم نيست تو كه رسمت به جز لطف و كرم نيست

مرا امشب دگر كن ميهمانت مرا ساكن نما در آستانت

مرا ديگر زغير خود جدا كن خدايا دير شد ما را صدا كن

جواد موسى زاده

روشنى شب

اى روشنى شب من از تواى تاب من و تب من از تورحمى كن و دستگيرِ من باش

سرباز توام امير من باش

دستى به دلم بكش در اين شام تشويش دل مرا كن آرام

بگذار شبى در اشك باشم آبى به كوير دل بپاشم

بگذار كه درد دل كنم بازسجاده خاك، گِل كنم باز

تو نيز سخن بگوى با من از كرده من بگوى با من

ص: 72

با من به لب على سخن گواز جلوه آن ولى سخن گو

بيمار شدم رطب عطا كن توفيق نماز شب عطا كن

من بنده اين درم ببخشم اين توبه آخرم! ببخشم

من گرچه بدم تو خوب تا كن يك نيمه شبى مرا صدا كن

با اين دل من تعاملى كن جرمم بنگر تجاهلى كن

از خانه مران كه مى هراسم من جز تو كسى نمى شناسم

جواد محمدزمانى

بشكن دگر اى بغض سنگين

مى خواهم امشب تا خود فردا بگريم دور از نگاه ديگران تنها بگريم

بر حال و روز اين دل همرنگ مرداب اين دل كه دور افتاده از دريا بگريم

چون نى به سوگ اين منِ مرده بنالم چون شمع، قدرى مردن خود را بگريم

جارى شو اى آه از دل من تا بنالم بشكن دگر اى بغض سنگين تا بگريم

مى خواهم امشب تا سحر بيدار باشم بيدار باشم تا سحر، امّا بگريم ...

سيد محمدجواد شرافت

گلايه

تو را چه مى شود دگر مرا صدا نمى كنى؟ز تار و پود بى كسى مرا رها نمى كنى؟

مرا هميشه آرزو كه با تو گفت وگو كنم به عهد تازه بسته ات چرا وفا نمى كنى؟

پرى گشوده خواستم زدرگهت ولى هنوزدو بال زخمى دلم، چرا دوا نمى كنى؟

زبار هر گنه دلم چه زود خسته مى شودپس از چه رو گناه را، زِمن جدا نمى كنى؟

تمام زندگانى ام فداى مهربانى ات براى نيك بختى ام چرا دعا نمى كنى؟

فاطمه سادات صمدانى

ص: 73

قطره اشك

چرا تو اى شكسته دل، خداخدا نمى كُنى خداى بى نياز را چرا صدا نمى كنى؟

سَحر به باغ لاله ها، گُل مراد مى دَمدبه نيمه شب چرا لبى به ناله وا نمى كنى؟

به هر لب دعاى تو، فرشته بوسه مى زندبراى درد بى دوا، چرا دعا نمى كنى؟

به قطره قطره اشك تو، خدا نظاره مى كندچرا ميان گريه ها خداخدا نمى كنى؟

دل تو مانده در قفس، جدا از آشيان توپرنده اسير را، چرا رها نمى كُنى؟

ديده خودبين به خدا بگشائيم

همت اى جان كه دل از بند هوا بگشاييم بال و پر سوى سعادت چو هما بگشاييم

فرصتى هست كه ما را شده توفيق رفيق مگر اين ديده خودبين به خدا بگشاييم

وقت آن است كه بر روى خود از روى خلوص درى از رحمت حق را به دعا بگشاييم

شسته با خون جگر گرد گناه از رخ دل روى آيينه به آيين صفا بگشاييم

پاى بند هوس و غفلت و شهوت تا چندخيز كز پاى خود اين سلسله را بگشاييم

حيف باشد كه پى لقمه نان، جاى خداسفره دل، بَرِ هر بى سر و پا بگشاييم

ديده يادآور داغ است بيا تا كه ز دل عقده با ياد امام و شهدا بگشاييم

ص: 74

بزم قرآن بود و بزم توسل به على عقده دل اگر اين جا نَه، كجا بگشاييم

محمد موحديان «اميد»

رباعى ها و دوبيتى ها

محتاج مگردان ما را

يارب مكن از لطف پريشان ما راهرچند كه هست جرم و عصيان مارا

ذات تو غنى بوده و ما محتاجيم محتاج به غير خود مگردان ما را

ابوسعيد ابوالخير (؟- 440 ه. ق)

راز شبانه

شب خيز كه عاشقان به شب راز كنندگرد در بام دوست پرواز كنند

هرجا كه درى بود به شب بربندندالّا در عاشقان كه شب باز كنند

ابوسعيد ابوالخير (؟- 440 ه. ق)

توشه راه

اى دوست طواف خانه ات مى خواهم بوسيدن آستانه ات مى خواهم

بى منت خلق توشه اين ره رامى خواهم و از خزانه ات مى خواهم

ابوسعيد ابوالخير (؟- 440 ه. ق)

ص: 75

بخشايش

يا رب به رسالت رسول ثقلين يا رب به غزاكننده بدر و حنين

عصيان مرا دو حصه كن در عرصات نيمى به حَسن ببخش و نيمى به حسين

ابوسعيد ابوالخير (؟- 440 ه. ق)

آه شب

يا رب دل پاك و جان آگاهم ده آه شب و گريه سحرگاهم ده

در راه خود اول زخودم بيخود كن بيخود چو شدم، زخود به خود راهم ده

خواجه عبداللَّه انصارى (396- 481 ه. ق)

شراب عشق

يا رب زشراب عشق سرمستم كن در عشق خودت نيست كن و هستم كن

از هرچه جز عشق خود تهى دستم كن يكباره به بندِ عشق بايستم كن

خواجه عبداللَّه انصارى (396- 481 ه. ق)

لطف و عطا

من بنده عاصى ام رضاى تو كجاست؟تاريك دلم، نور و ضياى تو كجاست؟

ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشى آن بيع بود، لطف و عطاى تو كجاست؟

خواجه عبداللَّه انصارى (396- 481 ه. ق)

ص: 76

بنده نواز

بارالها سوى تو بهر نياز آمده ايم رو به درگاه تو با سوز و گداز آمده ايم

ما گنهكار و سرافكنده، تويى بخشنده به در پادشه بنده نواز آمده ايم

حبيب اللَّه چايچيان «حسان»

پناه

يا رب چه شود به خويش راهم بدهى در ظلمت راه، نور ماهم بدهى

من سوخته هُرم گناهم، از لطف در سايه رحمتت پناهم بدهى

سيد مهدى حسينى

لطف

از من همه جرم است و خطا يا اللَّه وز تو همه لطف است و عطا يا اللَّه

با اين همه نوميد نباشم زيرامن بنده ام و تويى خدا يا اللَّه

سيّد رضا «مؤيّد»

آرام دل

اى نام تو شهد سخنم يا اللَّه آرام دل و جان و تنم يا اللَّه

اى لطف تو چاره ساز هر بيچاره بيچاره تر از همه منم يا اللَّه

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 77

ديده بارانى

الهى ديده بارانى ام ده دل عاشق، دل طوفانى ام ده

من از مردن به بستر در هراسم سرى شايسته قربانى ام ده

محمد شجاعى

عاشق پرواز

مرا با اهل دل همراز گردان هميشه عاشق پرواز گردان

مرا زين خاكدان فانى و سردبه سوى جنت خود بازگردان

محمد شجاعى

بهترين تقدير

مرا مست شراب ناب گردان مرا در عشق خود بى تاب گردان

الهى بهترين تقدير من راشهادت در دل محراب گردان

محمد شجاعى

روح شكيبايى

الهى شور شيدايى عطا كن دلى از عشق دريايى، عطا كن

در اين غوغاى بى رنگ زمانه مرا روح شكيبايى عطا كن

محمد شجاعى

ص: 78

خلوت ربانى

الهى باده عرفانى ام ده ضمير روشن روحانى ام ده

به سان هدهد كاخ سليمان رهى در خلوت ربانى ام ده

محمد شجاعى

بر فراز دار

مرا مست وصال يار گردان طريق عشق را هموار گردان

مرا در راه خونين ولايت چو ميثم بر فراز دار گردان

محمد شجاعى

مردم دارى

به اشك و آه يا رب، يارى ام ده نمازى، درحقيقت جارى ام ده

به حق مردم در خون نشسته الهى درس مردم دارى ام ده

محمد شجاعى

شهادت

مرا از غير خود آزاد گردان مرا در عاشقى استاد گردان

خداوندا به حق سينه سرخان دلم را با شهادت شاد گردان

محمد شجاعى

ص: 79

كعبه وصل

به آه دل جهان افروختم من جنون و عشق را آموختم من

از اين آتش كه بر جانم فكندى خدايا ساختم من سوختم من

محمد شجاعى

دعاى ظهور

ديار عشق را در اين شب تارتهى از آيت خورشيد مگذار

الهى آن گل پرده نشين رازپشت پرده غيبت برون آر

درودت را بر آن دلدار بفرست بر آن محبوب شيرين كار بفرست

الهى بر نياى سبزپوشش سلام سبز خود بسيار بفرست

زمين را بهر او هموار گردان به زير گام او رهوار گردان

الهى تا جهان باقى است او رااز آن پيوسته برخوردار گردان

محمد شجاعى

ص: 80

ص: 81

پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 82

ص: 83

گل سروده ها

به گفتار پيغمبرت راه جوى

تو را دانش و دين رهاند درست در رستگارى ببايدت جست

وگر دل نخواهى كه باشد نژندنخواهى كه دائم بوى مستمند

به گفتار پيغمبرت راه جوى دل از تيرگيها بدين آب شوى

منم بنده اهل بيت نبى ستاينده خاك پاى وصى

حكيم اين جهان را چو دريا نهادبرانگيخته موج ازو تندباد

چو هفتاد كشتى بر او ساخته همه بادبانها برافراخته

يكى پهن كشتى بسان عروس بياراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با على همان اهل بيت نبى و ولى

خردمند كز دور دريا بديدكرانه نه پيدا و بن ناپديد

بدانست كو موج خواهد زدن كس از غرق بيرون نخواهد شدن

به دل گفت: اگر با نبى و وصى شوم غرقه دارم دو يار وفى

همانا كه باشد مرا دستگيرخداوند تاج و لوا و سرير

خداوند جوى مى و انگبين همان چشمه شير و ماء معين

اگر چشم دارى به ديگر سراى به نزد نبى و وصى گير جاى

ص: 84

گرت زين بد آيد گناه من است چنين است و اين دين و راه من است

بر اين زادم و هم بر اين بگذرم چنان دان كه خاك پى حيدرم

دلت گر به راه خطا مايل است تو را دشمن اندر جهان خود دل است

هر آن كس كه در جانش بغض على است از او زارتر در جهان زار كيست؟

نگر تا ندارى به بازى جهان نه برگردى از نيك پى همرهان

حكيم ابوالقاسم فردوسى (329- 411 ه. ق)

دين محمد صلى الله عليه و آله

گزينم قرآن است و دين محمد صلى الله عليه و آله همين بود ازيرا گزين محمد صلى الله عليه و آله

يقينم كه من هر دوان را بورزم يقينم شود چون يقين محمد صلى الله عليه و آله

كليد بهشت و دليل نعيمم حصار حصين چيست؟ دين محمد صلى الله عليه و آله

محمد رسول خداى است زى ماهمين بود نقش نگين محمد صلى الله عليه و آله

مكين است دين و قرآن در دل من همين بود در دل مكين محمد صلى الله عليه و آله

به فضل خداى است اميدم كه باشم يكى امت كمترين محمد صلى الله عليه و آله

به درياى دين اندرون اى برادرقرآن است دُرّ يمين محمد صلى الله عليه و آله

دفينى و گنجى بود هر شهى راقرآن است گنج و دفين محمد صلى الله عليه و آله

ص: 85

براين گنج و گوهر يكى نيك بنگركه را بينى امروز امين محمد صلى الله عليه و آله

چو گنج و دفينت به فرزند ماندى به فرزند ماند آن و اين محمد صلى الله عليه و آله

نبينى كه امت همى گوهر دين نيابد مگر كز بنين محمد صلى الله عليه و آله

محمد بدان داد گنج و دفينش كه او بود در خور قرين محمد صلى الله عليه و آله

قرين محمد كه بود؟ آنكه جفتش نبودى مگر حور عين محمد صلى الله عليه و آله

ازين حور عين و قرين گشت پيداحسين و حسن سين و شين محمد صلى الله عليه و آله

حسين و حسن را شناسم حقيقت بدو جهان، گل و ياسمين محمد صلى الله عليه و آله

چنين ياسمين و گل اندر دو عالم كجا رست جز در زمين محمد صلى الله عليه و آله

قرآن بود و شمشير پاكيزه حيدردو بنياد دين متين محمد صلى الله عليه و آله

كه استاد با ذوالفقار مجردبه هر حربگه بريمين محمد صلى الله عليه و آله

چو تيغ على داديارى قرآن راعلى بود بى شك معين محمد صلى الله عليه و آله

چو هارون زموسى على بود در دين هم انباز و هم همنشين محمد صلى الله عليه و آله

ص: 86

به محشر ببوسند هارون و موسى رداى على و آستين محمد صلى الله عليه و آله

عرين بود دين محمد وليكن على بود شير عرين محمد صلى الله عليه و آله

بفرمود جستن به چين علم دين رامحمد، شدم من به چين محمد صلى الله عليه و آله

شنودم زميراث دار محمدسخنهاى چون انگبين محمد صلى الله عليه و آله

دلم ديد سرى كه بنمود از اول به حيدر دل پيش بين محمد صلى الله عليه و آله

زفرزند زهرا و حيدر گرفتم من اين سيرت راستين محمد صلى الله عليه و آله

ازآن شهره فرزند كو را رسيده است به قدر بلند برين محمد صلى الله عليه و آله

جهان آفرين آفرين كرد بر من به حب على و آفرين محمد صلى الله عليه و آله

كنون بافرين جهان آفرينم من اندر حصار حصين محمد صلى الله عليه و آله

اگر من به حب محمد رهينم تو چونى عدوى رهين محمد صلى الله عليه و آله

منم مستعين محمد به مشرق چه خواهى از ين مستعين محمد صلى الله عليه و آله

چه دارى جواب محمد به محشرچو پيش آيدت هان و هين محمد صلى الله عليه و آله

ناصر خسرو قباديانى (394- 481 ه. ق)

ص: 87

عصمت مجسم

اى از بر سدره شاهراهت و اى قبه عرش تكيه گاهت

هم عقل دويده در ركابت هم شرع خزيده در پناهت

جبريل مقيم آستانت افلاك حريم بارگاهت

چرخ ار چه رفيع خاك پايت عقل ار چه بزرگ طفل راهت

خورده است خدا ز روى تعظيم سوگند به روى همچو ماهت

ايزد كه رقيب جان خرد كردنام تو رديف نام خود كرد

اى نام تو دستگير آدم واى خلق تو پايمرد عالم

فراش درت كليم عمران چاووش رهت مسيح مريم

از نام محمديت ميمى حلقه شده اين بلند طارم

در خدمتت انبيا مشرف وز حرمتت آدمى مكرم

از امر مبارك تو رفته هم بر سر حرفت خود آدم

كونين نواله اى ز جودت افلاك طفيلى وجودت

اى حجره دل به تو منورواى عالم جان زتو معطر

اى شخص تو عصمت مجسم واى ذات تو رحمت مصور

بى ياد تو ذكرها مُزوّربى نام تو وردها مُبَتّر

خاك تو نهال شاخ طوبى دست تو زهاب آب كوثر

از يعصمك الله اينت جوشن وز يغفرك الله آنت مغفر

طاووس ملائكه بريدت سر خيل مقربان مريدت

هر آدميى كه اوثناگفت هرچ آن نه ثناى تو خطا گفت

خود خاطر شاعرى چه سنجد؟نعت تو سزاى تو خداى گفت

ص: 88

گرچه نه سزاى حضرت توست بپذير هر آنچه اين گدا گفت

هرچند فضول گوى مردى است آخر نه ثناى مصطفى گفت؟

تو محو كن از جريده اوهر هرزه كه از سر هوا گفت

چون نيست بضاعتى ز طاعت از ما گنه و زتو شفاعت

جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى (؟- 588 ه. ق)

روى ماه

اى از بر سدره شاهراهت وى قُبّه عرش تكيه گاهت

اى طاق نهم رواق بالابشكسته زگوشه كلاهت

هم عقل دويده در ركابت هم شرع خزيده در پناهت

جبريل مقيم آستانت افلاك حريم بارگاهت

چرخ ارچه رفيع خاك پايت عقل ارچه بزرگ طفل راهت

خورده است خدا زروى تعظيم سوگند به روى همچو ماهت

جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى (؟- 588 ه. ق)

دستگير آدم

اى نام تو دستگير آدم وى خلق تو پايمرد عالم

فرّاش درت كليم عمران چاووش رهت مسيح مريم

از نام محمديت ميمى حلقه شده اين بلند طارم

تو در عدم و گرفته قدرت اقطاع وجود زير خاتم

ص: 89

در خدمت انبيا مشرف وز حرمتت آدمى مكرّم

از امر مبارك تو رفته هم بر سر حِرفَتِ خود آدم

نابوده به وقت خلوت تونه عرش و نه جبرئيل محرم

نايافته عزّ التفاتى پيش تو زمين و آسمان هم

كونين نواله اى زجودت افلاك طفيلى وجودت

جمال الدين عبدالرزاق اصفهانى (؟- 588 ه. ق)

سلطان سرير كائنات

اى شاه سوار ملك هستى سلطان خرد به چيره دستى

اى بر سر سدره گشته راهت واى منظر عرش پايگاهت

اى خاك تو توتياى بينش روشن به تو چشم آفرينش

اى كنيت و نام تو مؤيدبوالقاسم و آنگهى محمد

اكسير تو داد خاك را لون وز بهر تو آفريده شد كون

سر خيل تويى و جمله خيلندمقصود تويى همه طفيلند

سلطان سرير كايناتى شاهنشه كشور حياتى

چون شب علم سياه برداشت شبرنگ تو رقص راه برداشت

خلوتگه عرش گشت جايت پرواز پرى گرفت پايت

سر بر زده بر سراى فانى بر اوج سراى ام هانى

جبريل رسيده طوق در دست كز بهر تو آسمان كمر بست

بر خيز هلا نه وقت خواب است مه منتظر تو آفتاب است

امشب شب قدر توست بشتاب قدر شب قدر خويش درياب

از حجله عرش برپريدى هفتاد حجاب را دريدى

تنها شدى از گرانى رخت هم تاج گذاشتى و هم تخت

خرگاه برون زدى زكونين در خيمه خاص قاب قوسين

ص: 90

هم حضرت ذوالجلال ديدى هم سر كلام حق شنيدى

از قربت حضرت الهى باز آمدى آن چنان كه خواهى

آورده برات رستگاران از بهر چو ما گناهكاران

ما را چه محل كه چون تو شاهى در سايه خود دهد پناهى

زآنجا كه تو روشن آفتابى بر مانه شگفت اگر بتابى

زان لوح كه خواندى از بدايت در خاطر ما فكن يك آيت

بنماى به ما كه ما چه ناميم وزبتگر و بت شكن كداميم

اى كار مرا تمامى از تونيروى دل نظامى از تو

زين دل به دعا قناعتى كن وز بهر خدا شفاعتى كن

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

ختم نبوت

بود در اين گنبد فيروزه خشت تازه ترنجى زسراى بهشت

رسم ترنج است كه در روزگارپيش دهد ميوه پس آرد بهار

كنت نبيا چو علم پيش بردختم نبوت به محمد سپرد

گوش جهان حلقه كش ميم اوست خود دو جهان حلقه تسليم اوست

شمع الهى ز دل افروخته درس ازل تا ابد آموخته

اى تن تو پاك تر از جان پاك روح تو پرورده روحى فداك

لب بگشا تا همه شكر خورندز آب دهانت رطب تر خورند

اى شب گيسوى تو روز نجات آتش سوداى تو آب حيات

عقل شده شيفته روى توسلسله شيفتگان موى تو

از اثر خاك تو مشكين غبارپيكر آن بوم شده مشكبار

خاك تو از باد سليمان به است روضه چه گويم كه ز رضوان به است

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

ص: 91

سايه نشين چند بود آفتاب؟!

اى مدنى برقع و مكى نقاب!سايه نشين چند بود آفتاب؟

گر مهى از مهر تو مويى بيارور گلى از باغ تو بويى بيار

منتظران را به لب آمد نفس اى زتو فرياد، به فرياد رس!

سوى عجم ران، منشين در عرب زاده روز اينك و شبديز شب

ملك برآراى و جهان تازه كن هر دو جهان را پر از آوازه كن

سكه تو زن، تا امراكم زنندخطبه توكن، تاخطبا دم زنند

خاك تو بويى به ولايت سپردباد نفاق آمد و آن بوى برد

بازكش اين مسند، از آسودگان غسل ده اين منبر از آلودگان

خانه غولند، بپردازشان در غله دان عدم اندازشان

ما همه جسميم، بيا جان تو باش ماهمه موريم، سليمان تو باش

از طرفى رخنه دين مى كنندوز دگر اطراف كمين مى كنند

شحنه تويى، قافله تنها چراست؟قلب تو دارى؟ علم آنجا چراست؟

خلوتى پرده اسرار شوما همه خفتيم، تو بيدار شو

ز آفت اين خانه آفت پذيردست برآور، همه را دست گير

هر چه رضاى تو، به جز راست نيست با تو كسى را، سر واخواست نيست

گر نظر از راه عنايت كنى جمله مهمات، كفايت كنى

دايره بنماى به انگشت دست تا به تو بخشيده شود هر چه هست

باتو تصرف كه كند وقت كاراز پى آمرزش مشتى غبار

از تو يكى پرده بر انداختن وز دو جهان، خرقه در انداختن

مغز «نظامى» كه خبر جوى توست زنده دل از غاليه بوى توست

از نفسش، بوى وفايى ببخش ملك فريدون به گدايى ببخش

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

ص: 92

تاج لولاك

محمد كه بى دعوى تخت و تاج زشاهان به شمشير بستد خراج

تنش محرم تخت افلاك بودبرش صاحب تاج لولاك بود

رساننده ما را به خرم بهشت رهاننده از دوزخ تنگ زشت

ره انجام روحانى او دادمان ره آورد عرش او فرستادمان

درستى ده هر دلى كو شكست شفاعت كن هر گناهى كه هست

سر آمدترين همه سروران گزيده تر جمله پيغمبران

گر آدم ز مينو درآمد به خاك شد آن گنج خاكى به مينوى پاك

تويى چشم روشن كن خاكيان نوازنده جان افلاكيان

طراز سخن سكه نام توست بقاى ابد جرعه جام توست

كسى كو ز جام تو يك جرعه خوردهمه ساله ايمن شد از داغ و درد

مبادا كز آن شربت خوشگوارنباشد چومن خاكيى جرعه خوار

نظامى گنجوى (533 تا 540- 599 تا 602 ه. ق)

دستگير نسل آدم

آنچه فرض عين نسل آدم است نعت صدر و بدر هر دو عالم است

آفتاب عالم دين پروران خواجه فرمان ده پيغمبران

پيشواى انبيا و مرسلين مقتداى اولين و آخرين

گوهر درياى تقوا ذات اوتا ابد داعى حق دعوات او

پايمرد هر دو عالم آمده دستگير نسل آدم آمده

جلوه كرده آفتاب روى اوآسمان صد سجده برده سوى او

هشت جنت جرعه اى از جام اوهر دو عالم از دو ميم نام او

ص: 93

خواجه اولاد آدم اوست بس شمع جمع هر دو عالم اوست بس

مايه بخش هر دو عالم نور اوست بر جهان و جان مقدم نور اوست

چيست «والشمس» آفتاب روى اوچيست «والليل» آيت گيسوى او

نوشداروى همه دلها از اوست حل و عقد كل مشكلها از اوست

در بر لطفش كه جان عالمى است آب حيوان قطره و كوثر نمى است

در بر علمش به دست كبرياهم ملايك خوشه چين هم انبيا

پادشاهى بود احمد از احدملك او «الفقر فخرى» تا ابد

آفرينش را چو مقصود اوست بس او بود جاويد حق را دوست بس

تا بود چون مصطفى پيغمبرى چون بود در سايه او ديگرى

بشنو از قرآن مشو بيهوده گم حجت «اليوم اكملت لكم»

هيچ امت اين شرف هرگز نيافت هيچ پيغمبر دگر اين عز نيافت

اختلاف امت آمد رحمتش خود چه گويم ز اتفاق امتش

عطّار نيشابورى (537- 627 ه. ق)

استشفاع رسول صلى الله عليه و آله

خواجگى هر دو عالم تا ابدكرده وقف احمد مرسل احد

يا رسول الله بس درمانده ام باد در كف، خاك بر سر مانده ام

بى كسان را كس تويى در هر نفس من ندارم در دو عالم جز تو كس

يك نظر سوى من غمخوار كن چاره كار من بيچاره كن

گرچه ضايع كرده ام عمر از گناه توبه كردم عذر من از حق بخواه

روز وشب بنشسته در صد ماتمم تا شفاعت خواه باشى يك دمم

از درت گر يك شفاعت در رسدمعصيت را مهر طاعت در رسد

ديده جان را بقاى تو بس است هر دو عالم را رضاى تو بس است

داروى درد دل من مهر توست نور جانم آفتاب چهر توست

ص: 94

هر گهر كان از زبان افشانده ام در رهت از قعر جان افشانده ام

حاجتم آن است اى عالى گهركز سر فضلى كنى در من نظر

عطّار نيشابورى (537- 627 ه. ق)

جمال محمد

ماه فرو مانَد از جمال محمدسرو نرويد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال و منزلتى نيست در نظر قدر با كمال محمد

وعده ديدار هركسى به قيامت ليلة الاسرى شب وصال محمد

آدم و نوح و خليل و موسى عيسى آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه دنيا مجال همت او نيست روز قيامت نگر مجال محمد

شمس و قمر در زمين حشر نتابندنور نتابد مگر جمال محمد

وان همه پيرايه بست جنت فردوس بو، كه قبولش كند بلال محمد

شايد اگر آفتاب و ماه نتابدپيش دو ابروى چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب ديد جمالش خواب نمى گيرد از خيال محمد

«سعدى» اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمد

سعدى شيرازى (606- 690 تا 694 ه. ق)

محمد

چه غم ديوار امت را كه دارد چون تو پشتيبان چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتى بان

بَلَغَ الْعُلى بِكَمالِهِ كَشَفَ الدُّجى بِجَمالِهِ حَسُنَتْ جَمِيعُ خِصالِهِ صَلّوا عَلَيْهِ وَآلِهِ

سعدى شيرازى (606- 690 تا 694 ه. ق)

ص: 95

امام رسل

كَرِيمُ السّجايا جَمِيلُ الشّيَم نَبِىُّ الْبَرايا شَفِيعُ الامَم

امام رسل، پيشواى سبيل امين خدا، مهبط جبرئيل

شفيع الورى، خواجه بعث و نشرامام الهدى، صدر ديوان حشر

كليمى كه چرخ فلك طور اوست همه نورها پرتو نور اوست

يتيمى كه ناكرده قرآن درست كتبخانه چند ملت بشست

چو عزمش برآهخت شمشير بيم به معجز ميان قمر زد دو نيم

چو صيتش در افواه دنيا فتادتزلزل در ايوان كسرى فتاد

به لا قامت لات بشكست خردبه اعزاز دين آب عزى ببرد

نه از لات وعزى برآورد گردكه تورات و انجيل منسوخ كرد

شبى برنشست از فلك بر گذشت به تمكين و جاه از ملك بر گذشت

چنان گرم در تيه قربت براندكه در سدره جبريل از او باز ماند

بدو گفت سالار بيت الحرام كه اى حامل وحى برتر خرام

چو در دوستى مخلصم يافتى عنانم ز صحبت چرا تافتى؟

بگفتا فراتر مجالم نماندبماندم كه نيروى بالم نماند

اگر يك سر موى برتر پرم فروغ تجلى بسوزد پرم

نمانده به عصيان كسى در گروكه دارد چنين سيدى پيشرو

چه نعت پسنديده گويم تو را؟عليك السلام اى نبى الورى

درود ملك بر روان تو بادبر اصحاب و بر پيروان تو باد

خدايا به حق بنى فاطمه كه بر قول ايمان كنم خاتمه

اگر دعوتم رد كنى ور قبول من و دست و دامان آل رسول

چه كم گردد اى صدر فرخنده پى زقدر رفيعت به درگاه حى

كه باشند مشتى گدايان خيل به مهمان دارالسلامت طفيل

خدايت ثنا گفت و تبجيل كردزمين بوس قدر تو جبريل كرد

ص: 96

بلند آسمان پيش قدرت خجل تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل

تو اصل وجود آمدى از نخست دگر هر چه موجود شد فرع تست

ندانم كدامين سخن گويمت كه والاترى زان چه من گويمت

تو را عز لولاك تمكين بس است ثناى توطه و يس بس است

چه وصفت كند سعدى ناتمام عليك الصلوة اى نبىّ السلام

سعدى شيرازى (606- 690 تا 694 ه. ق)

رهنماى كاروان

در اين ره انبيا چون سارباننددليل و رهنماى كاروانند

و از ايشان سيد ما گشت سالارهم او اول هم او آخر در اين كار

ز احمد تا احد يك ميم فرق است همه عالم در اين يك ميم غرق است

احد در ميم احمد گشت ظاهردر اين ميم اول آمد عين آخر

بدو ختم آمده پايان اين راه در او منزل شده ادعو الى اللَّه

مقام دلگشايش جمع جمع است جمال جانفزايش شمع جمع است

شده او پيش و دلها جمله در پى گرفته جمله دلها دامن وى

در اين ره اوليا باز از پس و پيش نشانى مى دهند از منزل خويش

زحدّ خويش چون گشتند واقف سخن گفتند از معروف و عارف

شيخ محمود شبسترى (687- 720 ه. ق)

هواى آشنايى

تو بحرى و هر دو كون خاشاك خاشاك درون بحر حاشاك

زد معجزه ات شب ولادت بر طاق سراى كسروى چاك

رفت آتش كفر پارس بر بادشد آب سياه ساوه، در خاك

ص: 97

در ديده همتت نيامددرياى جهان به نيم خاشاك

تو بحر حقيقتى از آن روى دارى لب خشك و چشم نمناك

تا سير براق تو چو صخره سنگين شده پاى برق چالاك

از طبع تو زاده است درياوز نسبت توست گوهر پاك

يا قول على النبى صلّواتوبوا وتَضَرَّعوا وذَلّوا

عمرى بزديم دست و پايى در بحر هواى آشنايى

چون بر درت آمديم امروزداريم اميد مرحبايى

اى گل! چه شود گر از تو يابداين بلبل بينوا نوايى

از سفره رحمت تو گرددخرم به نواله اى گدايى

درمانده شديم و هيچ جا نيست غير از تو رجا و ملتجايى

آورده و اين نثار داريم درخواست ز حضرتت دعايى

هر چند كه ما گناهكاريم اميد شفاعت تو داريم

سلمان ساوجى (692 تا 709- 736 ه. ق)

ستاره اى بدرخشيد

ستاره اى بدرخشيد و ماه مجلس شددل رميده ما را انيس و مونس شد

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد

طربسراى محبت كنون شود معموركه طاق ابروى يار مَنَش مهندس شد

به بوى او دل بيمار عاشقان چو صبافداى عارض نسرين و چشم نرگس شد

كرشمه تو شرابى به عاشقان پيمودكه علم بى خبر افتاد و عقل بى حس شد

حافظ شيرازى (726- 791 ه. ق)

ص: 98

ولاى محمد

ماء مَعين چيست؟ خاك پاى محمد صلى الله عليه و آله حبل متين رشته ولاى محمد صلى الله عليه و آله

خلقت عالم براى نوع بشر شدخلقت نوع بشر، براى محمد صلى الله عليه و آله

جان گرامى دريغ نيست زعشقش جان من و صد چومن فداى محمد صلى الله عليه و آله

جاى محمد درون خلوت جان است نيست مرا ديگرى به جاى محمد صلى الله عليه و آله

حد ثنايش بجز خداكه شناسدمن كه و انديشه ثناى محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و اله

نور بقا آمد آفتاب محمد صلى الله عليه و آله پرده آن نور خاك و آب محمد صلى الله عليه و آله

چشم خدابين بجز خداى نبيندچون زميان برفتد نقاب محمد صلى الله عليه و آله

چون شب اسرى كشيد سرمه «مازاغ»نقش سِوى كى شود حجاب محمد صلى الله عليه و آله

دولت فردا به هيچ باب نيابدهركه شد امروز رد باب محمد صلى الله عليه و آله

هر چه بود درج در صحيفه هستى منتخبى باشد از كتاب محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و آله

گر نبود پرده صفات محمد صلى الله عليه و آله خلق بسوزد ز نور ذات محمد صلى الله عليه و آله

ساخته چون زر ناب ناسره مس راپرتو اكسير التفات محمد صلى الله عليه و آله

مستى او از شراب ساقى باقى مستى باقى ز باقيات محمد صلى الله عليه و آله

در صف هيجا به وقت صولت اعداكوه خجل ماند از ثبات محمد صلى الله عليه و آله

من كه زنم در سخنورى دم اعجازعاجزم از شرح معجزات محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و آله

چرخ كه خم شد پى سجود محمد صلى الله عليه و آله هست حبابى ز بحر جود محمد صلى الله عليه و آله

ص: 99

مطرب دستانسراى بزم صفارانيست سرودى به از درود محمد صلى الله عليه و آله

پايه قدر مقربان ملايك باهمه رفعت بود فرود محمد صلى الله عليه و آله

جز لمعات جمال اقدم اقدس نامده در ديده شهود محمد صلى الله عليه و آله

شيوه صديقيان وفا و محبت عادت بوجهليان جحود محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و آله

حق شب اسرى چو داد بار محمد صلى الله عليه و آله از همه بالا گرفت كار محمد صلى الله عليه و آله

خواجگى كاينات داد خدايش ليك به فقر آمد افتخار محمد صلى الله عليه و آله

شد دو سه تارى كه عنكبوت تنيدش بر در آن غار پرده دار محمد صلى الله عليه و آله

گر پى ارباب شوق باد بهارى خار و خسى آرد از ديار محمد صلى الله عليه و آله

همچو مژه بر دو ديده تا دم محشرجا كنم آن را به يادگار محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى وآله

ماه بود عكسى از جمال محمد صلى الله عليه و آله مشك شميمى ززلف و خال محمد صلى الله عليه و آله

در چمن «فاستقم» قدم ننهاده سرو روانى به اعتدال محمد صلى الله عليه و آله

چند نشينى در اين سراچه ظلمت محتجب از نيّر كمال محمد صلى الله عليه و آله

روزنه بگشا كه تافت بر همه عالم پرتو خورشيد بى زوال محمد صلى الله عليه و آله

دست به دامان آل زن كه نباشدجز به محمد مآل آل محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و آله

حرز امان چيست؟ نعت و نام محمد صلى الله عليه و آله صل على سيد الانام محمد صلى الله عليه و آله

بهره نيابى ز ذوق مشرب مستان تا نچشى جرعه اى زجام محمد صلى الله عليه و آله

چرخ برين با همه مدارج رفعت هست كمين پايه از مقام محمد صلى الله عليه و آله

شرح نما اى نسيم عجز رهى رابا كرم خاص و لطف عام محمد صلى الله عليه و آله

ص: 100

بو كه در آيم بدين وسيله دولت در كنف ظل اهتمام محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و آله

مهبط وحى خداست جان محمد صلى الله عليه و آله كاشف سر هدى بيان محمد صلى الله عليه و آله

شاه نشانان بارگاه جلالندخاك نشينان آستان محمد صلى الله عليه و آله

هست به مهمانسراى نعمت هستى عالم و آدم طفيل خوان محمد صلى الله عليه و آله

با همه اشجار، چيست روضه جنت؟چند نهالى ز بوستان محمد صلى الله عليه و آله

شد صدف گوش وهوش عارف و عامى پرگهر از لعل درفشان محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و آله

مطلع صبح صفاست روى محمد صلى الله عليه و آله منبع احسان و لطف خوى محمد صلى الله عليه و آله

سلسله كائنات را سببى نيست جز شكن زلف مشكبوى محمد صلى الله عليه و آله

باد صبا، اى رسول يثرب و بطحاخيز و قدم نه به جست و جوى محمد صلى الله عليه و آله

بر رخم از خون دل دو رود روان بين تحفه رسان اين درود؛ سوى محمد صلى الله عليه و آله

دولت جامى بس اين كه مى گذراندعمر گرامى به گفت و گوى محمد صلى الله عليه و آله

ليس كلامى يفى بنعت كماله صل الهى على النبى و آله

عبدالرّحمان جامى (817- 898 ه. ق)

ده وليعهدى خود مهدى را

تا به خواب اجل اى گوهر پاك!خوابگه ساختى از بستر خاك

فلك از غيرت خاك آشفته است«ليتنى كنت ترابا» گفته است

چند در حجله به تنها خفتن؟حجره از گرد فنا، نارفتن؟

شانه زن سلسله مشكين راسرمه كش نرگس عالم بين را

ص: 101

طاق محراب، تهى كن زخسان سرش از فخر به كيوان برسان

منبر از بى قدمان، خالى سازقدرش از مقدم خود، عالى ساز

خطبه ملت و دين از سر گيركشف اسرار يقين از سر گير

ظالمان را پى كارى بنشان آبشان ريز و غبارى بنشان

ور نخواهى كه ز اقليم بقاآورى روى بدين شهر فنا

تازه كن عهد نكو عهدى راده وليعهدى خود، مهدى را

علمش بر حرم بطحا زن تيغ قهرش به سر اعدا زن

بار دجال وشان بر خرنه به بيابان عدم سر در ده

عاصيان، بى سر و سامان توانددست اميد به دامان تواند

خاصه «جامى» كه كمين بنده توست چشم گريان به شكر خنده توست

عبدالرّحمان جامى (817- 898 ه. ق)

گل بستان سراى آفرينش

محمد كيست؟ جان را قرةالعين كمان ابروى بزم قاب قوسين

دو چشم روشن ارباب بينش گل بستان سراى آفرينش

دلش از معرفت بر اوج افلاك زبانش در مقام «ماعرفناك»

از آن مى داشت «آدم» دانه را دوست كه از جان خوشه چين خرمن اوست

به كشتى نوح اگر شد صاحب عهدولى نسبت به او طفلى است در مهد

اگر يعقوب ازو بويى شنيدى چو گل پيراهن يوسف دريدى

به جان شد يوسف مصرى غلامش عزيز مصر از آن گرديد نامش

صد ابراهيم را در آذر انداخت صد اسمعيل را قربان خود ساخت

عصاى موسوى را قدر بشكست دم عيسى مريم را فروبست

چو خاتم در عبادت پشت او خم بدو مهر نبوت مهر خاتم

ص: 102

چنان با نفس سركش بود در جنگ كه پيش او حصارى ساخت از سنگ

فتاده سايه زآن خورشيد رخ دوركه باهم راست نايد ظلمت و نور

زهى درياى لطف و كان الطاف تعالى الله! چه اخلاق و چه اوصاف؟

چه حلم است اين كه جان من فدايت سر پاكان عالم خاك پايت

زمين يثرب از فيضت چنان است كه او را صد شرف بر آسمان است

على را هادى راه خدا كن به حق، خلق جهان را رهنما كن

كه بى شك هادى راه خدا اوست خلايق را امام و پيشوا اوست

پناه ما گنهكاران همين است كه نامت رحمةللعالمين است

ز دست ما نيايد هيچ طاعت همين ماييم و اميد شفاعت

شفاعت كن، درى بگشاى بر ماگر اين در بسته گردد واى برما!

الهى تا زمين و آسمان هست وز آن پس آن بهشت جاودان هست

ظلال رحمتت ممدود بادامقام عزتت محمود بادا

هلالى جغتايى (912- مقتول 936 ه. ق)

جمال اللَّه

از خدا گر ره خداطلبى مطلب جز محمد عربى

زانكه مطلوب اهل بينش اوست بلكه مقصود آفرينش اوست

شاه ايوان مكه و يثرب ماه تابان مشرق و مغرب

شرف گوهر بنى آدم در شرف، سرور همه عالم

شهريارى كه خيل اوست همه عرش و كرسى، طفيل اوست همه

كوى او مقصد است و او مقصوداو محمد، مقام او محمود

پنجه آفتاب را برتافت با يك انگشت، قرص مه بشكافت

بود برتر ز انجم و افلاك زآن نيفتاد سايه اش بر خاك

آنكه بگذشت از سپهر برين سايه او كجا فتد به زمين؟

ص: 103

فارغ است از صحيفه و خامه و اصلان را، چه حاجت نامه؟

زير گيسوى او، رخ چون ماه شب معراج را، جمال الله

هلالى جغتايى (912- مقتول 936 ه. ق)

يا شفيع المذنبين

تا نگرديده است خورشيد قيامت آشكارمشت آبى زن به روى خود زچشم اشكبار

در بيابان عدم، بى توشه رفتن مشكل است در زمين چهره خود، دانه اشكى بكار

مزرع اميد را زين بيشتر مپسند خشك بر رگ جان نشترى زن قطره چندى ببار

ديده بيدار مى بايد ره خوابيده راتا نگرديده است صبح از خواب غفلت سر برآر

مور از ذوق طلب، آورد بال و پر برون غيرتى دارى تو هم پاى طلب از گل بر آر

رشته طول امل را باز كن از پاى دل از گريبان فلك مانند عيسى سر برآر

ارمغانى بهر يوسف بهتر از آيينه نيست چهره دل را مصفا ساز از گرد وغبار

خانه در بسته، فانوس حضور خاطر است هم زبان را بسته و هم چشم را پوشيده دار

تيره روزان را درين منزل به شمعى دست گيرتا پس از مردن، تو را باشد چراغى بر مزار

ص: 104

چون سبكباران ز صحراى قيامت بگذردهركه از دوش ضعيفان بشر برداشت بار

«ربنا انا ظلمنا» ورد خودكن سالهاتا چو آدم، توبه ات گردد قبول كردگار

ورد خودكن «لاتذر» يك عمر چون نوح نبى تا ز كفار وجود خود برانگيزى دمار

از صراط المستقيم شرع، پا بيرون منه تا توانى كرد فردا از صراط آسان گذار

دست زن در دامن شرع رسول هاشمى زان كه بى اين بادبان كشتى نيايد بر كنار

باعث ايجاد عالم احمد مرسل كه هست آفرينش را به ذات بى مثالش افتخار

كفر شد با خاك يكسان، از فروغ گوهرت سايه خواباند علم، خورشيد چون گردد سوار

بود چشم آفرينش در شكر خواب عدم كز صبوح باده وحدت، تو بودى كامگار

بوسه ها بر دست خود زد خامه نقاش صنع تا شد از نقش تو، لوح آفرينش پرنگار

اندر آن خلوت كه جام دوستكامى مى زدى حلقه بيرون در بود آسمان بى مدار

اهل دنيا را ز راز آخرت دادى خبرخواندى از پشت ورق، روى ورق را آشكار

محو گرديدند در نور تو، يك سر انبياريزد انجم، چون شود خورشيد تابان آشكار

ص: 105

رحمت عام تو، جرم خاكيان را شد شفيع موج دريا، سيل را از چهره مى شويد غبار

در ره دين باختى دندان گوهر بار رارخنه اين حصن را كردى به گوهر استوار!

ماه را كردى به انگشت هلال آسا، دو نيم ملك معجز را مسخر ساختى زين ذوالفقار

كردى اندر گام اول سايه خود را وداع چون سبكباران فرو رفتى از اين نيلى حصار

چون بهار از خلق خوش، كردى معطر خاك رارحمة للعالمينت خواند از آن پروردگار

چون گذارى روز محشر گيسوى مشكين به كف لشكر عصيان شود چون زلف خوبان تار و مار

يا شفيع المذنبين «صائب» ز مداحان توست از سر لطف و كرم تقصير او را درگذار

محمّد على «صائب» تبريزى (1010- 1081 ه. ق)

فضل يزدان

در عرصه دو گيتى از آشكار و پنهان زيباترين بديعى كآمد زفضل يزدان

از عقلهاست اول وز نفسهاست قدسى از عضوهاست ديده، وز عرقهاست شريان

از پيكهاست جبريل، وز مژده هاست بعثت از اصلهاست توحيد، وز فضلهاست ايمان

ص: 106

از خواجه هاست احمد، وزبنده هاست يوسف از اوصياست حيدر، وز اتقياست سلمان

از خاصه هاست ضاحك، وز فصل هاست ناطق از جنسهاست جوهر، وزنوع هاست انسان

از فرشهاست سبزه، وز قطره هاست ژاله از ابرهاست آزار وز بحرهاست عمان

از قبله هاست كعبه، وز كارهاست طاعت از عيدهاست اضحى، وز فديه هاست قربان

مجمر اصفهانى (1220-؟ ه. ق)

برخيز شتربانا

برخيز شتربانا بربند كجاوه كز چرخ همى گشت عيان رايت كاوه

در شاخ شجر برخاست آواى چكاوه وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر بشتاب اندر از رود سماوه در ديده من بنگر «درياچه ساوه»

وز سينه ام «آتشكده پارس» نمودار

از رود سماوه ز ره نجد و يمامه بشتاب و گذر كن به سوى ارض تهامه

بردار پس آنگه گهر افشان سرخامه اين واقعه را زود نما نقش به نامه

در ملك عجم بفرست با پَرّ حمامه تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن كبك به كهساربنويس يكى نامه به شاپور ذوالاكتاف

كز اين عربان دست مبر نايژه مشكاف

هشدار كه سلطان عرب داور انصاف گسترده به پهناى زمين دامن الطاف

بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف

آن را كه درد نامه اش از عجب و زپندار

ص: 107

با ابرهه گوييد به تعجيل نيايدكارى كه تو مى خواهى از فيل نيايد

رو تا به سرت جيش ابابيل نيايدبر فرق تو و قوم تو سجّيل نيايد

تا دشمن تو مهبط جبريل نيايدتا كيد تو در مورد تضليل نيايد

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعدمولاى زمان مهتر صاحبدل امجد

آن سيد مسعود و خداوند مؤيدپيغمبر محمود ابوالقاسم احمد

وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّداين بس كه خدا گويد «ما كان محمد»

بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار

ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم

ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم

وز پيكرشان ديبه ديباج گرفتيم مائيم كه از دريا امواج گرفتيم

وانديشه نكرديم زطوفان و ز تيار

در چين و ختن ولوله از هيبت ما بوددر مصر و عدن غلغله از شوكت ما بود

در اندلس و روم عيان قدرت ما بودغرناطه و اشبيليه در طاعت ما بود

صقليه نهان در كنف رايت ما بودفرمان همايون قضا آيت ما بود

جارى به زمين و فلك و ثابت و سيّار

خاك عرب از مشرق اقصى گذرانديم وز ناحيه غرب به افريقيه رانديم

درياى شمالى را بر شرق نشانديم وز بحر جنوبى به فلك گرد فشانديم

هند از كف هند و ختن از ترك ستانديم مائيم كه از خاك بر افلاك رسانديم

نام و هنر و رسم و كرم را به سزاوار

اى مقصد ايجاد سر از خاك به در كن وز مزرع دين اين خس و خاشاك به در كن

از كشور جم لشگر ضحاك به در كن از مغز سران نشئه ترياك به در كن

اين جوق شغالان را از تاك به در كن زين پاك زمين مردم ناپاك به در كن

وز گله اغنام بران گرگ ستمكار

افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته دهقان مصيبت زده را خواب گرفته

ص: 108

خون دل ما رنگ مى ناب گرفته وز شورش تب پيكرمان تاب گرفته

رخسار هنرگونه مهتاب گرفته چشمان خرد پرده زخوناب گرفته

ثروت شده بى مايه و صحت شده بيمار

اى قاضى مطلق كه تو سالار قضايى وى قائم بر حق كه در اين خانه خدايى

تو حافظ ارضى و نگهدار سمايى بر لوح مه و مهر فروغى و ضيايى

در كشور تجريد مهين راهنمايى بر لشكر توحيد اميرالامرايى

حق را تو ظهيرستى و دين را تو نگهدار

اديب الممالك فراهانى (1277- 1336 ه. ش)

صلاى رحمت رسيد

صبح سعادت دميد، ياد صبوحى به خير!صومعه بر باد رفت، دور بيفتاد دير

يار غيور است و نيست نام و نشانى زغيردم مزنيد از مسيح، عذر بخواه از عزيز

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

وادى بطحاى عشق، بارقه طور شد؟سينه سيناى عشق، باز پر از نور شد؟

يا سر سوداى عشق، باز پر از شور شد؟يا كه زصبهاى عشق، عاقله مخمور شد؟

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

كشور توحيد را، شاه فلك فر رسيدعرصه تجريد را، چشمه خاور رسيد

ص: 109

روضه تفريد را، لاله احمر رسيدگلشن اميد را، نخل شكر بر رسيد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

شاهد زيباى عشق، شمع دل افروز شدطور تجلاى عشق، باز جهانسوزشد

لعل گهر زاى عشق، معرفت آموز شددر دل داناى عشق، هر چه شد امروز شد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

روز عنايت رسيد ز مبدأ فيض وجود؟يا به نهايت رسيد قوس نزول و صعود

يا كه به غايت رسيد حد كمال وجود؟سر ولايت رسيد به منتهاى شهود

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

سكه شاهنشهى، به نام خاتم زدندرايت فرماندهى، به عرش اعظم زدند

كوس رسول اللهى، در همه عالم زدندبه گوش هر آگهى، ساز دمادم زدند

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

از حرم لامكان، عقل نخستين رسيداز افق كن فكان، طلعت ياسين رسيد

ص: 110

ز بهر لب تشنگان، خضر به بالين رسيدبه گمرهان جهان، جام جهان بين رسيد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

رايت حق شد بلند، سر حقيقت پديدبه طالعى ارجمند، طالع اسعد دميد

دواى هر دردمند، اميد هر نااميدبه گوش هر مستمند، صلاى رحمت رسيد

خواجه عالم نهاد تاج رسالت به سرعرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

آيت اللَّه غروى اصفهانى (كمپانى) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

فخر بشر

اى مام شرف فخر بشر آوردى يكتا پسرى رشگ قمر آوردى

زين نجم درخشنده ز عرش از ره مهربر فرش جلال و زيب و فر آوردى

نازد دو جهان بدين پسر كز رحمت بر امت اسلام پدر آوردى

از كعبه دهد نداى آزادى راخود يار و معين رنجبر آوردى

يوسف به كمال حسن اگر مشهور است زيباتر از او مليح تر آوردى

خيرالبشر است و رحمتش عالمگيرنازم به تو كاين فخر بشر آوردى

سلطان رسل خلاصه موجودات يعنى كه خديو بحر و بر آوردى

سيناى دگر به مكه آمد به وجوديا جلوه طور از شجر آوردى

مجموع صفات انبيا را يكسردر كسوت مصطفى به بر آوردى

در ماه ربيع مهر رخشانى راآدينه به هنگام سحر آوردى

اين اختر تابنده زچرخ عزت رخشنده تر از شمس و قمر آوردى

ص: 111

اين است خداى دادگر در عالم يا مظهر ذات دادگر آوردى

زيبد كه «صفا» به خود ببالد زيرادر مدح رسول، شعر تر آوردى

صفا تويسركانى

عنايت ازلى

بيافريد مقدس، خدا محمد راهزار جان مقدس فدا محمد را

ز نور خويش چو او را بيافريد خداجدا مدان نفسى از خدا محمد را

چو نور شمس كه از وى جدا نمى گرددخدا نمى كند از خود جدا محمد را

كه تا زنور وى ايجاد كاينات كندبيافريد خدا ابتدا محمد را

موخر است و به معنى مقدم از آدم خبر بخوان و بدان مبتدا محمد را

صلاى عشق چو در داد شاهد ازلى نخست كرد منادى ندا محمد را

نجات دنيى و عقبى اگر همى خواهى زروى صدق بكن اقتدا محمد را

عنايت ازلى آن سفينه اى است كه كرددر آن سفينه خدا ناخدا محمد را

ببايدش كه كند اقتدا به آل على كسى كه كرد به خود مقتدا محمد را

محمد على مصاحبى نايينى «عبرت»

بزن چنگ به دامان پيمبر صلى الله عليه و آله

بشكست فلك چون دُر دندان پيمبرياقوت تر افشاند ز مرجان پيمبر

بشكافت چو گل، از اثر سنگ ابوجهل پيشانى نورانى رخشان پيمبر

خاكستر و خارش به سر از بام فشاندنديا للعجب از صبر فراوان پيمبر

ص: 112

هر جا كه خداوند قسم خورده به قرآن باشد قسمش بر سر و بر جان پيمبر

تورات و زبور و صحف و مصحف و انجيل نازل شده از حق، همه در شان پيمبر

خورشيد و قمر با همه رخشندگى نوريك جلوه بود از رخ تابان پيمبر

در غنچه نهان مى شدى از شرم دهانش مى ديد چو گل غنچه خندان پيمبر

جبريل به جا ماند به جايى كه روان گشت آن برقْ تَكِ بارقه جولان پيمبر

ز انگشت هلالى، به قمر كرد اشارت بشكافت قمر از پى برهان پيمبر

بد فاطمه و هر دو گل گلشن زهراشمشاد و گل و سنبل و ريحان پيمبر

هر چند نرفتى به دبستان، زازل بودجبريل امين طفل دبستان پيمبر

دل روشنى از نام على يافت كه باشدآن نور هم از شمع شبستان پيمبر

جبريل بود سرور و سالار ملايك زآن رو كه بود چاكر و دربان پيمبر

چون من «طرب» از سوز زنم دم به ثنايش؟جايى كه خدا هست ثنا خوان پيمبر

صبح دوم از شرم شدى سر به گريبان مى ديد اگر چاك گريبان پيمبر

ص: 113

جز بحر نماند به جهان، سايل مسكين چون موج زند لجه احسان پيمبر

شد ختم بدو، مصحف آيات نبوت هين شاهد اگر خواهى: قرآن پيمبر

تسنيم، زلالى بود از آب دهانش طوبى است، نهالى ز گلستان پيمبر

سنگين شود از دوستى اش، كفه ميزان در حشر شود نصب چو ميزان پيمبر

خواهى اگر آزادى فرداى قيامت امروز بزن چنگ به دامان پيمبر

محمد نصير طرب

(1) 3

محشر كرد

شبى كه روى تو، بزم مرا منور كردبه شب، دميدن خورشيد را ميسر كرد

نديده بود به دامان شب، دميدن مهرفلك چو روى تو را دوش ديد باور كرد

مگر فروغ جمال تو را به يادآوردكه ماه، دامن خود را به شب، پر اختر كرد

چو نقشبند ازل، طرح مهر روى تو ريخت سياهروزى خورشيد را مقدر كرد

ستاره سوخته آفتاب عشق تو دوش به بال نور نشست و ز چرخ سر بر كرد


1- محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 114

خوشم كه اشك من آيينه دار روى توشداگرچه خاطر آيينه را مكدر كرد

تو را به فرش كشاند و ورا به عرش رساندكسى كه قدر تو را با فلك برابر كرد

كجا هواى سر و افسر و كمر دارد؟كسى كه بندگى حضرت پيمبر كرد

چه احتياج نبى را به وصف همچو منى كه حق، ثناى ورا در نبى مكرر كرد

حديث روز قيامت زخاطر ما بردشبى كه با قد و بالاى خويش محشر كرد

مگر كه شعر تر من پسند خاطر اوست؟كه هر كس اين غزل از من شنيد، از بر كرد

كمر به خدمت «پروانه» بسته ايم چو شمع چرا كه خدمت رندان پاك گوهر كرد

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

محمد صلى الله عليه و آله

هر چه گل آيينه جمال محمدآيينه، حيرت كش خيال محمد

از شب معراج مانده بر پر جبريل گرد براق سپيد يال محمد

سبزى باغ بهشت چيست اگر نيست رشته نخى از كنار شال محمد

نغمه سراى كدام صبح سپيدندبلبلكان بر لب بلال محمد؟

ماكه فروماندگان حلقه ميميم تا كه تواند رسد به دال محمد

هر اثرى عاقبت اسير زوالى است جز اثر عشق لايزال محمد

يعنى «اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمد»

حسن دلبرى

ص: 115

پيغمبر خورشيد و باران

زمين گهواره كابوسهاى تلخ انسان بودزمان چون كودكى در كوچه هاى خواب حيران بود

خدا در ازدحام ناخدايان جهالت گم جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذيان بود

صدا در كوچه هاى گيج مى پيچيد بى حاصل سكوتى هرزه سرگردان صحرا و بيابان بود

نمى روييد در چشمى به جز ترديد و وهم و اشك يقين، تنها سرابى در شكارستان شيطان بود

شبى رؤياى دور آسمان در هيأت مردى به رغم فتنه هاى پيش رو در خاك مهمان بود

جهان با نامش از رنگ و صدا سيراب شد آخرمحمد واپسين پيغمبر خورشيد و باران بود

سيد ضياءالدين شفيعى

مهى كه بدرش مدام بدر است

كسى كه ديگر خود خدا هم نيافريند مثال او راچو من حقيرى كجا تواند بيان نمايد خصال او را

مهى كه بدرش مدام بدر است چو نور مطلق به شام قدر است نه مدح چيزى به او فزايد، نه ذم كند كم كمال او را

مباد كو را بخوانى از خاك، به خاطر او به پا شد افلاك بيا بخوان از حديث لو لاك، شكوه جاه و جلال او را

ص: 116

چو ديد او را خداى مبرور، فراتر از آن كه داشت منظوربه خاتميت نمود ممهور رسالت بى زوال او را

در آن دمى كه رسيد از يار، پيام «اقرأ» در آن دل غاردل حرا شد چو كاسه تار طنين قال و مقال او را

هنوز قال و مقال او از گلوى گلدسته ها بلند است هنوز هر جا مؤذّنى هست به ياد آرد بلال او را

هنوز مافوق معجزات است كلام او در تمام عالم هنوز از يكدگر ربايند چو قند سحر حلال او را

مگر حديث كساء و حوضش به قصد قربت نخوانده باشى كه سر سپرده نگشته باشى كتاب او را و آل او را

بر آن كه دارد خيال بدعت- چه در رسالت چه در امامت-سرود «قصرى» بخوان و بنما ز بيخ راحت خيال او را

كيومرث عبّاسى «قصرى»

منظور از آفرينش

اى منتهاى خلقت عالم از ابتدا!منظور از آفرينش آدم از ابتدا!

تنها تويى كه مقصد غايى خلقتى برپا شد از براى تو عالم از ابتدا

بى خلقت تو ختم نمى شد پيمبرى اى بر پيمبران همه، خاتم از ابتدا

از انبيا كه رفت به معراج غير تو؟اى در حريم دوست تو محرم از ابتدا

ص: 117

اسم تو اعظم است و همان اسم اعظم است اى اسم اعظم تو معظم از ابتدا

وقتى سروش نام تو را مژده خواست دادشكرانه گشته بود فراهم از ابتدا

آن مژده تا رسيد به كسرى، زهم شكافت كاخى كه بود آن همه محكم از ابتدا

انگار انتظار تو را مى كشيد و بس سلمان تبار مملكت جم از ابتدا

هر جا لواى نام تواش زير پر گرفت گفتى كه خود نداشته پرچم از ابتدا

باطل به جز شكست علاجى دگر نداشت پيروزى تو بود مسلم از ابتدا

«قصرى» كجا و مدح چو تو خاتمى كجا!بى جا در اين مقال زدم دم از ابتدا

كيومرث عبّاسى «قصرى»

ترانه ميلاد

و انسان هر چه ايمان داشت پاى آب و نان گم شدزمين با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

شب ميلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصيدبه زير دست و پاى اختران آن شب زمان گم شد

همان شب چنگ زد در چين زلفت، چين و غرناطه ميان مردم چشم تو يك هندوستان گم شد

ص: 118

از آن روزى كه جانت را، اذان جبرئيل آكندخروش صور اسرافيل در گوش اذان گم شد

تو نوح نوحى اما قصه ات شورى دگر داردكه در طوفان نامت كشتى پيغمبران گم شد

شب ميلاد در چشم تو خورشيدى تبسم كردشب معراج زير پاى تو صد كهكشان گم شد

ببخش- اى محرمان در نقطه خال لبت حيران-خيال از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد

عليرضا قزوه

جذبه مهر

جذبه مهر تو آورد مرا بار دگرغير عشق تو نبوده است مرا كار دگر

هر كه را نيست به دل شور ولايت برودبفروشد دل بى مهر به بازار دگر

اين دل سوخته و ديده گريان مرانيست جز دست كريم تو خريدار دگر

يا رسول اللَّه! اى مرقد تو كعبه عشق بر لبم نيست به جز ياد تو گفتار دگر

من كه عمرى است به درگاه تو سر مى سايم نروم از در اين خانه به دربار دگر

زائر كوى رسوليم، خدايا مپسنددر ره عشق گزينيم جز او يار دگر

جواد محدثى

ص: 119

صداى سخن دل

نام تو را خواندم و شعرى سپيددر غزلستان خيالم دميد

در پى نام تو غزل مست مست آمد و در خلوت شعرم نشست

حرف تو را گفتم و گويى بهاربا دل من داشته صدها قرار

نام تو آغاز شكوفايى است حرف تو لبريز ز گويايى است

پيش قدوم تو افُق خم شده سنگ پر از صحبت زمزم شده

بيد اگر خم شده مجنون توست لاله اگر سوخته دل خون توست

سرو اگر قامتى افراشته رايت سبز تو نگه داشته

گل چو به توصيف تو پرداخته گونه اش از شوق گل انداخته

آب زحرف تو زلال آمده رود از اين زمزمه حال آمده

غنچه به عطر نفست باز شدفصل شكفتن زتو آغاز شد

شعر اگر عاطفه آموخته چشم به لعل غزلت دوخته

آينه و آب زلال توانددر همه جا غرق خيال تواند

آب گرفته است زرويت وضوآب به لطف تو پر از آبرو

هر چه بهار است زلبخند توست هر چه شكفته است زپيوند توست

بى تو سخن بود تغزل نبودعاطفه و عشق و تخيل نبود

بى تو سخن ها همه بى بال بودسيب سبدهاى غزل كال بود

عشق و سخن را به هم آميختى صد غزل تازه در آن ريختى

حنجره ات تا غزل آغاز كردبسته ترين پنجره را باز كرد

نى همه جا از تو حكايت كندساده صميمانه صدايت كند

بى تو صداى سخن دل نبودشعرتر و حافظ و بيدل نبود

پنجره تا سوى تو وا مى شودخانه پر از آينه ها مى شود

دل به سخنهاى تو عاشق تر است روى شهيد تو شقايق تر است

آب به لبيك تو شد آبشاركوه تو را ديد كه دارد وقار

ص: 120

در تو زلالى است كه در آب نيست در تو حضورى است كه در ناب نيست

با تو پر از سرو شدم بارهابى تو زمين خوردم و تكرارها

سرو پر از قامت بالاى توسبز پر از منطق والاى تو

بى تو دگر ياس و اقاقى نبودبويى از اين قافله باقى نبود

با تو من و عشق صميمى شديم يك شبه ياران قديمى شديم

اى دم گرم تو پر از حرف ناب از سخنت گرم شده آفتاب

سنگ به تسبيح تو لب باز كردباز دم گرم تو اعجاز كرد

آن كه زبان داشت به حاشاى عشق چشم گشوده به تماشاى عشق

تازه شدم تا به تو دل باختم هر چه شدم تازه غزل ساختم

با تو بهارى است گل انگيزتررود غزل خوان تر و لبريزتر

هر چه من و شعر قدم مى زنيم حرف تو را باز رقم مى زنيم

پرويز بيگى حسن آبادى

شب به پايان رسيد

بامداد اميد بود و نويدخنده زن سر زد از افق، خورشيد

با خط نور، در سپهر نوشت:صبح دانش به شام جهل، دميد

شب به پايان رسيد، انسانها!صبح قرآن دميد، انسانها!

قطره ها، ذرّه ها، به لحن فصيح ريگ ها، سنگ ها، به صوت مليح

همه بانگ رسايشان: تكبيرهمه ذكر مدامشان: تسبيح

خيزد از دشت و باغ و نخل و گياه نغمه: لا اله الّا اللَّه

عيد امّيد و عيد وجد و سرورمردن تيرگى، ولادت نور

عيد مستضعفان وادى ظلم عيد مه طلعتان زنده به گور

ص: 121

عيد رشد جوان و عزّت پيرعيد آزادى زنان اسير

عيد ميلاد سيّد عرب است شب حق، روز و روز كفر، شب است

تن حمّالةُ الحَطب، در نارعيد تبّت يدا ابى لهب است

عيد وحدت، كه در صف توحيدعزّت مسلمين شود تجديد

تيرگى، از درون هستى رفت ديو كبر و غرور و مستى، رفت

دور بيداد و ظلم، پايان يافت بت، نگون گشت و بت پرستى رفت

اصفر و احمر و سفيد و سياه همه در سايه رسول اللَّه

برقى از مكّه، نيمه شب رخشيدكه فروغ يگانگى بخشيد

با خط نور، نقش زد كه يكى است ابيض و احمر و سياه و سفيد

مجد كس، در سفيد نامى نيست جز به تقوى، كسى گرامى نيست

اى كتاب خدا، كلام خوشت اى نجات بشر، پيام خوشت

وى شعار نجات هر مظلوم پيش ظالم، هميشه نام خوشت

برتر از اوج وَهم، سايه تورمز وحدت، به آيه آيه تو

غلامرضا سازگار «ميثم»

طلوع نگاه

تا بر بسيط سبز چمن پا گذاشته است چشمش بهار را به تماشا گذاشته است

از بس كه دست برده در آغوش آسمان پا بر فراز گنبد مينا گذاشته است

ص: 122

مى بارد از طلوع نگاهش سحر، مگرخورشيد را به سينه خود جا گذاشته است

تا مثل كوه ريشه دواند به عمق خاك يك عمر سر به دامن صحرا گذاشته است

دستى لطيف، ساغر سرشار عشق رادر هفت سين سفره دنيا گذاشته است

نورى «امين» نشسته در آغوش «آمنه»دريا قدم به ديده دريا گذاشته است

نورى كه از تبلور رخسار او دميدخورشيد را به خانه دلها گذاشته است

غلامرضا شكوهى

ص: 123

رباعى ها و دوبيتى ها

فروغ ايزدى

از مكه فروغ ايزدى پيدا شدسرچشمه فيض سرمدى پيدا شد

در هفدهم ربيع از دخت وهب نورسته گل محمدى پيدا شد

دكتر قاسم «رسا»

در پناه مصحف

تا در پناه مصحف و در دين احمديم بر جمله خلايق عالم سرآمديم

زير لواى آل على صف كشيده ايم چشم انتظار مهدى آل محمديم

محمّدعلى پيروى

گنبد خضرا

بر چهره زيباى محمد صلوات بر گنبد خضراى محمد صلوات

سرتا به قدم آينه او زهراست تقديم به زهراى محمد صلوات

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 124

صلوات

از ازل بر همه ذرات جهان تا عرصات مى رسد ز آبروى آل محمد بركات

وه چه بدبخت و سيه روست هر آنكس كه ز جهل بشنود نام محمد نفرستد صلوات

سيّد رضا «مؤيّد»

فرمان نبوّت

بر چشمه دل، نور خدا جارى شددر بحر جهان، آب بقا جارى شد

فرمان نبوت محمد صلى الله عليه و آله آمدباران كرم در همه جا جارى شد

حسن حامد

ص: 125

بعثت

از خواب برخيز!

به هجران، زارى دل هاى خونين ز حد بگذشت يا ختم النّبيّين!

ز اشك و آه مهجوران بى تاب جهانى غوطه زد در آتش و آب

سياه درد با جان در ستيز است لب هر زخم دل، خونابه ريز است

جهان از جلوه جان پرورت دوربه ما شد تنگ تر از ديده مور

شدى تا گنج خلوت خانه خاك ز داغ اندوخت صد گنجينه، افلاك

قد محراب زين محنت، دو تا شدكه از سروِ سرافرازت جدا شد

ز قدرش، سايه بر عرش برين بودكه بر پاى تو، منبر پايه مى سود

كنون در گوشه اى افتاده مدهوش به حسرت، يك دهن خميازه آغوش

جدا از پرتو آن روى دلكش به دل، قنديل را افتاده آتش

ز داغ هجرت اى شمع شب افروز!به شب ها، شمع مى گريد به صد سوز

برافروز اى چراغ چشم ايجادجهان شد بى فروغت، ظلمتْ آباد

به رخ، آرايش شمس و قمر كن شب تاريك هجران را، سحر كن

ز خواب اى مهر عالم تاب، برخيز!تو بخت عالمى، از خواب برخيز!

بلندآواز گردان طبل شاهى ز نو، زن نوبت عالم پناهى

ص: 126

قدم بر تارك كرّوبيان زن علم بر بام هفتم آسمان زن

مشرّف كن بساط خاكيان رامنوّر، منزل افلاكيان را

سراى خورشيد جان! از خواب بركن كنار خاك را، جيب سحر كن

چراغ افروز بزم قدسيان شورواج آموز كار انس و جان شو

چو از جا، هول رستاخيز خيزدرخ از شرمندگى ها، رنگ ريزد

نظر بگشا بر احوال تباهم بجنبان لب، پىِ عذر گناهم

شيخ محمّدعلى «حزين» لاهيجى

بعثت

از حرا، آيات رحمان و رحيم آمد پديديا نخستين حرف قرآن كريم آمد پديد

صوت «اقرء باسم ربك» مى رسد بر گوش جان يا كه از كوه حرا خلق عظيم آمد پديد

نغمه «يا ايها المدثر» از جبريل بين يك جهان رحمت به ما از آن گليم آمد پديد

بانگ توحيد است از هرجا طنين افكن به گوش فانى اصحاب شيطان رجيم آمد پديد

سيد امّى لقب بر دست قرآن مى رسديا به گمراهان صراط مستقيم آمد پديد

قصه لولاك باشد شاهد گفتار من يعنى امشب قلب عالم از قديم آمد پديد

در حرا بر مصطفى امشب شد از حق جلوه گرآنچه اندر طور سينا بر كليم آمد پديد

ص: 127

نغمه «اللَّه اكبر» از حرا تا شد بلندبت پرستان را به تن لرزش زبيم آمد پديد

گر قريش او را يتمش خواند، اما در جهان بس شگفتى ها از اين درّ يتيم آمد پديد

منجى نوع بشر داراى آيات مبين صاحب خلق خوش و لطف عميم آمد پديد

گفته «ما اوذى مثلى» به عالم روشن است پيشواى خلق با قلب سليم آمد پديد

بود اگر باغ جهان پژمرده از طوفان جهل حال بر اين بوستان خرم نسيم آمد پديد

گشت مبعوث آن كه عالم زنده شد از كيش اوفاش گويم محيى عظم رميم آمد پديد

حب و بعض او نشانى از بهشت و دوزخ است قصه كوته صاحب نار و نعيم آمد پديد

زد تفأُّل ثابت از قرآن به نام مصطفى حرف «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» آمد پديد

ثابت

لحظه تكوين قرآن

و آن شب تا سحر غار حرا خورشيد باران بودزمان، دل بى قرار لحظه تكوين قرآن بود

سكوت لحظه ها را مى شكست از آه خود، مردى كه در هر قطره اشك او غمى ديرين نمايان بود

ص: 128

امين مكه را مى گويم- آن نارفته مكتب را-يتيم خسته، آرى او كه چندين سال چوپان بود

هُبَل آن سو ميان كعبه در آشفته خوابى سردو عزّى- غرق حيرت- از خدا بودن پشيمان بود

حضور عرشيان را در حريم خود حراحس كردكه «اقرا باسم ربك» يا محمد! ذكر آنان بود

محمود شريفى «كميل»

طلوع از حرا

بست از وفا جراحت دلهاى خسته راترميم كرد آينه هاى شكسته را

از چهره گرفته خورشيد پاك كردبا دستمال عاطفه، گرد نشسته را

پهناى آسمان حرا، شب عبور كرداز ارتفاع مكه طلوع خجسته را

اى آسمان! زمان نزول فرشته هاست پس باز كن تمامى درهاى بسته را

سيد فضل اللَّه قدسى

در اوج حرا

دل چراغى از نسيم جست وجوآه اگر با تو نمى شد رو به رو

آه اگر منظومه مبعث نبودهر چه بود آن گاه يك لوح كبود

آه اگر بعثت نمى شد، آه آه من چه مى كردم گه طغيان راه

آه اگر لب وا نمى كردى به نازمن كجا و فرق مادون و فراز

تو جدا كردى مرا از آب و گل لحظه هاى كال را از باغ دل

گر نمى شستى تو جرم روح من من نمى ديدم «من» مشروح من

من نمى ديدم كجا جا مانده ام در خود آيا يا «خدا» جا مانده ام

ص: 129

در دهان نور دارى تو نشست آسمان نور از دهانت خورده است

مهر تو مانع زخاكستر شدن شعله اى، آن شعله دائم به تن

هر سؤالى بى تو تيغ انتقام هر جوابى، زخم خونريز جذام

بر لب لبخند شيرينى تويى خرقه آئينه و چينى تويى

جاى تو در مؤمنستان دل است دل ز قرآن تو آن هشيار مست

با تو از اعماق باورهاى پوچ ايل جانم مى كند هر لحظه كوچ

نام تو صد خلسه در راهى بلورفرصتى شفاف در بطن عبور

تا هلال فرع و بدر اصلهاتو پرى از پل براى نسلها

اى تكلم كرده در اوج حراآه اگر لب وا نمى كردى به جا!

عبدالعظيم صاعدى

آواز پر جبرئيل

بر كند از آغوش مكه خويش را مرداز خود به دور انداخت آن تشويش را مرد

خود را رهاند از بند مسموم شب شوم از شهوت سنگين مكه مرگ محتوم

مرگ نشستن، سخت خشكيدن، فسردن مرگى به مرداب تحجر دل سپردن

از حجم سنگين گناه بت پرستان مانند عنقا پر فرا بگشود يكران

«بايد به راه افتاد»، اين را گفت و برخاست كامشب شب عشق و شب فرزند فرداست

شب در شكوه گامهايش غرق مى شدتا گام بر مى داشت رعد و برق مى شد

دل را كه در آغوش فردا مى كشانيدشوريدگى را آب دريا مى چشانيد

از بستر دلتنگ مكه سوى صحراپيمود بعد از كوچه اوج قله ها را

شوق حضورى شعله ور مى گشت در اوشور شگرفى گرم تر مى گشت در او

تا باز يابد مهبط وحى خدا راشوريده بر مى داشت هر دم گامها را

غار حرا را بستر طوفان خود يافت حال نيايش جامه نو بر تنش بافت

ص: 130

لوح دلش آيينه شد فهم غزل راگل با شكفتن مى دهد سهم غزل را

بگشود پاى افزار و پا را بر زمين كوفت در گوش دريا رازهاى دلنشين گفت:

روح مرا لب تشنه در دريا رها كن!آيينه ات را با دو چشمم آشنا كن

امشب بيا اى حضرت دريا خطر كن روح پر آشوب مرا لب تشنه تر كن

امشب بيا از آسمان فرمان بياورمزد عطشهاى مرا باران بياور

آتش بزن در خرمن روحم دگر باردريا دلى فرما بر اين نوحم دگر بار

تفتيده خاك سبز ابراهيم پروراز شرق بطحا مى كشد بتخانه ها سر

نى بر لب چوپان اين دشت و دمن نيست صحرا به جز جولانگه زاغ و زغن نيست

صندوق عهد از غيرت افتاده است، يا رب موسى به تيه حيرت افتاده است يا رب

از رنج ابراهيم در آتش گلى نيست در خرمن يكتاپرستى سنبلى نيست

وادى برآشفت و شب صحرا دگر شدهفت آسمان از اين تلاطم با خبر شد

گل كرد در جانش به رنگ آشنايى مزد نيايشهاى دوران جدايى

در تار و پودش حس سنگين آشيان كردانسى به هم زد جلوه ها در آسمان كرد

امشب هياهوى عجيبى در زمين است امشب زمين جولانگه روح الامين است

در بستر اين مكه خاموش غوغاست آواز گرم جبرئيل از دور پيداست

اين كوه و دشت امشب چه رمز و راز دارندگويا ملايك نوبت پرواز دارند

روح الأمين پيچيده امشب كوه در كوه پاى از كمند غم رهانده مرد بشكوه

آشوب جان در بر گرفته كهكشان راذوق تغزل رنگ بسته آسمان را

گم گشته كوه نور در شرق تجلى مانند آن مردى كه شد غرق تجلى

يا احمد «اقرأ باسم ربك» را تو برخوان!آيينه را برگير اى آيينه گردان!

در تشنگى برخيز اى طوفانْ نَفَس مَرداز جانب دريا تويى فريادرس مرد

برخوان به مردى ذوالفقار و «هل اتى» رااز بيشه شيران او شير خدا را

اى لايق لطف و تغزلهاى شيرين شد خوشه چين خرمن تو ماه و پروين

اى احمد مرسل خدا را ياد كردى بى شير ديدى بيشه را فرياد كردى

ص: 131

از عرش چيدى سيب لبخند خدا رادريافتى فصل قشنگ كربلا را

بر حلقه در كوفتن اصرار كردى با چشم خود آيينه را بيدار كردى

با گامهاى استوار مرد بشكوه جست آخرين راز شگفت از سينه كوه

در صبغه توحيد باغ مكه گل كردصبح معطر جام خود را پر زمل كرد

جان زمين شد زنده از آن لطف سرمدتا سكه زد عرش برين با نام احمد

احمد هميشه يك صدا در آسمان است راز شگفت اين جهان و آن جهان است

اى در گليم عاشقى پيچيده ما رادر آب و آتش سالها سنجيده ما را

اكنون كه بى تشويش دل را وام دادم گفتى كه: «در آتش برو» انجام دادم

در آب و آتش تا به گل پيوند خوردم ديرينه عهدى بستم و سوگند خوردم

در آب وآتش هر كه از جان مايه داده است چون كوه، سر بر دامن دريا نهاده است

انسان به لطف تو چراغ خود برافروخت آيينه وش هفت آسمان را بر زمين دوخت

اى در گليم عاشقى پيچيده ما رادر آب آتش سالها سنجيده ما را

وقتى كه كاريز است جارى بر تن خاك سر مى كشد روح تغزل از رگ تاك

در بيشه با حال تغزل شب قشنگ است اين بيشه را گاهى شب گرگ و پلنگ است

سيد نادر احمدى

گل انسان

امشب زمين حرف بزرگى را به لب داردامشب زمين خورشيد بر لبهاى شب دارد

امشب زمين حرفى به لب دارد غرورانگيزحرفى كه خواهد گفت و خواهد بود شورانگيز

حرفى كه شب از التهابش آب خواهد شدمثل شهابى از گلو پرتاب خواهد شد

ص: 132

از دور دست مكه امشب در غبارى سرخ با كاروانى سبز مى آيد سوارى سرخ

دروازه ها را مى گشايد آسمان مردى مى آيد از دروازه انسان جوانمردى

مردى ميايد با گل خورشيد در دستش با يك كتاب آسمانى گل، به پيوستش

امشب زمين حرف بزرگى را به لب داردامشب زمين خورشيد بر لبهاى شب دارد

امشب زمين با بى كران پيوند خواهد خوردبر پاى ابرى تيره امشب بند خواهد خورد

از سايه روشنها كسى رد مى شود امشب گل مى كند انسان و احمد مى شود امشب

در مكه امشب مردم از خوبى خبر دارنددر مكه امشب بايد از گل پرده بردارند

در مكه امشب يك چمن گل باز خواهد شددر مكه امشب گل طنين انداز خواهد شد

امشب حرا يعنى دهانى سنگى و خاموش بر روى نوزاد صدا وا مى كند آغوش

امشب بلوغ كوه نور آغاز مى يابداين كوه امشب قله اش را باز مى يابد

او خواهد آمد در سياهى نور خواهد ريخت از دستهاى مكه شب را دور خواهد ريخت

مردى كه آن سوى ستايش مى تواند بودمردى كه پيش از فرصت بودن «محمد» بود

عليرضا سپاهى لائين

ص: 133

آواز

شب

شب وادى امشب شب تشنه اى است شب اين سان نبوده است، اين تشنه كيست؟

شب امشب شعور است، بيدارى است شب از جان من تا خدا جارى است

شبى پشت دروازه هاى طلوع چو شبنم پر از تازه هاى طلوع

شبى از تب لاله سرشارترز چشمان خورشيد بيمارتر

شبى مثل گل پر ز بوى خداشبى جرعه نوش از سبوى خدا

شبى از دل غنچه مرموزترشبى از همه روزها روزتر

شبى بغض آيينه ها در گلوشبى مانده در حسرت گفت وگو

شب امشب شب مى فروشان مست شب وجد آيينه پوشان مست

شب امشب به سوى حرا مى رودبه ديدار آيينه ها مى رود

حرا بود و دل بود و شب بود و اوشبى آتش افروز، تب بود و او

شب از نور لبريز، از نشوه پرشب از شور لبريز، از نشوه پر

ص: 134

حرا دامن از مكيان چيده است دلش را به يك لاله بخشيده است

حرا سنگ، هم صحبت آيينه اش دلى مثل خورشيد در سينه اش

صحرا

از اين دامنه دشت بى حاصل است به شعر و شراب و شتر شامل است

چه خاموش خواندم در اين شوره زارفراموش ماندم در اين شوره زار

جهنم در اين دشت اردو زده است به صحرا شرار هياهو زده است

جهنم بر اين دشت باريده است گل آرزوى مرا چيده است

جهنم به رنگ دل و دشنه است به خون من و دوستان تشنه است

چه شبها كه از خيمه بيرون زديم به اردوى دشمن شبيخون زديم

سبكبال شمشيرها آختيم به بيگانه و آشنا تاختيم

من آن شمس رخشان چه دانم چه بود؟دو بال درخشان چه دانم چه بود؟

كعبه

دلم سخت ديوانه پر مى كشدبه بتخانه كعبه سر مى كشد

ص: 135

خدايان چه خاموش خوابيده اندغريب و فراموش خوابيده اند

خدايان باران، خدايان جنگ خدايان شب پوش آيينه رنگ

خدايان خرما، خدايان چوب خدايان شاعر، خدايان خوب

خدايان خضوع مرا عاشقندسجود و ركوع مرا عاشقند

خدايان زاعراب عاشق ترندو از چشم مهتاب عاشق ترند

چه مرموز و ساكت چه كم صحبتندتو گويى كه با خويش هم صحبتند

اگر چه دلم را نفهميده اندو ليكن صميمانه خنديده اند

چه عمرى كه بر پايشان ريختم چه شبها به اينان درآويختم

چه معصوم و سردند بيچاره اندمريضند، دردند، بيچاره اند

اسيرانه بر پايم افتاده اندبه زير قدمهايم افتاده اند

گدايان ديرينه، اف بر شما!خدايان سنگينه، اف بر شما!

زمن شيره زندگى خورده ايددلم را ندانم كجا برده ايد

رويش

شب امشب شب رويش رحمت است شب گل، شب دل، شب بعثت است

هلا عشق، اى آشناى قديم نديم من و سالهاى قديم

شب وادى امشب شب تشنه اى است شب اين سان نبوده است، اين تشنه كيست؟

ديدار

فضاى بيابان دل آلود شدبه مرز دو لبخند محدود شد

در اثناى روييدن فصل سبزدلم ماند و بوييدن فصل سبز

حرا از دل از لاله لبريز شدو آماده فتح پاييز شد

كسانى كه از لات مى گفته اندكنون زير پاى حرا خفته اند

كسى التهاب حرا را نديدگل آفتاب حرا را نچيد

نديدند لرزيدن مكه راو بيدار خوابيدن مكه را

چو خورشيد يك لحظه چشم افق درخشيد يك لحظه چشم افق

به روى حرا كعبه لبخند زددلش را به آيينه پيوند زد

ص: 136

ص: 137

چه حال آفرينند اين لحظه هاتمامى يقينند اين لحظه ها

گلستان نور است امشب حرامتين و صبور است امشب حرا

چنان نفحه زندگى مى دمدكه مرگ از حريم حرا مى رمد

زمين و زمان ميهمان حراست تمام جهان ميهمان حراست

حرا محفل باشكوهى زعشق حرا ميهماندار كوهى ز عشق

آشنايى

در اثناى بوسيدن آفتاب حرا ماند و جانى پر از اضطراب

محمد در اين بزم محض دعاست مهياى همصحبتى با خداست

چنان لحظه ها با دلش محرمندكه گويى زقبل آشناى همند

كران تا كران نور بود و خدانبود اين حرا، طور بود و خدا

حرا مانده در التهابى عميق ميان دو درياى جوشان غريق

چو صحرا هواى رسيدن گرفت حرا بار ديگر تپيدن گرفت

آواز

از آن قاصد نور آمد درا«بخوان اى محمد صلى الله عليه و آله به نام خدا»

بخوان اى بهار، اى شكوفاترين زگلهاى انديشه زيباترين

به نام خداوند هستى بخوان به مرگ بت و بت پرستى بخوان

دل من توان تماشا نداشت براى شنيدن دگر نا نداشت

من آغاز پرواز را ديده ام نهفته ترين راز را ديده ام

حرا جامه عشق پوشيده است و از خنده وحى نوشيده است

هادى سعيدى كياسرى

رسول سبز تعهد

گلوى باديه هر لحظه تشنه تر مى گشت چو تاولى ز عطش از سراب بر مى گشت

هبل نشسته به تاراج بينوايى هامنات و لات و عزى خسته از خدايى ها

به روح باديه هر ناخدا خدايى داشت خداى باديه از ناخدا گدايى داشت

تو خواب بودى و خورشيد جمعه داد نويدكه با طليعه خورشيد زاده شد خورشيد

ص: 138

ص: 139

رسيد و پشت ابوجهل دشت جهل شكست بناى بتكده با يك اشاره سهل شكست

فقط نه هر چه بتى بود بر زمين افتادكه بر جبين مداين هزار چين افتاد

نشست بر لب درياى ساوه تاول آب كه ديده است كه دريا بدل شود به سراب؟

سماوه با لب تشنه نويد آب شنيدنويد آب ز آيينه سراب شنيد

مجوسيان همه بعد از هزار سال آتش به ماتمى كه چه شد مثل پارسال آتش؟

بيا به كومه وادى القرى طواف كنيم به ياد او سفر از قاف تا به قاف كنيم

كسى زگستره آسمان به زير آمدرسول سبز تعهد چقدر دير آمد

كسى كه غار حرا خلوت حضورش بودهزار زخم زبان بر دل صبورش بود

كسى كه مهر نبوت به روى ناصيه داشت كه بود؟ خصمى هر ناخدا كه داعيه داشت

كسى كه پرچم «لولاك» بر جبينش بودجواز كشتن بتها در آستينش بود

پيمبرى كه به درگاه حق مقيم شودبه يك اشاره دستش قمر دو نيم شود

نبى ز هيبت جبريل سوخت در تب عشق نوا رسيد: «بخوان اى رسول مكتب عشق!

ص: 140

بخوان به نام خدا اى پيام آور صبح!بخوان، هميشه بخوان، اى رسول دفتر صبح!»

نبى مخاطب «يا ايها المدثر» گشت رسول باديه مأمور «قم فانذر» گشت

بسيط باديه را رزمگاه ايمان كردتمام هستى خود را فداى قرآن كرد

به كوه گفتم: از او استوارتر؟ گفت: اوبه موج گفتم: از او بى قرارتر؟ گفت: او

به ابر گفتم: از او چشم مهربان تر كيست؟زشرم صاعقه زد، هر كجا رسيد، گريست

تو اى حماسه راهى كه اولش كوچ است!زمان بدون حضورت تصورى پوچ است

بيا كه باديه لم داده بر تمامت جهل مگر به عزم تو افتد به خاك، قامت جهل

صداى سبز تو جارى است در ميان حرابخوان، هميشه بخوان، اى ترانه خوان حرا؟

به كوهسار دلت آبشار تنهايى است حكايتى به بلنداى شام يلدايى است

عصاى معجزه صد كليم در دستت كمند محكم عزمى عظيم در دستت

به يمن بعثت تو سقف آسمان وا شدحضور فوج ملايك زغار پيدا شد

چو دست باديه در دست با سخاوت عطرتو آمدى و فضا پر شد از طراوت عطر

ص: 141

تو سر رسيدى و از عدل، پشت ظلم شكست به دستهاى تو مشت درشت ظلم شكست

ز حجم بسته كجا بى تو آب مى جوشيد؟فقط سراب زپشت سراب مى جوشيد

به بال معجزه معراج نور عادت توست كنار كوثر وحى خدا عبادت توست

مگر ز مشرق اشراق مى رسد سخنت كه شط شوكت توحيد خفته در دهنت

حرا سكوت وداع تو را نمى پنداشت حضور نبض تو را جاودانه مى پنداشت

دل حرا شده از غصه تنگ مى گريدببين ز داغ وداع تو سنگ مى گريد

تو در گلوى عطشناك جهل، ادراكى تو مثل آيه باران مقدسى، پاكى

به حرف حرف كلامت حضور تو پيداست در آيه هاى تو عطر عبور تو پيداست

ز چشمه چشمه الهام هر چه نوشيدى به كام تشنه دلان مثل چشمه جوشيدى

زمين كه كشته ترين بغض بوسه هاى تو بودچو فرشى از عطش بوسه زير پاى تو بود

سفير نام تو وقتى سفر كند با بادهميشه مى وزد از لابه لاى گلها باد

هميشه نام تو جارى است در صحارى عشق هماره با منى اى عطر يادگارى عشق!

ص: 142

بدان، به ذهن من اى ياد سبز بودن من!قلم قنارى گنگى است در سرودن من

بگو چگونه سرايد سراب، دريا را؟مگر به واژه توان ريخت آب دريا را؟

تو اى رسول تعهد، رسالت موعود!قدوم مقدم پاكت مبارك و مسعود

خدابه دست تو داد اى سخاوت آگاه!لواى «اشهد ان لا اله الا الله»

كنون كه نبض زمان در مسير هستى توست بگير دست دلم را، اسير هستى توست

غلامرضا شكوهى

خاستگاه نور

غروبى سخت دلگير است

و من، بنشسته ام اين جا، كنار غار پرت و ساكتى، تنها

كه مى گويند: روزى، روزگارى، مهبط وحى خدا بوده است

و نام آن «حرى» بوده است

و اين جا سرزمين كعبه و بطحاست ...

و روز، از روزهاى حج پاك ما مسلمانهاست.

برون از غار:

زپيش روى و زير پاى من، تا هر كجا، سنگ و بيابان است.

هوا گرم است و تبدار است، اما مى گرايد سوى سردى، سوى خاموشى.

و خورشيد از پس يك روز تب، در بستر غرب افق، آهسته مى ميرد.

ص: 143

و در اطراف من از هيچ سويى، رد پايى نيست.

فضا خالى است

و ذهن خسته و تنهاى من، چون مرغ نو بالى،

- كه هر دم شوق پروازى به دل دارد-

كنار غار، از هر سنگ، هر صخره

پرد بر صخره اى ديگر ...

و مى جويد به كاوشهاى پى گيرى، نشانيهاى مردى را

- نشانيها كه شايد مانده بر جا، دير دير: از ساليانى پيش-

و من همراه مرغ ذهن خود، در غار مى گردم.

و پيدا مى كنم گويى نشانيها كه مى جويم

همان است، اوست!

كنار غار، اينجا جاى پاى اوست، مى بينم

و مى بويم تو گويى بوى او را نيز ...

همان است، اوست:

يتيم مكه، چوپانك، جوانك نوجوانى از بنى هاشم

و بازرگان راه مكه و شامات

امين، آن راستين، آن پاكدل، آن مرد

و شوى برترين بانو: خديجه

نيز، آن كس كو سخن جز حق نمى گويد

و غير از حق نمى جويد

و بتها را ستايشگر نمى باشد

و اينك: اين همان مرد ابرمرد است

محمد اوست

پلاسى بر تن است او را

و مى بينم كه بنشسته است، چونان چون همان ايام

ص: 144

همان ايام كاين ره را بسا، بسيار مى پيمود

و شايد نازنين پايش زسنگ راه مى فرسود

ولى او همچنان هر روز مى آمد

و مى آمد ... و مى آمد

و تنها مى نشست اين جا

غمان مكه مشؤوم آن ايام را با غار مى ناليد

غم بى همزمانيهاى خود را نيز ...

و من، اكنون، به هر سنگى كه در اين غار مى بينم،

به روشن تر خطى مى خوانم آن فريادهاى خامش او را ...

و اكنون نيز گويى آمده است او ... آمده است اين جا،

و مى گويد غم آن روزگاران را:

«عجب شبهاى سنگينى!

همه بى نور!

نه از بام فلك، قنديل اخترها بود آويز

نه اين جا- وادى گسترده دشت حجاز- از شعله نورى، سراغى هست.

زمين تاريك تاريك است و برج آسمانها نيز

نه حتى در همه «امّ القرى» يك روزن روشن

تمام شهر بى نور است ...

نه تنها شب، كه اين جا روز هم بسيار شبرنگ است.

فروغى هست اگر، از آتش جنگ است

فروزان مهر، اين جا سخت بى نور است، بى رنگ است.

تو گويى راه خود را هرزه مى پويد

و نهر نور آن، زانسوى اين دنيا بود جارى

مه، اندر گور شب خفته است و ناپيد است ... پيدانيست.

سيه رگهاى شهر- اين كوچه ها- از خون مه خاليست.

ص: 145

در آنها مى دود چركاب تند و ننگ و بد نامى، بد انديشى

و در رگهاى مردم هم.

سيه بازارهاى «روسپى نامردمان» گرم است.

تمام شهر گردابى است پر گنداب

تمام سرزمينها نيز

دنيا هم

و گويى قرن، قرن ننگ و بد نامى است.

فضيلتها لجن آلوده، انسانها سيه فكر و سيه كارند ...

و «انسان» نام اشرافى و زيبايى است از معنى تهى مانده ...

محمد گرم گفتارى غم آلود است.

غار تاريك است

و من چيزى نمى بينم

ولى گوشم به گفتار است ...

و مى بينم: تو گويى رنگ غمگين كلامش را:

«خداى كعبه، اى يكتا!

درودم را پذيرا باش، اى برتر

و بشنو آنچه مى گويم:

پيام درد انسانهاى قرنم را، زمن بشنو

پيام تلخ دختربچگان خفته اندر گور

پيام آن كه افتاده است در گرداب

و فريادش بلند است، «آى آدمها ...»

پيام من، پيام او، پيام ما ...

محمد غمگنانه ناله اى سرمى دهد، آن گاه مى گويد:

خداى كعبه، اى يكتا!

درون سينه ها ياد تو متروك است

ص: 146

و از بى دانشى و از بزهكارى:

مقام برترين مخلوق تو، انسان،

بسى پايين تر از حد سگ و خوك است.

خداى كعبه، اى يكتا!

فروغى جاودان بفرست، كاين شبها بسى تار است.

و دست اهرمنها سخت در كار است

و دستى را به مهر از آستينى باز، بيرون كن

كه: بر دارد به نيروى خدايى شايد اين افتاده پرچمهاى انسان را

فرو شويد نفاق و كينه هاى كهنه از دلها

در اندازد به بام كهنه گيتى بلند آواز

بر آرد نغمه اى همساز

فرو پيچد به هم، طومار قانونهاى جنگل را

و مى گويد: اى انسانها!

فرا گرد هم آييد و فراز آييد

باز آييد

صدا بر دارد انسان را

و مى گويد: هاى، اى انسان!

برابر آفريدندت، برابر باش!

و زين پس با برابرهاى خود، از جان برادر باش!

صدا بر دارد اندر پارس، در ايران

و با آن كفشگر گويد:

پسر را رو، به هر مكتب كه خواهى نه!

سپاهى زاده را با كفشگر: ديگر، تفاوتهاى خونى نيست

سياهى و سپيدى نيز، حتى، موجب نقص و فزونى نيست

خداى كعبه ... اى ... يكتا ...

ص: 147

بدين هنگام،

كسى آهسته گويى چون نسيمى مى خزد در غار

محمد را صدا آهسته مى آيد فرود از اوج

و نجوا گونه مى گردد

پس آن گه مى شود خاموش.

سكوتى ژرف و وهم آلود، ناگه چون درخت جادو اندر غار مى رويد.

و شاخ و برگ خود را در فضاى قيرگون غار مى شويد

و من در فكر آنم كاين چه كس بود، از كجاآمد؟!

كه ناگه اين صدا آمد:

«بخوان!» ... اما جوابى بر نمى خيزد

محمد سخت مبهوت است گويا، كاش مى ديدم!

صدا با گرمتر آوا و شيرين تر بيانى باز مى گويد:

«بخوان!» ... اما محمد همچنان خاموش

دل اندر سينه من باز مى ماند زكار خويش، گفتى مى روم از هوش

زمان، در اضطراب و انتظار پاسخش، گويى فرو مى ماند از رفتار-

و «هستى» مى سپارد گوش

پس از لختى سكوت- اما كه عمرى بود گويى- گفت:

«من خواندن نمى دانم»

همان كس باز پاسخ داد:

«بخوان! اينك به نام پرورنده ايزدت كو آفريننده است ...»

و او مى خواند، اما لحن آوايش ...

به ديگر گونه آهنگ است

صدا گويى خدا رنگ است

مى خواند! ...

«بخوان اينك به نام پرورنده ايزدت، كه آفريننده است ...»

ص: 148

درودى مى تراود از لبم بر او

درودى گرم

غروب است و افق گلگون و خوشرنگ است

و من بنشسته ام اين جا، كنار غار پرت و ساكتى، تنها

كه مى گويند روزى، روزگارى مهبط وحى خدا بوده است،

و نام آن «حرى» بوده است

و در اطراف من، از هيچ سويى ردپايى نيست

و دور من، صدايى نيست ...

سيدعلى موسوى گرمارودى

جبريل آمده

نور «اقرَأ»، تابد از آيينه ام كيست در غار حراى سينه ام؟!

رگ رگم، پيغام احمد مى دهدسينه ام، بوى محمّد مى دهد

گل دمد از آتش تاب و تبم معجز روحُ القُدُس دارد لبم

من سخن گويم، ولى من نيستم اين منم يا او؟! ندانم كيستم؟!

جبرييل امشب دمد در ناى من قدسيان، خوانند با آواى من

اى بتان كعبه! در هم بشكنيدبا من امشب از محمّد دم زنيد

دم زنيد از دوست، خاموشى چرا؟اى فراموشان! فراموشى چرا؟

از حرا، گلبانگ تهليل آمده ديده بگشاييد، جبريل آمده

اينك از بيدادها، ياد آوريدبا امين وحى، فرياد آوريد

بردگانِ برده بار ظلم و زور!دخترانِ رفته زنده زير گور!

كعبه! اى بيت خدا عزّ وجل تا به كى در دامنت لات و هبل؟!

مكّه، تا كى مركز نااهل ها؟پايمال چكمه بوجهل ها؟

كارون نور را، بانگ دَراست يك جهان خورشيد در غار حَراست

ص: 149

دوست مى خواند شما را، بشنويد!بشنويد اينك خدا را، بشنويد!

يا محمّد! منجى عالم تويى اين مبارك نامه را، خاتم تويى

مردگان را گو كه: صبح زندگى است بردگان را گو كه: روز بندگى است

اى به شام جهل و ظلمت، آفتاب از حرا بر قلّه هستى بتاب

جسم بى جان بشر را، جان تويى اين پريشان گلّه را، چوپان تويى

كعبه را، ز آلايش بت پاك كن بتگران را، همنشين خاك كن

بر همه اعلام كن: زن، برده نيست برده مردان تن پرورده نيست

باغ زيبايى كجا و زاغ زشت؟ديو شهوت را برون كن از بهشت

اى تو را هم مهر و هم قهر خداتا به كى ابليس درشهر خدا؟!

با على، بت هاى چوبين را بكش وين خدايان دروغين را بكش

تير از ما و كمان در دست توست اختيار آسمان، در دست توست

مكتب تو، مكتب عمّارهاست اين كلاس ميثم تمّارهاست

ما تو را داريم در بين همه يك خديجه، يك على، يك فاطمه

تا قيامت جاودان، آيين توست فاطمه رمز بقاى دين توست

اى زمام آسمان، در مشت تومَه دو نيمه از سرِ انگشت تو

جاى تو، ديگر نه در غار حراست در دل امواج توفان بلاست

دست رحمت از سر عالم، مدار!گر تو را خوانند ساحر، غم مدار!

يا محمّد! اى خرد پابست تواى چراغ مهر و مه در دست تو

ابر رحمت! رحمتى بر ما بباربار ديگر! از حرا بانگى برآر

ما كوير تشنه، تو آب حيات ما غريقيم و تو كشتىّ نجات

ما به قرآن، دست بيعت داده ايم از ازل، با مهر عزّت زاده ايم

عترت و قرآن، چراغ راه ماست روشنى بخش دل آگاه ماست

عترت و قرآن، نجات عالمندچون دو انگشت محمّد باهمند

غلامرضا سازگار «ميثم»

ص: 150

نام محمّد صلى الله عليه و آله

آغاز يك انديشه، يك فكر جهانى است آغاز يك شعر لطيف آسمانى است

تابيد نور ايزدى بر صفحه خاك از ماوراى اين جهان زان سوى افلاك

بهر هدايت تا محمّد صلى الله عليه و آله گشت مأمورشد پهندشت اين جهان يك معبد نور

عصر جهالت بود و شب بيداد مى كردعشق و محبّت صبح را فرياد مى كرد

داس جهالت ساقه را از ريشه مى زدبر اصل بودن، در حقيقت، تيشه مى زد

هر بامدادى خنده اى خاموش مى شدهر شامگاهى جام دوشين، نوش مى شد

هر مادرى انديشناك از باردارى مى كرد بر آينده خود سوگوارى

از دست مى شد عاطفه، مى مرد پاكى در زير گام كبر، شيطان هاى خاكى

ناگاه باغ آفرينش برگ و بر دادبستان هستى را خداوندش ثمر داد

بر پيكر بى جان عالم روح آمدبهر نجات آدميت، نوح آمد

از كوه جارى، چشمه اى از نور گرديدقلب بشر از جلوه اش مسرور گرديد

ص: 151

رود محبت بود و دريا بود و باران ابر كرامت بود، در فصل زمستان

آهسته مى آمد، چو از سوى يگانه مى گفت، او يكتا بود، او جاودانه

آهنگ زيباى كلامش دلنشين بوداز دل چو بر مى خاست، با دل ها قرين بود

جان هاى عاشق تا از او فرمان گرفتندبر دوش همت، پرچم قرآن گرفتند

امروز اين پرچم به بام كشور ماست نام محمد صلى الله عليه و آله، سايه گستر بر سر ماست

پاك ايزدا، نام محمد صلى الله عليه و آله زنده باداتا بى نهايت مكتبش، پاينده بادا

حسن حامد

ص: 152

ص: 153

سوگ سروده ها

روز نوحه قرآن

ماتم جهانسوز خاتم النبيين است؟يا كه آخرين روز صادر نخستين است؟

روز نوحه قرآن در مصيبت طاهاست روز ناله فرقان از فراق ياسين است؟

خاطرى نباشد شاد در قلمرو ايجادآه وناله و فرياد در محيط تكوين است؟

كعبه را سزد امروز، رو نهد به ويرانى زانكه چشم زمزم را سيل اشك خونين است

صبح آفرينش را، شام تار باز آمدتيره، اهل بينش را ديده جهان بين است

رايت شريعت را، نوبت نگونسارى است روز غربت اسلام، روز وحشت دين است

شاهد حقيقت را، هر دو چشم حق بين خفت آه بانوى كبرى همچو شمع بالين است

ص: 154

هادى طريقت را، زندگى به سر آمدگمرهان امت را سينه اى پر از كين است

شاهباز وحدت را، بند غم به گردن شدكركس طبيعت را، دست و پنجه رنگين است

شد هماى فرخ فر، بسته بال و بى شهپرعرصه جهان يكسر، صيد گاه شاهين است

خاتم سليمان را اهرمن به جادو بردمسند سليمانى، مركز شياطين است

شب ز غم نگيرد خواب، چشم نرگس شاداب ليك چشم هر خارى، شب به خواب نوشين است

پشت آسمان خم شد زير بار اين ماتم چشم ابر پر نم شد در مصيبت خاتم

آيت اللَّه غروى اصفهانى (كمپانى) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

غم پيامبر

در و ديوار را امشب سيه پوشيد اى مردم كه غم در سينه اهل ولا جوشيد اى مردم

تمام لاله ها سر در گريبانند از اين غم كه زهرا از غم بابا سيه پوشيد اى مردم

مدينه زين غم عظمى فضايش درد آلود است در آن وادى شميم درد و غم پيچيد اى مردم

براى گلفشانى روى خاك قبر پيغمبرگل اشك از دو چشم خويش زهرا چيد اى مردم

ص: 155

وفايى زين غم جانسوز با سوز غم خود گفت در و ديوار را امشب سيه پوشيد اى مردم

سيد هاشم وفايى

غربت اسلام

باز از آتش غم جان جهان مى سوزدشمع مى گريد و پروانه جان مى سوزد

آفتاب نبوى چهره نهان ساخت مگر؟كه زحسرت دل ذرّات جهان مى سوزد

از غم رحلت پيغمبر اسلام هنوزدر تن امت مرحومه روان مى سوزد

در ميان جسم نبى مانده و تنهاست على دل مولاست كز اين داغ گران مى سوزد

جسم بى جان پدر بيند و حال شوهرزين مصيبت دل زهراى جوان مى سوزد

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 156

ص: 157

بقيع

اشاره

ص: 158

ص: 159

صحن ويران

وه چه خوش آرامگاهى پرضيا دارد بقيع كز ضيائش پرضيا ارض و سما دارد بقيع

ظاهراً گر ارض ويران گشته اى آيد به چشم باطناً در سينه گنجى پربها دارد بقيع

چارقبر از چار سرور بى ضريح و بى حرم صحن ويران گشته اى در آن سرا دارد بقيع

نيست آثارى زقبر مخفى زهرا ولى بيت الاحزانى در آن محنت فزا دارد بقيع

لمعه لمعه نور مى خيزد از آن سوى سماچون نهان در خود جمال مجتبى دارد بقيع

زهد خيزد از ترابش با خضوع و با خشوع سيد سجاد فخرالأوصيا دارد بقيع

سرور دريا شكاف علم خوابيده در اوباقر بحرالعلوم ذوالعطا دارد بقيع

ص: 160

نور مذهب تابناك از روضه اش در شرق و غرب جعفر صادق سليل مصطفى دارد بقيع

خودغريب وقبرشان باشد غريب اندر جهان بر غريبان بزم غم صبح و مسا دارد بقيع

بيت الاحزانى خروشان دارم از ام البنين كز خروشش عالمى را در نوا دارد بقيع

«آذر» از ديده بريز اشگ و بگو بار دگروه چه خوش آرامگاهى پرضيا دارد بقيع

غلامرضا آذرحقيقى

راز نهان

برگشا مهر خموشى از زبانت اى بقيع جاى زهرا را بگو با زائرانت اى بقيع

ديده گريان ما را بنگر و با ما بگودر كجا خوابيده آن آرام جانت اى بقيع

لطف كن گم كرده ما را نشان ما بده بشكن اين مهر خموشى از زبانت اى بقيع

گر دهى بر من نشان از قبر زهرا تا ابدبرندارم سر زخاك آستانت اى بقيع

گفت مولا راز اين مطلب مگو با هيچ كس خوب بيرون آمدى از امتحانت اى بقيع

گر ندارى اذن از مولا كه سازى بر ملادست كم با ما بگو از داستانت اى بقيع

ص: 161

فاطمه با پهلوى بشكسته شد مهمان توده خبر ما را زحال ميهمانت اى بقيع

آرزو داردبه دل «خسرو» كه تا صاحب زمان برملا سازد مگر راز نهانت اى بقيع

سيد محمد خسرونژاد «خسرو»

اشك هاى منجمد

نگاه، آينه اشك و آستين ديواردلم پياله درد است پشت اين ديوار

غبارها به خدا اشك هاى منجمدندببين چه سان شده با اشك ها عجين ديوار

چه ماجراى عجيبى چه بهت سنگينى سكوت آينه سرشار و شرمگين ديوار

اگرچه قصه ديوارها غم انگيز است چقدر حك شده بر شانه زمين ديوار

ميان اين همه داغ و كنار اين همه رنج شده است با من دلخسته همنشين ديوار

به خونِ ريخته از چشم لاله مى ماندميان مردم مشتاق چون نگين ديوار

به سوى عرش خداوند تا ابد باز است چهار پنجره آن سوى آخرين ديوار

محسن حسن زاده ليله كوهى

ص: 162

قبرستان بقيع

صحنه اى بس جان فزا و دل نشين دارد بقيع رنگ و بو از لاله هاى باغ دين دارد بقيع

گشته دامانش زيارتگاه قرص آفتاب سايه از بال و پر روح الامين دارد بقيع

زآسمان وحى دارد در بغل خورشيدهاگرچه جا در دامن خاك زمين دارد بقيع

تا چراغش قبر بى شمع و چراغ مجتبى است روشنى در ديده اهل يقين دارد بقيع

خرمنى از مشك جنّت بر سر هر تلّ خاك از غبار قبر زين العابدين دارد بقيع

تا توسل بر مزار حضرت باقر برنديك جهان دل در يسار و در يمين دارد بقيع

لاله عباسى از دامان پاكش سرزندخُرّمى از تربت امّ البنين دارد بقيع

قبر ابراهيم را بگرفته در آغوش جان فيض ها از پيكر آن نازنين دارد بقيع

خاك آن صحرا صدف، درّ فاطمه بنت اسدگوهرى چون مادر حبل المتين دارد بقيع

پيكرى گم گشته در اشك اميرالمؤمنين لاله اى از رحمةللعالمين دارد بقيع

برمشام «ميثم» آيد بوى قبر فاطمه سينه اى خوش بوتر از خلد برين دارد بقيع

غلامرضا سازگار «ميثم»

بقعه بقيع

جلوه جنت به چشم خاكيان دارد بقيع يا صفاى خلوت افلاكيان دارد بقيع

گرچه با شمع و چراغ اين آستان بيگانه است الفتى با مهر و ماه آسمان دارد بقيع

گرچه محصولش به ظاهر يك نيستان ناله است يك چمن گل نيز در آغوش جان دارد بقيع

گرچه مى تابد بر او خورشيد سوزان حجازاز پر و بال ملائك سايبان دارد بقيع

ص: 163

مى توان گفت از گلاب گريه اهل نظربى نهايت چشمه اشگ روان دارد بقيع

بشكند بار امانت گرچه پشت كوه راقدرت حمل چنين بار گران دارد بقيع

تا سر و كارش بود با عترت پاك رسول كى عنايت با كم و كيف جهان دارد بقيع

اين مبارك بقعه را حاجت به نور ماه نيست در دل هر ذره خورشيدى نهان دارد بقيع

اين كه ريزد از در و ديوار او گرد ملال هر وجب خاكش هزاران داستان دارد بقيع

چون شد ابراهيم قربان حسين فاطمه پاس حفظ اين امانت را به جان دارد بقيع

فاطمه بنت اسد، عباس عم، ام البنين اين همه همسايه عرش آستان دارد بقيع

در پناه مجتبى در ظل زين العابدين ارتباط معنوى با قدسيان دارد بقيع

باقر علم نبى و صادق آل رسول خفته اند آن جا كه عمر جاودان دارد بقيع

قرن ها بگذشته بر اين ماجرا اما هنوزداغ هجده ساله زهراى جوان دارد بقيع

كس نمى داند چرا يا قرة عين الرسول منظره فصل غم انگيز خزان دارد بقيع

آخر اين جا قصه گوى رنج بى پايان توست غصه و غم كاروان در كاروان دارد بقيع

ص: 164

خفته بين منبر و محرابى اما باز هم از تو اى انسيه حورا نشان دارد بقيع

راز مخفى بودن قبر تو را با ما نگفت تا به كى مهر خموشى بر دهان دارد بقيع؟

شب كه تنها مى شود با خلوت روحانى اش اى مدينه انتظار ميهمان دارد بقيع

شب كه تاريك است و در بر روى مردم بسته اندزائرى چون مهدى صاحب زمان دارد بقيع

كاش باشد قبضه خاكم در آن وادى «شفق»چون ز فيض فاطمه خط امان دارد بقيع

محمدجواد غفورزاده كاشانى «شفق»

مهبط رحمت

بس كه از دل كشيده آه بقيع به حريم تو يافت راه بقيع

از تو رونق گرفت و فرّ و شكوه وز تو دارد جلال و جاه بقيع

از طفيل وجود توست كه هست مهبط رحمت اله بقيع

اينك از فيض همجوارى توست جاى آمرزش گناه بقيع

از چه قبرت به خاك يكسان است؟اى به مظلوميّتت گواه بقيع

به مثل شد مدينه چون كنعان مجتبى يوسف است و چاه بقيع

روز از تاب آفتاب حجازبه خدا مى برد پناه بقيع

در ميان سكوت و ظلمت شب راز دل مى كند به ماه بقيع

قتلگاه حسين، كرب و بلاست مجتبى راست قتله گاه بقيع

پى دلجويى دو گل، زهراگاه در كربلاست گاه بقيع

ص: 165

به اميد زيارت مهدى است كه به در دوخته نگاه بقيع

با تو هستم ز داغ و حسرت دل من مسكين روسياه بقيع

محمدجواد غفورزاده كاشانى «شفق»

خوابيده است

زير اين خاك از فضيلت گنج ها خوابيده است آسمان هايى به زير اين ثرى خوابيده است

چار ركن دين و ايمان چار مصباح هدى هريكى شمع بساط كبريا خوابيده است

سبط اكبر مجتبى دوم امام دين حسن با دل صد پاره از زهر جفا خوابيده است

آنكه جسم نازنينش را زبعد مردنش تيرباران كرد خصم بى وفا خوابيده است

آنكه شد آزرده از زنجير اعدا گردنش تا به شام از كربلاى پربلا خوابيده است

باقر علم نبى پنجم امام شيعيان ديده از اعداى قرآن رنج ها خوابيده است

صادق آل محمد با دلى لبريز خون از جفا و ظلم منصور دغا خوابيده است

پهلوى بشكسته روى نيلگون بازو كبوداندر اينجا حضرت خيرالنسا خوابيده است

فراهى

ص: 166

جان جهان

چون شرف نزد خداى ذوالمنن دارد بقيع نام خود ورد زبان مرد و زن دارد بقيع

من نمى دانم چرا حزن آورد نام بقيع گوئيا در جنب خود بيت الحزن دارد بقيع

اين كه صابر بى حريم و صحن و ايوان مانده است بحر حلم حق امام ممتحن دارد بقيع

نيست قبرستان، بود اين پيكر جان جهان پنج جان پاك را اندر بدن دارد بقيع

جان عالم احمد است و جان احمد فاطمه فاش گويم جان عالم را به تن دارد بقيع

سيد سجاد و زهرا تا در آن جا خفته اندتا ابد آه و غم و رنج و محن دارد بقيع

باقر علم نبى آن جا دفين و بى حرم بس حوادث زان گروه پر فتن دارد بقيع

از غم و داغ رئيس مذهب شيعه هنوزماجراى پربلاى دل شكن دارد بقيع

گوهر يكدانه ابراهيم پور احمد است قرص ماهى را كه اندر پيرهن دارد بقيع

فاطمه بند اسد عباس با ام البنين آن چنان گل هاى در طرف چمن دارد بقيع

حسين نيك

ص: 167

هواى بقيع

در سر من بود هواى بقيع بر لب من بود ثناى بقيع

دل شوريده را قرارى نيست مرغ دل پر زند براى بقيع

آرزويى نباشدم در دل به جز از شوق و جز لقاى بقيع

بشنود بوى عشق زآن وادى هركسى باشد آشناى بقيع

پاره هاى تن رسول خداخفته در خاك با صفاى بقيع

حضرت باقر و امام ششم عابدين است و مجتباى بقيع

ناله هاى على طنين اندازباشد از غصه در فضاى بقيع

داستان على و آن دل شب هست شرحى زماجراى بقيع

سيد عبدالحسين رضايى

شهر مدينه

شهر مدينه، شهر رسول مكرم است آنجا اگر كه سر بسپارد ملك، كم است

شهر مدينه، آينه دار پيمبر است كز خيل انبيا به فضيلت، مقدّم است

شهر مدينه، مهبط وحى و نبوت است چشم و چراغ عالم و مسجود آدم است

شهر مدينه، منظره هايى كه ديده است بعد از هزار سال، حديث مجسم است

شهر مدينه، سنگ صبور است در حجازهم ترجمان زمزمه، هم روح زمزم است

ص: 168

شهر مدينه، شاهد راز شب على است با چاه هاى كوفه، هم آواز و همدم است

شهر مدينه، سوخته از داغ مجتبى برگ و برش ملال و گُلش حسرت و غم است

شهر مدينه، انس گرفته است با حسين بعد از حسين، آينه گردان ماتم است

شهر مدينه، گريه سجاد را چو ديدچشم انتظار ريزش باران نم نم است

شهر مدينه، شاهد برگشت زينب است گويا هنوز بر لب او خير مقدم است

شهر مدينه، هديه فرستد به قدسيان از تربت بقيع، كه اكسير اعظم است

شهر مدينه، رنگ «شفق» يافت از ملال گيسوى نخل هاش پريشان و درهم است

شهر مدينه، شاهد غم هاى فاطمه است اين خاك پاك، جاى قدم هاى فاطمه است

محمد جواد غفورزاده «شفق»

چند سال دارى تو؟!

شنيده ام كه دلى پر ملال دارى تومگر چه خاطره اى در خيال، دارى تو؟

مدينه! هيچ گلى از تو گلنفس تر نيست كه بوى احمد و زهرا و آل دارى تو

هنوز عطر دعا، در فضاى تو جارى است هنوز بوى اذان بلال دارى تو

مدينه! بوسه به خاك تو مى زند افلاك زبس كه فرّ و شكوه و جلال دارى تو!

دوام دولت تو، در حضور حضرت اوست بمان! كه منزلتى لا يزال دارى تو

ص: 169

مگر كه منحنى قامت كه را ديدى كه شب اشاره به نقش هلال دارى تو؟!

به ياد خاطره تلخ آن در و ديواردرون سينه، دلى پرملال دارى تو

بيا كه نوبت كوچ كبوتر حرم است براى بال گشودن، مجال دارى تو

ولى چگونه پر خويش، واتوانى كرد؟كه زخم تير ملامت به بال دارى تو

نسيم از آن گل پرپر هميشه مى پرسد:مگر بهارترين! چند سال دارى تو؟!

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

روايت صبر

بقيع وسعت بى انتهاى غربت من بقيع گستره غم، فضاى غربت من

بقيع خيمه همسايه با مصيبت هابقيع بقعه ماتم سراى غربت من

بقيع بغض گره خورده در گلوى سكوت غم نهان شده در لابه لاى غربت من

بقيع صفحه اى از دفتر روايت صبرخلاصه نامه اى از ماجراى غربت من

مدينه است و بقيع است و يك نيستان داغ كه رويد از دل هر نى نواى غربت من

سكوت سبز برويد ز خشم سرخ اين جاكه صبر گريه كند خون براى غربت من

در اين خرابه نهان است گنج تنهايى كه شيعه راست امانت، بهاى غربت من

زبس كه شعله آهم به چرخ برخيزدپرنده پر نزند در هواى غربت من

مناره اى به بلنداى چارده قرن است كه بر سپهر رساند صداى غربت من

هجوم وغارت وتخريب اين حريم خداست غريب خاطره ماجراى غربت من

هنوز نيش قلم هاست زخمى ترديدكه عقده باز كنند از كجاى غربت من

حريم گمشده مادرم اگر خواهى بپرس از من و از كوچه هاى غربت من

به برگ برگ شقايق به لاله ها سوگندكه مى رسد به اجابت دعاى غربت من

برون ز عزلت اين چارسنگ امّيد است به سنگ فرش حرم جاى پاى غربت من

محمد موحديان قمى «اميد»

ص: 170

مهبط جبرئيل

سلام اى خفتگان در مدينه سلام اى عاشقان بى قرينه

سلام اى هاديان وادى طورسلام اى رهروان خطّه طور

سلام اى باب جبريل مُكرّم سلام اى عشق و عقل، اندر تو مُدغم

سلام اى قُبّه خضراى احمدسلام اى خفته در خاكت محمّد

مدينه جاى جاى تربت توگواهى مى دهد بر غربت تو

مدينه مهبط جبريل اينجاست هم اينجا باب ارباب تقاضاست

سلام اى مصطفى را برگرفته به دامن جسم آن سَروَر گرفته

هر آن كس بشنود درد و غم توبسوزد تا ابد در ماتم تو

سلام اى تربت زهراى اطهرسلام اى محسن نشكفته پرپر

سلام اى رازها در تو نهفته به چاه اندر على اسرار گفته

سلام اى اشگ زهرا در تو جارى به فقدان پدر در سوگوارى

سيد مهدى ميرآفتاب «حسام»

كبوتر بقيع و كبوتر حرم امام رضا عليه السلام

آى كبوتر كه نشستى روى گنبد طلاتو كه پرواز مى كنى تو حرم امام رضا

من كبوتر بقيعم با تو خيلى فرق دارم سرمُ به جاى گنبد روى خاك ها مى ذارم

خونه قشنگ تو كجا و اين خونه كجاگنبد طلا كجا قبرهاى ويرونه كجا

اونجا هركى مى پره طائر افلاكى مى شه اينجا هركى مى پره بال و پرش خاكى ميشه

ص: 171

اونجا خادما با زائر آقا مهربونن اينجا زائرا رو از كنار قبرها مى رونن

تو كه هرشب مى سوزه چلچراغ ها دور و برت به امام رضا بگو غريب تويى يا مادرت

كى مى گه كه تو غريبى غريب عاشق نداره روز و شب اينهمه عاشق روى خاك سر مى ذاره

غريب اونه تو بقيع شمع و چراغى نداره نه ضريح و نه حرم حتى رواقى نداره

سهيل محمودى

رباعى ها و دوبيتى ها

مظلوم ترين نگاه

اى خفته تو پناهِ تاريخ، بقيع آئينه نماى آهِ تاريخ، بقيع

مصداق تمام غصه هامان، هستى مظلوم ترين نگاهِ تاريخ، بقيع

سيدعلى اصغر موسوى «سعا»

صفاى گريه

دلم دارد هواى گريه امشب صفا دارد، صفاى گريه امشب

اگر ريزم زچشمم خون، چه زيباست غريبانه، به جاى گريه امشب

سيدعلى اصغر موسوى «سعا»

ص: 172

چلچراغ

غريبانه، بگريم من به داغت بگيرم از دل تنگم سراغت

تويى مهتاب شب هاى غريبى كه رشگ كهكشان شد چلچراغت

سيدعلى اصغر موسوى «سعا»

ص: 173

حضرت زهرا عليها السلام

ص: 174

ص: 175

گل سروده ها

بر سر زنهاى جهان افسرى

فاطمه اى همسر شير خدادخت نبى، شافع روز جزا

اى كه تو بر آل كسا محورى بر سر زنهاى جهان افسرى

جان جهان نفس مسيحاى توست نون و قلم نطق شكر خاى توست

مبدأ قانون شريعت تويى نير مشكات حقيقت تويى

سر تو شيرازه قالوا بلى است قائمه عرش، ز نامت بپاست

بضعه پاك تن احمد تويى طور لقا، جلوه سرمد تويى

شأن تو اين بس كه تو را داده اب ام ابيها لقب اى منتخب

نخل نبوت ز تو شد بارورباغ امامت ز تو شد پر شجر

مهر تو رخشان زبلنداى عرش سفره تو گستره عرش و فرش

علت غائى به دو عالم تويى جوهره عالم و آدم تويى

خلق، تو را، امر تو را جان تو راست جلوه گه صورت جانان تو راست

انس پيمبر به وجود تو بودسينه او طور شهود تو بود

شمعى و خوبان همه پروانه ات كعبه دلها، رخ جانانه ات

پردگيان حرم كبريابسته كمر خدمت امر تو را

ص: 176

سير رسل اوج به معراج توست كعبه دلدار ز منهاج توست

كوثرى و چشمه فيض خدااز تو زند جوش زلال بقا

دور فلك تابع فرمان توخيل ملائك همه دربان تو

هستى ات آيينه «الله نور»مهر درخشنده «يوم النشور»

زهره و انسيه و حورا تويى نور دل سيد بطحا تويى

جام حيا مست ز صهباى توست واژه اى از دفتر معناى توست

صبر و رضا طفل دبستان توست ريزه خور سفره احسان توست

دهر نديده است چو تو دخترى هر چه بديده است تو زان بهترى

گلشن رضوان طرب افزا ز توست چهره مهتاب دل آرا ز توست

گر تو نمى آمدى اندر وجودكى اثر از عالم ايجاد بود

گشت نهان بر همه كس تربتت تا بشناسند غم غربتت

محمد جان قدسى مشهدى (989- 1056 ه. ق)

اختر برج رسول

اى به گوهر ذات پاكت بضعه خير الانام وى مهينه بانوى جنت ز روى احترام

مايه آرام دل نور دو چشم روشنى پيشوايى هر دو عالم را، هزارانت سلام

اختر برج رسولى زهره زهرالقب وز طفيل كوكبت اين مهد عليا را خرام

بر سپهر عزتت اولاد مانند نجوم آسمان عصمتى رخساره ات ماه تمام

قرة العين رسولى و آن دو نور ديده ات هم ملائك را امين و هم خلايق را امام

ص: 177

مصطفى و مرتضى را قرة العين و انيس آن به رويت شادمان و اين به وصلت شادكام

مهتر خلق خدا را دخترى و از شرف ذكر تو خوشتر حديث و مدح تو بهتر كلام

قاسم جنت تو را زوج و نعيم آخرت دوستانت را حلال و دشمنانت را حرام

وصف ايمانت چه گويم اصل ايمان چون تويى كز شما باشد به عالم دين يزدان را قوام

كى به خوان نعمت دنيا گشايد روزه راآنكه از جنت ملك مى آورد او را طعام

بر سر آنم كه باشد گر امان از روزگارمدحتت باشد مرا يك چند ورد صبح و شام

رحمت حق بر دو عالم بسته بر مهر شماست وانكه او را احتياجى نيست با رحمت كدام

من چه گويم در ثنايت اى ثنا خوانت خدامدحتت گيرم توانم گفت عمرى بر دوام

رحمتى فرما درين درماندگى بر من كه شدعاجز از تدبير كارم چرخ با اين احتشام

عاشق اصفهانى (1111- 1181 ه. ق)

دخت پيامبر

ختم رسل چو فاطمه گر دخترى نداشت بى شبهه آسمان حيا اخترى نداشت

گر خلقت بتول نمى كرد، كردگاردر روزگار، شير خدا همسرى نداشت

ص: 178

از اين دو گر يكى نه به هستى قدم زدى اين يك به راستى زنى، آن شوهرى نداشت

بى دختر پيمبر ما عرصه وجودمانند امّتى است كه پيغمبرى نداشت

بى دختر پيمبر ما نوعروس دهرخوش دلفريب بود ولى زيورى نداشت

خاتون هفت پرده كه در هشت باغ خلدعصمت هرآنچه گشت چو او خواهرى نداشت

الا كه آن شفيعه محشر به راستى تاب سخا و فقر على ديگرى نداشت

جان ها فداى او و دو پور گرامى اش وآن شوى تاجدار وى و باب نامى اش

اى بانوى حريم شهنشاه لا فتى اى معجر تو عصمت و اى حجله ات حيا

اى گوشواره تو دُر اشك بى كسان گلگونه تو خون شهيدان كربلا

اى مريم دو عيسى و چرخ دو آفتاب اى معدن دو گوهر و مام دو مقتدا (1) 4

اى همسر على و جگرگوشه نبى مخدومه خلايق و محبوبه خدا

كابين تو فرات و عيال تو تشنه لب ميراث تو فدك، حسنين تو بى نوا

وصال شيرازى (1197- 1262 ه. ق)


1- . اى مريم دو عيسى ...: يعنى مادر امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و مادر زينب عليها السلام و امّ كلثوم عليها السلام.

ص: 179

چشم رسول

خداى را نتوان ديد جز به چشم رسول رسول را نبود نور چشم غير بتول

اگر بتول به چشم رسول نور نبودنديده بود خدا را كسى به چشم رسول

بلى به ديده بود نور علت ديدن محال باشد تفكيك علت از معلول

نتيجه اى كه مرا زين قضيه منظور است رواست اينكه به موضوع پى برد محمول

سپس ببايد از نور ديده احمدخداى را نظر آرى به ديدگان عقول

اگر معاينه خواهى جمال حق ديدن به مهر فاطمه مرآت دل نما مصقول

تو را گرفت و جهان را طلاق گفت على از آن شده است جهان بر هلاكت تو عجول

غافل مازندرانى (1245-؟ ه. ق)

از سه نسبت حضرت زهرا عزيز

مريم از يك نسبت عيسى عزيزاز سه نسبت حضرت زهرا عزيز

نور چشم رحمة للعالمين آن امام اولين و آخرين

آنكه جان در پيكر گيتى دميدروزگار تازه آيين آفريد

بانوى آن تا جدار هل اتى مرتضى مشكل گشا شير خدا

ص: 180

پادشاه و كلبه اى ايوان اويك حسام و يك زره سامان او

مادر آن مركز پرگار عشق مادر آن كاروان سالار عشق

آن يكى شمع شبستان حرم حافظ جمعيت خير الامم

تا نشيند آتش پيكار و كين پشت پا زد بر سر تاج و نگين

و آن دگر مولاى ابرار جهان قوت بازوى احرار جهان

در نواى زندگى سوز از حسين اهل حق حريت آموز از حسين

سيرت فرزندها از امّهات جوهر صدق و صفا از امّهات

مزرع تسليم را حاصل بتول مادران را اسوه كامل بتول

بهر محتاجى دلش آن گونه سوخت با يهودى چادر خود را فروخت

نورى و هم آتشى فرمانبرش گم رضايش در رضاى شوهرش

آن ادب پرورده صبر و رضاآسيا گردان و لب قرآن سرا

گريه هاى او ز بالين بى نيازگوهر افشاندى به دامان نماز

طينت پاك تو ما را رحمت است قوت دين و اساس ملت است

اقبال لاهورى (1285-؟ ه. ق)

خلقت زهرا

شنيد گوش دلم مژده از ولادت زهراگشود بلبل طبعم زبان به مدحت زهرا

فضاى كعبه منّور شد از فروغ جمالش صفا گرفت صفا از صفاى صورت زهرا

خداى اكبر و اعظم نكرده خلق به عالم زنسل حضرت آدم زنى به شوكت زهرا

بجز خديجه كبرا كه هست مظهر عصمت نزاد مادر ديگر زنى به عصمت زهرا

ص: 181

بخوان حديث كسا و ببين كه خالق يكتانموده خلقت دنيا براى خلقت زهرا

چو اوست نور حق وحق در او نموده تجلّى بغير حق نشناسد كسى حقيقت زهرا

سيد عباس جوهرى

فيض نخست

دختر فكر بكر من غنچه لب چو وا كنداز نمكين كلام خود حق نمك ادا كند

طوطى طبع شوخ من، گر كه شكرشكن شودكام زمانه را پر از شكّر جانفزا كند

خامه مشكساى من، گر بنگارد اين رقم صفحه روزگار را، مملكت ختا كند

نظم برد بدين نسق، از دم عيسوى سبق خاصه دمى كه از، مسيحا نفسى ثنا كند

وهم به اوج قدس ناموس اله كى رسد؟فهمِ كه نعت بانوى خلوت كبريا كند؟

ناطقه مرا مگر روح قدس كند مددتا كه ثناى حضرت سيده نسا كند

فيض نخست و خاتمه، نور جمال فاطمه چشم دل از نظاره در، مبدأ و منتهى كند

صورت شاهد ازل، معنى حسن لم يزل وهم چگونه وصف آئينه حق نما كند

مطلع نور ايزدى، مبدأ فيض سرمدى جلوه او حكايت از خاتم انبيا كند

ص: 182

بسمله صحيفه فضل و كمال و معرفت بلكه گهى تجلى از نقطه تحت «با» كند

دائره شهود را، نقطه ملتقى بودبلكه سزد كه دعوىِ لو كشف الغطا كند

عين معارف و حكم، بحر مكارم و كرم گاه سخا محيط را، قطره بى بها كند

ليله قدر اولياء، نور نهار اصفياءصبح جمال او طلوع از افق علا كند

بضعه سيد بشر، ام ائمه غرركيست جز او كه همسرى با شه لا فتى كند

وحى نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب قصه اى از مروتش سوره «هى أتى» كند

دامن كبرياى او، دسترس خيال نى پايه قدر او بسى، پايه به زير پا كند

لوح قدر به دست او، كلك قضا به شست اوتا كه مشيت الهيه چه اقتضا كند

عصمت او حجاب او، عفت او نقاب اوسرّ قدم حديث از آن ستر و از آن حيا كند

نفحه قدس بوى او، جذبه انس خوى اومنطق او خبر ز «لاينطق عن هوى» كند

قبله خلق روى او كعبه عشق كوى اوچشم اميد سوى او تا به كه اعتنا كند

«مفتقرا» متاب رو از در او به هيچ سوزانكه مس وجود را، فضه او طلا كند

آيت اللَّه غروى اصفهانى (كمپانى) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

ص: 183

اى خاتون محشر!

چه خرم مى وزد باد بهار از دامن صحراعبيرآميز و نكهت بيز و عشرت خيز و بهجت زا

كنار جويباران، رسته هر سو نو گلى از گل سپيد و آبى و زرد و بنفش ونيلى و حمرا

عجب نبود اگر لاف كليمى مى زند بلبل كه گلبن، آتش طور است و گلشن، سينه سينا

درين فرخنده فصل بهجت افزا، به كه بگذارم قدم از گلشن صورت به سير گلشن معنا

مصفا گلبن باغ رسالت، دوحه عفت ضيا افزاى افلاك جلالت، زهره زهرا

خديجه دختر پاك خويلد را، جگر گوشه كه شد از يمن مولودش جهان مرده دل، احيا

صفاى قلب احمد، روشنى بخش دل حيدرشفيعه روز محشر، فاطمه، صديقه كبرى

زفيض مقدم اين آيت قدسيه تا محشربنازد بر فلك يثرب، ببالد بر سمك بطحا

نبى، صديقه و خير النسا فرمود در شأنش زهى زآن منطق شيرين، خهى ز آن گفته شيوا

زكيه، مطمئنه، راضيه، مرضيه، قدسيه كه حيدر گفت در وصفش: بتول و نجمه و عذرا

به هنگام عبادت، آستانش قبله آدم به وقت عرض حاجت، آستينش در كف حوا

ص: 184

صبا، از دور باش عصمتش، همواره سر گردان سها، از كور باش عفتش در روز ناپيدا

وجودش رابط وحدت، ميان احمد و حيدرچو حسن سرمدى مابين عقل و عشق بى پروا

ببخشا بر من اى خاتون محشر! گر كه نتوانم زنوك خامه سازم در ثنايت چامه اى انشا

مگر مدحى كه باشد در خور شأنت، كسى داند؟!مگر عقل بشر پى بر مقامت مى برد؟ حاشا!

من و مدح تو؟ خاكم بر دهان اى بضعه احمد!من و وصف تو؟ مُهرم بر زبان اى نوگل طاها!

سزاوارت اگر مدحى ندانستم، دعا دانم دعا از من، اجابت از خداى عالى اعلى

بود نام و نشان تا از نظام حسن در عالم بود تا حكمفرما امر حق، بر عالم اشيا

بود تا فرض بر حجاج، طوف كعبه در گيتى بود تا آيت معراج: «سبحان الذى اسرى»

بهار عمر انصار تو ز آسيب خزان، ايمن نهار بخت اغيار تو، همرنگ شب يلدا

اسداللَّه صنيعيان «صابر» همدانى (1282- 1335 ه. ش)

كشتى گوهر

خيزد و ريزد به مدح دخت پيمبركشتى كشتى زبحر طبعم گوهر

بحرى كان را بود دو رخشان لؤلؤچرخى كان را بود دو تابان اختر

ص: 185

نى نى كاين چرخ راست يازده كوكب نى نى كاين بحر راست يازده گوهر

دو حسن و يك حسين با سه محمد صلى الله عليه و آله سه على و جعفر است و موسى جعفر

هر يك از اين اخترانش، خورشيد آن راهر يك از اين گوهرانش دريا پرور

تو گهر و درج توست جان محمد صلى الله عليه و آله از حق صد مرحبا به درج و به گوهر

ذات نبى مصدر است و نور تو صادراز حق صد مرحبا به صادر و مصدر

واعظ گلپايگانى

نيكو اختر

دوباره نخل بستان پيمبر نوبر آورده خديجه در حريم قدس احمد، دختر آورده

چه دختر؟ دخترى نيكو چو نيكو روضه مينوخدا در شأن اين بانو زجنّت كوثر آورده

جهان را نور باران كرده اينك زهرة الزهرامه از بهر تماشا از گريبان سر بر آورده

زخورشيد زمين گردون نمايد كسب نور اكنون كه افلاك رسالت نيز نيكو اختر آورده

نه تنها لؤلؤ و مرجان به دامان آورد زهراكه بحر عصمت و عفّت هزاران گوهر آورده

ص: 186

به وصف دشمنان آل پيغمبر چه گويم من كتاب الله به ذّم آن جماعت ابتر آورده

خبّاز كاشانى

كفو على

باد بهار كار مسيحا كند همى كاشجار مرده را دمش احيا كند همى

گلزار، پر ز سنبل مشكين همى كندگلگشت، پر زلاله حمرا كند همى

ام الائمة النُجَبا بضعة الرسول آن را كه مدح، خالق يكتا كند همى

امروز پا نهد به جهان آنكه از شرف او را خدا شفيعه فردا كند همى

اين فخر بس كه احمدش از امر كردگاركُفو على شهنشه والا كند همى

تزويج وى به عرش برين رب العالمين بهر على عالى آعلى كند همى

دستاس وى كه بوسه به دستان وى زندبر آسياى چرخ مباها كند همى

ايثار بين كه جامه خود در شب زفاف از تن برون نمايد و اعطا كند همى

انصاف بين كه بين خود و فضّه كار راقسمت زروى عدل و مساوا كند همى

على اكبر «خوشدل» تهرانى

ص: 187

رضاى تو

اى افتخار عالم هستى لقاى توپاينده چون بقاى حقيقت بقاى تو

اسلام سرفراز به ايمانت از نخست خورشيد پرتوى زفروزنده راى تو

من هيچ كس دگر نشناسم به روزگاربانوى خاندان فضيلت، سواى تو

الحق كه هر چه فخر و شرف بود در جهان مى خواست خاص شخص تو باشد خداى تو

فرزند مصطفايى و زهراى پاكدل اى مصطفاى تو همه محو صفاى تو

شوى تو مرتضى و رضايت رضاى اوزين رو بود رضاى خدا در رضاى تو

دخت خديجه بودى و در خانه على چشم زمانه خيره بماند از وفاى تو

فرزند، چون حسين و حسن خود كه آورد؟آورده اى تو جان دو عالم فداى تو

حلم حسن كه پايه دين استوار داشت كرد آشكار تربيت جانفزاى تو

در خانه تو درس شهامت فراگرفت آن پاكباز خسرو گلگون قباى تو

پرورده اى چو زينب كبرى تو دخترى دختر نه، بلكه ضيغم دختر نماى تو

ص: 188

هر كس تو را شناخت به حق اعتراف كردبيگانه با خدا نشودآشناى تو

ناظرزاده كرمانى

نور مقدس

آن زُهره اى كه مهر به نورش منوّر است دُردانه پيمبر زهراى اطهر است

بر تارك زنان جهان، تاج افتخاربر گردن عروس فلك عقد گوهر است

بانوى بانوان جهان سرور زنان دُرج عفاف و عصمت كبراى داور است

بحرى است پر زدّر و گهرهاى شاهواريزدان ورا ستوده به قرآن كه كوثر است

خونى كه داد سرور آزادگان حسين مرهون حسن تربيت و شير مادر است

خواندش پدر به امّ ابيها كه نور اوفيض نخست و صادر اول ز مصدر است

زين رو ز جمع اهل كسا، نام فاطمه در گفته خداى تعالى مكرّر است

تا روزگار بوده و تا هست پايدارعرش خدا ز زُهره زهرا منوّر است

نور مقدسى كه به گرداب حادثات كشتى نوح را وسط موج لنگر است

ص: 189

پيراهن عروسى خود را به مستمندبخشد شب زفاف كه مهمان شوهر است

شهبانوى حجاز، ولى كارِ خانه رابا فضّه كنيز، شريك و برابراست

از رنج كار، آبله مى زد به دست اودستى كه بوسه گاه لبان پيمبر است

در منتهاى اوج فصاحت خطابه اش آهنگ چون پيمبر و منطق چو حيدر است

رياضى يزدى

عالمه روزگار

اى حرم خاص خداوندگاردست خداوند تو را پرده دار

مهره جبين، زهره زهرا تويى روشنى ماه و ثريّا تويى

از همه زنهاى جهان برترى آن همگان ديگر و تو ديگرى

امّ اب و بضعه خيرُ الانام مادر دو رهبر صلح و قيام

همسر محبوب امير عرب خلقت پيدا و نهان را سبب

خوانده خدا عصمت كبرى تو راگفته نبى امّ أبيها تو را

ابن و ابَت تاج سر عالمندنسل تو سادات بنى آدمند

مادر تو اشرف زنهاستى دختر تو زينب كبراستى

چيست حيا؟ ريشه دامان توكيست ادب؟ بنده فرمان تو

پاك بود دامنت از هر گناه آيه تطهير زقرآن گواه

عالمه و نابغه روزگارهاجر و مريم را، آموزگار

مانده زعلم تو على در شگفت آنكه كمالش همه عالم گرفت

ص: 190

شرم و ادب از ادبت شرمسارگوش تو را عقل و خرد گوشوار

رشته تو رشته نظم جهان سينه تو مخزن راز نهان

وقت خوشت وقت مناجات توشاد پيمبر زملاقات تو

كس نبرد راه به سامان توجز پدر و شوهر و يزدان تو

هم زپى عرض ادب گاه گاه يافته جبريل در آن خانه راه

خانه تو گلشن مهر و وفامكتب تو مكتب صدق و صفا

نيست عجب گر به چنين مكتبى تربيت آموخته چون زينبى

اى يكمين بانوى كاخ عفاف جان به فدايت كه به شام زفاف

پيرهن خويش به مسكين دهى خاطر آن غمزده تسكين دهى

زين ملكات و ملكوتى صفات فاطمه جان عقل و خرد مانده مات

باد فدايت پدر و مادرم خاك ره فضّه تو افسرم

مهر تو سرمايه ايمان من ياد تو باغ گل و ريحان من

اى پدرت رحمة للعالمين مرحمتى كن به من دل غمين

من كه ز احسان تو شرمنده ام دست به دامان تو افكنده ام

سيّد رضا «مؤيّد»

از هر شبى زيباتر است امشب

جهان آفرينش را، شكوه ديگر است امشب زمين و آسمان، از هر شبى زيباتر است امشب

فلك، آراسته بزمى زماه و زهره و پروين عطارد باده گردان مشترى رامشگر است امشب

زمين گلشن، فلك روشن، بشر شادان، ملك خندان فضا خرم، هوا دلكش، صبا جانپروراست امشب

ص: 191

بگوش دل شنو آواى مرغ حق، كه مى گويد:شب ميلاد زهرا، دخترى مه پيكر است امشب

چه دختر؟ بضعه خاتم، چه دختر؟ مفخر آدم كه ميلادش بشر را سوى رحمان رهبر است امشب

ازين مهر جهان آرا كه تابيد از سپهر دين دل هر ذره تابان، همچو مهر خاور است امشب

بپوش اى آسمان! رخسار ماه و زهره و پروين كه رويش، روشنايى بخش عرش اكبر است امشب

شبى از ليلة القدر است بهتر، بهر پيغمبركه نازل در برش قرآن به وجه ديگر است امشب

بهشت شرع و حكمت، خرم از اين غنچه عصمت سپهر شرم و عفت، روشن از اين اختر است امشب

ببار اى ابر رحمت! رحمتت را بر گنهكاران كه رحمت، رحمة للعالمين را در بر است امشب

سيّد رضا «مؤيّد»

جان پدر فداى تو!

باز، دلِ شكسته ام، نواى ديگر آوردپرده بهترى زند، سرود خوشتر آورد

لئالى كلام را زطبع من، بر آوردمگر ثناى فاطمه، دخت پيمبر آورد

كه آگه از مقام او كسى به جز اله نيست نسيم درك و عقل را درين حريم، راه نيست

خديجه! اى ز درد و غم به جان رسيده! غم مخورخديجه! اى ز دشمنان، طعنه شنيده! غم مخور

خديجه! گر قبيله ات از تو بريده، غم مخورخداست يار و مونست به هر پديده غم مخور

لطف خداست ياورت، محمد است همسرت بهتر از اين چه مى شود؟ كه فاطمه است دخترت

خديجه، اى كه از خدا، فاطمه را گرفته اى چه كرده اى كه اين مقام را فرا گرفته اى!

ز هست و نيست چون كه دل بهر خدا گرفته اى هزارها برابر از خدا، جزا گرفته اى

خديجه، ديده روشن از فروغ نور ديده ات باد مبارك از خدا، مقدم نور رسيده ات

دايره وجود را، مركز و محور آمده محيط لطف و جود را، جوهر و گوهر آمده

ولى ممكنات را، محرم و همسر آمده رسول كاينات را، دختر و مادرآمده

چه دخترى! كه هستى جهان بود زهست اورسول حق به امر حق، بوسه زندبه دست او

فاطمه اى كه حق بر او عرض سلام مى كنداداى ذكر نام او، به احترام مى كند

كسى كه پيش پاى او، پدر قيام مى كندبر در خانه اش سلام، به صبح و شام مى كند

دريغ، از جواب ما به خاطر خدا مكن!دست توسل مرا ز دامنت، جدا مكن!

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 192

ص: 193

ميلاد كوثر

بر عاصيان ز راز تولا خبر دهيداز رحمت خداى تعالى، خبر دهيد

از تابش طليعه زهرا خبر دهيدميلاد كوثراست به طوبى خبر دهيد

تا گل كند نثار قدمهاى فاطمه آيند حوريان به تماشاى فاطمه

اين است لامكان به امكان بر آمده گلدسته اى ز حكمت و عرفان بر آمده

صديقه اى زدامن پاكان برآمده حوريه اى به صورت انسان بر آمده

طوبى نشانده دُرّ و گهر بر عروسى اش احمد شده است مفتخر از دست بوسى اش

اى عصمت خدا! كه خدايى است يادتواى عصمت نهاده خدا، در نهاد تو!

عشق و محبت است و ادب، خانه زاد تودر خانه دارى است، كمال جهاد تو

پيداست حسن تربيت از زينبين توصلح حسن گواه و قيام حسين تو

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 194

گل توحيد

برخيز! كه بر هودج «اسرى» بنشينيم در مكه فرود آمده آنجا بنشينيم

در بزم «اطعنا» و «سمعنا» بنشينيم پاى سخن سيد بطحا بنشينيم

بر درگه لطفش، به تمنا بنشينيم انوار خدا را، به تماشا بنشينيم

كز طلعت زهرا كند امروز تجلى

اى بنت خويلد! گل زيباى بهشتى!وى مادر انسيه حوراى بهشتى!

آيند به امداد تو زنهاى بهشتى با جامه استبرق و ديباى بهشتى

طوبى لك ازين نخله طوباى بهشتى كامروز كند جلوه به سيماى بهشتى

در مركز ايمان و حرمخانه تقوا

احمد كه به معراج بسى راز نهان ديدزآن راز نهان در رخ اين طفل نشان ديد

در فاطمه اش نور خداوند جهان ديدديد آنچه به چشم بشريت نتوان ديد

آن جلوه كه در «سدره» بر او تافت عيان ديدو آن نور كه در «غارحرا» ديد همان ديد

آيات خداوند درين چهره زيبا

درياى نبوت بخروشيد و گهر دادنخل احديت گل توحيد، ثمر داد

آمد به جهان، آنكه شرافت به بشر دادعزت به پسر داد و كرامت به پدر داد

در خلقت اين طفل، خداوند نظر دادجبريل به هر عصر، ازين طفل خبر داد

شد خلقت او، معجزه ام ابيها

اين است نهالى كه شفاعت ثمر اوست پروردن گلهاى شهادت هنر اوست

بحر شرف و لؤلؤ و مرجان گهر اوست درعالم هستى نظر حق نظر اوست

ما كان محمد به مديح پدر اوست وآن منتقم آل محمد پسر اوست

مهدى كه بود مصلح كل، منجى دنيا

اى اهل قلم! وصف نگوييد ستم رادر سر و علن، مدح كنيد اهل كرم را

در جاى صمد، چند گزينيد صنم راآلوده به اصنام نسازيد حرم را

بر خون شهيدان، مگذاريد قدم رابا اشك ندامت، همه شوييد قلم را

و آن گاه بسازيد رقم، مدحت زهرا

منظومه عصمت كه كشد ناز رسالت احسان الوهيت و اعجاز رسالت

در بحر شرف، گوهر ممتاز رسالت دلسوز رسول الله و دمساز رسالت

ص: 195

ص: 196

همگام ولى الله و همراز رسالت بوسيدن دستش، پر پرواز رسالت

در بارگه قرب خداوند تعالى

اى دايره گردش ايام به دستت!زد بوسه رسول اللَّه از اكرام به دستت

در حشر كه اجرا شود احكام به دستت دارند همه، ديده انعام به دستت

آزادى ما هست سرانجام، به دستت اى مصلحت ملت اسلام به دستت

كن لطف به ما، آنچه بود مصلحت ما

بر ملت ما بار دگر، يك نظر اندازپيروزى ما را، هله طرح دگر انداز

سجاده حاجت، سر قبر پدر اندازپيراهن احمد پدرت را به سر انداز

در محكمه عدل خدا، چنگ در اندازآهى كش و بر هستى دشمن، شرر انداز

اى آه تو، توفانى و اشك تو چو دريا

اى نام تو بسم الله ديوان شفاعت پيش از تو، نباشد به كس امكان شفاعت

بى اذن تو آن روز به فرمان شفاعت كس را نرسد دست به دامان شفاعت

اى از بر حق يافته پيمان شفاعت روزى كه كنى روى به ميدان شفاعت

حاشا كه «مويّد» رود از ياد تو، حاشا!

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 197

باغ محمد به گُل نشست

چون جبرئيل، حكم خداى مبين گرفت در زير پر بساط زمان و زمين گرفت

احمد ازو، پيام جهان آفرين گرفت يعنى براى فاطمه يك اربعين گرفت

شكر خدا كه گلبن احمد به گل نشست زانفاس دوست، باغ محمد به گل نشست

روزى كه مكه، عطر پر جبرئيل داشت در سر امين وحى هواى خليل داشت

بهر خديجه، مژده رب جليل داشت صبر جميل، وه كه چه اجرى جزيل داشت!

بر خاتم رسل سخن از سلسبيل گفت بس تهنيت ز جانب حق، جبرئيل گفت

گفتا كه حق، دعاى تو را مستجاب كردشام تو را، جنيبه كش آفتاب كرد

نامى براى دختر تو، انتخاب كردو آنرا ز لطف، زيور و زيب كتاب كرد

زآن در نبى، خداى تو ناميد كوثرش تا بى وضو كسى نبرد نام اطهرش

اى گلبنى كه ياس تو عطر بهشت داشت سر بر خطت مدام، خط سر نوشت داشت

مريم، كمى ز مهر تو را در سرشت داشت كان قدر اعتبار به دير و كنشت داشت

تو عصمت خدا و بهشت محمدى تو مفتخر به ام ابيهاى احمدى

با قلب تو كه آينه اى روشناس بودپيوسته جبرئيل امين در تماس بود

در حضرت تو، كار ملك التماس بودذات تو، آفرينش ما را اساس بود

چندى اگر چه همنفس خاكيان شدى اما به رتبه، برتر از افلاكيان شدى

نجمه، زكيّه، صالحه، عاليّه جز تو كيست؟ساره، صفيّه، طاهره، آسيه جز تو كيست؟

طره، تقيّه، آمنه، راضيّه جز تو كيست؟حورا و شمسه، باهره، مرضيّه جز تو كيست؟

دست تو بوسه گاه لبان محمد است جان تو نيز بسته به جان محمد است

اى اسوه محبت واى مظهر عفاف!اى روز و شب فرشته به كوى تو در طواف!

اى بوده با صفات خدايى در اتصاف نامى اگر به جاست ز سيمرغ و كوه قاف

درك مقام توست كه امكان پذير نيست ورنه تو را به عالم امكان، نظير نيست

تو گلبن هميشه بهار ولايتى زيباترين شكوفه باغ رسالتى

تو رابط نبوت و خط امامتى تو اولين فدايى قرآن و عترتى

بوده است محو و مات دل حق پرست توخم شد اگر محمد و بوسيد دست تو

شادابى حيات، ز انفاس فاطمه است از گل لطيف تر، دل حساس فاطمه است

دور فلك، زگردش دستاس فاطمه است فضه، خجل ز دست پر آماس فاطمه است

قلب رسول شيفته زندگانى اش جان على فريفته مهربانى اش

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

بيشه شيرآفرين

روشنى بخش دل اهل يقين گرديده است نام آن بانو كه زينت بخش دين گرديده است

فاطمه، امّ الائمه، او ز عالى همتى شير حق را بيشه اى شيرآفرين گرديده است

كيست زهرا؟ آن كه شادى نبى، شادى اوست وآنكه پيغمبر ز حزن او، حزين گرديده است

كيست زهرا؟ آن كه مولانا على را از شرف همسر و همداستان و هم نشين گرديده است

كيست زهرا؟ آن كه بهر خاكروبىّ درش بارها بر گرد آن، روح الامين گرديده است

كيست زهراى مطهر؟ آن كه عيساى مسيح از ولاى او، چو خور گردون نشين گرديده است

كيست زهرا؟ آن كه فخر مريم اين بس كز نيازخرمن تقواى او را، خوشه چين گرديده است

ص: 198

ص: 199

ص: 200

كيست زهرا؟ آن كه هاجر با همه فكر و شكوه بر در قدرش، گدايى ره نشين گرديده است

كيست زهرا؟ آن كه خاك درگه او از شرف مردم آزاده را، نقش جبين گرديده است

هست اقيانوس هستى احمد و زهراى پاك اين يم پرفيض را، درّى ثمين گرديده است

آن كه هنگام عبادت هاى او، مى گفت عشق:پاى تا سر محو ربّ العالمين گرديده است

آن كه گاه دادخواهى هاى او، مى گفت عقل:دست حق بيرون مگر از آستين گرديده است

وصف او در حد طبع ما نباشد، بارهاحقّ ثناگويش به قرآن مبين گرديده است

با ولاى او «مجاهد» از عذاب آسوده است زآن كه برخوردار، از حصنى حصين گرديده است

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

مديحه نور

اى گل! زباغ جنت اعلى خوش آمدى خوش باد مقدمت كه به دنيا خوش آمدى

درياى زندگى، گُهرى اين چنين نداشت بر ساحل اى كرامت دريا! خوش آمدى

مست از شميم ناب تو شد جان عالمى اى بهتر از تمامى گل ها! خوش آمدى

ص: 201

بر دامن يتيم قريش، آن امين حق نور دو ديده! ام ابيها! خوش آمدى

جان على زعشق تو شد پر فروغ ترمهتاب سبز وادى بطحا! خوش آمدى

هرچند سهم گل همه پژمردن است و بس اى لاله هميشه شكوفا! خوش آمدى

اى گنج معرفت! كه زمين شرمسار توست ويرانه مرا به تماشا خوش آمدى

گهواره ات زبال لطيف فرشته هاست لطف خدا! زعالم بالا خوش آمدى

اى مادر مقدّس منظومه هاى عشق!خورشيد باستانى دل ها! خوش آمدى

بهمن صالحى

ميلاد كوثر

امشب رواق منظر هستى منوّر است امشب زمين و هفت فلك، نور گستر است

امشب به رغم كوردلان جاودانه است نسل پيمبرى كه عدو گفت ابتر است

اى دل! سرود صف به صف قدسيان شنوميلاد با سعادت زهراى اطهر است

يا رب! چه الفتى است ميان سما و ارض ماه فلك ز ماه زمينى منور است

بنگر كنون به سوره كوثر كه ذات حق زهرا عيان نمود كه تفسير كوثر است

خورشيد، احمد است و على ماه و فاطمه بر آسمان وحى فروزنده اختر است

ناديده چشم دهر چنين دخترى كه اوبهر پدر ز راه محبت چو مادر است

دختى كه از عفاف به دامان روزگاررخشنده زيور است و گرانمايه گوهر است

آن دخترى كه آيه تطهير بهر اودر مُصحف شريف، گواهى زداور است

ص: 202

او را سفارشى است زنان را كه از عفاف حفظ حجاب زينت و ارزنده زيور است

چون او مقام و مرتبه اى نيست در زنان او همسر ولايت و دخت پيمبر است

كوتاه كن «وحيده» سخن را كه مدح اودر آيه هاى سوره كوثر مقرر است

وحيده مهدويان

ترانه اميد

اى دختر يگانه خورشيد، فاطمه!اى مهربان ترانه اميد، فاطمه!

بانوى با وقار من، اى دختر رسول!اى در دلم هواى تو جاويد، فاطمه!

سرشارى از تكامل و الهام؛ مى شودصد خوشه از كلام تو برچيد، فاطمه!

تنها تو را الهه ايثار مى توان در نور دل به صورت گل ديد، فاطمه!

اى سينه ات تلاطم امواج سرخ درداى دختر يگانه خورشيد، فاطمه!

بتول مهدى زاده همت آبادى

نخل نجابت

اى رتبه مقام تو بالاتر از همه آيينه جلال تو گيراتر از همه

از سلسبيل و زمزم و از آب زندگى كوثر كنار نام تو زيباتر از همه

اى دختر رسالت و اى همسر على!اى مادر امامت و والاتر از همه!

از دامن تو نخل نجابت گرفت پاسرسبز و باطراوت و رعناتر از همه

بت هاى سيم وزر به كلامى شكسته شدآن جا كه بود حرف تو گوياتر از همه

تنها به روزگار، على را تو بوده اى همسنگرى عفيف و شكيباتر از همه

همراه و همنوا به فراز و نشيب هاوقتى كه بود خسته و تنهاتر از همه

ماييم راهيان طريقت به پاى جان در امتداد راه تو پوياتر از همه

داريم چشم مرحمت از آستان تواى در حريم دوست، پذيراتر از همه

عبدالعلى صادقى «صادقى»

ص: 203

شكوفه طوبى

نه لاله بوى خوش مستى از سبوى تو داردهزار كاسه از اين باغ، رو به سوى تو دارد

چه حُسن يوسف و داوودى و چه مريم و نرگس محمدى است برايم گلى كه بوى تو دارد

چو بى غدير تو تقدير نيست، كوثر مستى!چگونه دم نزنم از خُمى كه بوى تو دارد

شود زعشق تو گفتن كه مشكل است نهفتن بهار، شوق شكفتن به آرزوى تو دارد

نظر به خاك تو دارى، كه باز مُشك فشان است طهارت آب، اگر دارد از وضوى تو دارد

مجتبى مهدوى سعيدى

گل محمدى

امشب در اين كوير، گلى زاده مى شوددنيا به خاك بوسى اش آماده مى شود

امشب هزار دسته گل نور از بهشت بر خانه خديجه فرستاده مى شود

مى آيد او كه نوگل پاك محمد است زهرا كه مقتداى هر آزاده مى شود

محبوبه اى كه هركه به عشقش گداخت دل از جان و دل گذشته و دل داده مى شود

ص: 204

بوى گلاب مى دهد امشب تمام خاك امشب درين كوير گلى زاده مى شود

منصوره عرب سرهنگى

ميلاد گل

خدا ناظر، محمد نور، على منظور و همسر گل جهان گرديد از پيدايش زهراى اطهر گل

شب ميلاد بانوى گل است، امشب سُرايم گل مركب گل، قلم گل، چامه گل، اوراق دفتر گل

بر اوصاف تو محبوب پيمبر گشته ام حيران كه ظاهر مى شوى يك بار نور و بار ديگر گل

عرق بنشسته از شوق تماشاى تو بر گل هانباشد مثل و مانند تو گل، اين كرده باور گل

همان دستى تو را بين در و ديوار شد ياوركه روزى بر خليلش كرد، كوه سرخ آذر گل

تو اى گل زاده، گل پرورده اى باغ نبوت راحسينت گل، حسن گل، مثل مادر، زوج دختر گل

وجود يازده گل از تو فخر عالم و آدم گل از گل مى شود پيدا، تو گل هستى و حيدر گل

تويى بانوى آن مردى كه عطرآگين از او مسجدبه زير پاى او سجاده گل، محراب و منبر گل

تويى از هر طرف آل عبا را مركز پرگارتويى ام ابيها، اى به چشمان پيمبر گل

غلامعلى مهدى خانى

ص: 205

بهار توحيد

(1) 5

چه گويم در مقام تو، تو اى روح اهورايى!تو نور چشم خورشيدى، تو زهرايى، تو زهرايى

بهار سبز توحيدى، شميم ياس اميدى شب ما را تو خورشيدى، بشير صبح فردايى

بتاب اى زهره زهرا! چراغان كن شب ما راتو ماه عالم افروزى، تو مِهر عالم آرايى

تو عطر ناب مهتابى، تو روح روشن آبى تو مانند غزل نابى، تو رؤيايى، تو رؤيايى

پُر از ايهام و ايجازى، پر از رمزى، پر از رازى سؤال بى جوابى تو، معمايى معمايى

بهشتى سيرتى اى گل! محمد صورتى اى گل!تو جمع عصمت و عشقى، تو سيب باغ مولايى

نبوت را تويى دختر، ولايت را تويى همسرامامت را تويى مادر، شفاعت را تو شايايى

تو مرز ناكجا هستى، غمى بى انتها هستى تو از جنس خدا هستى، تو والايى، تو يكتايى

تو بوى غربتستانى، نسيمى از نيستانى فدك، گوياترين شاهد، تو مظلومى، تو تنهايى

ز فهمت ناتوانم من، به وصفت بى زبانم من خيالى نازك و تُردى، به وصف من نمى آيى

به وصفت اى زگُل برتر! ندارم واژه اى ديگرچه توصيفى از اين بهتر، تو زهرايى، تو زهرايى

رضا اسماعيلى


1- محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 206

آينه حُسن

آفريد از گل و آيينه و لبخند تو راسپس از عطر نفس هاى خود آكند تو را

مصحف رازى و در صبح نخستين جهان بر افق با قلم نور نوشتند تو را

بشر و اين همه آيينگى و شفّافى از چه خاكى، مگر اى پاك! سرشتند تو را؟

گسترش يافت افق تا افق آن زيبايى وقتى اى آينه حُسن! شكستند تو را

آسمان هرچه بلا بود، نثار تو نمودديد با اين همه، دريادل و خرسند تو را

يازده سرخ گُل و سبزى هستى از توست گر فدك نيست، درختان همه هستند تو را

همه او هستى و لال است زبانم، لال است مى ستايد به زبان تو خداوند تو را

قربان وليئى

بانوى آب

اين روز را در شادى ات، امروز و فردا كرده ام تا بشكفد گُل از گُلت، گلخانه را وا كرده ام

اى آبى سبز نجيب! اى آسمانى فام دل!امروز را با قطره اى، از شوق فردا كرده ام

اى خوب! اى آبى ترين! صافى، زلالى، ساده اى روح بلند شيعه را، من در تو پيدا كرده ام

امروز، روزخوب توست، اى فاطمه، بانوى آب!آيينه عشق تو را در شب تماشا كرده ام

آن جا كه از سهم دعا، دست دلم پُر مى شودهرنيمه شب ياد تو را، در دل شكوفا كرده ام

نامت كليد روشن درهاى تلخ بسته است قفل بزرگ بسته را با دست تو وا كرده ام

زهرا اكافان «ندا»

زهره چرخ نبوّت

ميلاد فرخجسته زهراى اطهر است روزى خوش است زانكه همين روز مادر است

ص: 207

نيك اخترى كه زهره چرخ نبوت است خورشيد و ماه در برش از ذره كمتر است

امُ الائمه امُ نبى امُ زينبين زوج ولى و همسر و همتاى حيدر است

سرتا به پاست آينه ذات مصطفى در خَلق و خُلق ختم رسل را چو مظهر است

خواندش نبى چو مادر و هم روح و جان خويش حكمش بما سوا همه يكسر مقرر است

قدرش اگرچه آمده مجهول در جهان ظاهر جلال و قدرت وى روز محشر است

ميلاد مام حضرت صاحب زمان بودروزى چنين خوش است و ز هر عيد خوشتر است

بادا «صفا» خجسته به مهدى فاطمه اين عيد بى نظير كه خود روز مادر است

صفا تويسركانى

ام ابيها

گركه زهرا همسرى چون حيدر صفدر نداشت ديگر آن فرخنده بانو در جهان همسر نداشت

گر نمى شد خلقت زهراى اطهر در جهان نخل باغ آفرينش هيچ بار و بر نداشت

سيد ام القرى شاه رسل آمد به حق گر نبودى فاطمه تاج و نگين و فر نداشت

ص: 208

ساقى كوثر على، معناى كوثر فاطمه غير از اين معناى ديگر سوره كوثر نداشت

راضيه، مرضيه، زهرا، سيده، عذرا، بتول هيچ زن القاب چون صديقه اطهر نداشت

رو بخوان ام ابيها از بيان مصطفى مام خود خواندش نبى حجت از اين بهتر نداشت

صفا تويسركانى

دختر طاها

بشارت نخله ختم رسولان نوبرآورده چه نوبر، نوبرى كز نوبرش طوبى برآورده

به باغ و كوه و صحرا و چمن از نغمه مرغان تو گويى دست قدرت يك جهان رامشگر آورده

دريده پيرهن بر تن ز شادى سوسن و لاله چو زلف نوعروسان چتر گل نيلوفر آورده

به دستور خداى حى دانا خازن جنت تمام جنت الفردوس را در زيور آورده

مهى از برج عصمت آشكارا شد كه از نورش خداوند جهان رخشنده شمس خاور آورده

زبام نيلگون مهتاب چون پيران خم گشته پى تحقيق اين مولود رو در معبر آورده

سما ديگر نمى بالد به اخترهاى تابانش چو مى بيند زمين از شمس تابان بهتر آورده

ص: 209

ز جنت مريم و سارا و هاجر خرم و شادان پى خدمت گذارى خم به تعظيمش سرآورده

ز هفتم آسمان فوج ملك از بهر تجليلش به كاخ وحى سرمد رو به امر داور آورده

چو ظاهر شد جمال بى مثال دختر طاهامنادى گفت نور اللَّه اعظم مظهر آورده

به بام عرش جبريل امين تكبير مى گويدكه ام المؤمنين همسر براى حيدر آورده

ز بحر عصمت و عفت مهين ناموس پيغمبربراى خاتم ختم رسولان گوهر آورده

خديجه فخر دارد بر زنان عالم دنياكه بهتر از پسر از بهر شوهر دختر آورده

نگو دختر كه دختر بر پدر، مادر نمى گرددولى اين بانوى عظما به احمد مادر آورده

چه دختر دختر طاها چه دختر مام دو عيسى چه دختر حجت كبرى براى محشر آورده

خديجه هستى اش را داد در راه خدا اكنون برايش تحفه نيكو خداى اكبر آورده

زكيّه، سيده، صديقه زهرا آنكه درحقش به قرآن محمد سوره اى چون كوثر آورده

قدم بنهاد در عالم بهشتى طلعتى امشب كه از لطفش خدا ظاهر شبير و شبر آورده

خديجه دختر آورده و ليكن خاتم مرسل هزاران «كربلايى» را برايش نوكر آورده

نادعلى كربلايى

ص: 210

عطاى فاطمه

دست من و عنايت و لطف و عطاى فاطمه قلب من و محبت و مهر و ولاى فاطمه

طبع من و قصيده مدح و ثناى فاطمه جرم من و شفاعت روز جزاى فاطمه

به بذل دست فاطمه به خاك پاى فاطمه منم گداى فاطمه منم گداى فاطمه

رشته مهر فاطمه سوى خدا كشد مرادل بولاش داده ام تا به كجا كشد مرا

گر به زمين زند مرا ور به سما كشد مرادرد اگر عطا كند يا به بلا كشد مرا

پاى برون نمى نهم، از سر كوى فاطمه وانشود لبم مگر، به گفت وگوى فاطمه

مهر و محبتش بود طينت من سرشت من ز دوستيش آبرو داده به روى زشت من

روضه بى چراغ او مينوى من بهشت من شكرخدا كه گشته اين قسمت وسرنوشت من

سنگ محبت ورا بر سر و سينه مى زنم به ياد خاك قبر او داد مدينه مى زنم

مرغك طبع من شده طوطى او هزار اوكبوتر دلم زند پر به سوى مزار او

قلب شكسته ام بود در همه حال، زار اوشفا گرفت چشم من زخاك ره گذار او

خانه كوچكش بود كعبه آرزوى من از آن خوشم كه فضه اش نظر كند به سوى من

رشته چادرش اگر به دست انبيا رسدشعار فخر انبيا به عرش كبريا رسد

از لب جانفزاش اگر زمزمه دعا رسدجان زنواى گرم او به جسم مصطفى رسد

كسى كه قدر و هل اتى گفته خدا به وصف اوكجا قصيده هاى من بود رسا، به وصف او

فاطمه اى كه مصطفى خوانده به رتبه مادرش به احترام مى كند قيام در برابرش

ص: 211

به دست و سينه و جبين بوسه زند مكررش بوى بهشت يافته از دم روح پرورش

مادح او كسى به جز خدا شود، نمى شودحق سخن به مدح او ادا شود، نمى شود

منم كه مهر داغ او نقش گرفته بر دلم سرشته با ولايتش دست حق از ازل گِلم

اوست كه هست تا ابد گره گشاى مشكلم زشعله محبتش داده ضيا به محفلم

درآيم از درى دگر گر از درى براندم نمى روم زكوى او چه راندم چه خواندم

عصمت داورى نبود اگر نبود فاطمه جنت و كوثرى نبود اگر نبود فاطمه

هيچ پيمبرى نبود اگر نبود فاطمه احمد و حيدرى نبود اگر نبود فاطمه

آنچه كه آفريده حق بوده براى فاطمه گفت از آن سبب نبى من به فداى فاطمه

كسى كه در كتاب خود ثناى او خدا كندكسى كه پيش پاى او قيام مصطفى كند

پيرهن عروسى اش به سائلى عطا كندكسى كه خاك فضه اش دواى دردها كند

چگونه رد كند زخود مريض دردمند رامريض دردمند را فقير مستمند را

به پيش بحر جود او محيط كمتر از نمى گداى كوى خويش را اگر عطا كند كمى

همان عطاى اندكش فزون بود زعالمى مرا چه غم اگر خدا به مهر او دهد غمى

دل بولاش بسته ام در آرزو نشسته ام تير غمش مگر رسد به سينه شكسته ام

اى كه به قلب عالمى نقش گرفته داغ تواى كه پريده مرغ دل از همه سو سراغ تو

ميوه معرفت خورد روح الامين ز باغ تونور دهد به ديده ها تربت بى چراغ تو

قسم به قبر مخفى ات، قسم به خاك تربتت خون، دل پاره پاره ام، گشته به ياد غربتت

كاش به جاى مشعلى سوزم در كنار توكاش چو اشك زائرى افتم بر مزار تو

ص: 212

كاش چو قلب مرتضى بودم داغدار توكاش به جاى محسنت سازم جان نثار تو

فيض زيارت تو را هميشه آرزو كنم تربت مخفى تو را به اشك شست و شو كنم

اى كه خزان شد از ستم بهار زندگانى ات گشته خميده سرو قد به موسم جوانى ات

مدينه بعد مصطفى نديده شادمانى ات قسم به عمر كوته و به رنج جاودانى ات

عنايتى عنايتى «ميثم» دل شكسته ام رو به سوى تو كرده ام دل به غم تو بسته ام

غلامرضا سازگار «ميثم»

مادر آيينه و لبخند

كيستى؟ اى هرچه هستى چون طفيل هست تواى كليد آسمان ها و زمين در دست تو

مادر گل هاى عالم، مادر صبح و سروددختر «سبع المثانى»، (1) 6 دختر دريا و رود

مادر حوّا و آدم، مادر خورشيد و ماه مادر آيينه و لبخند و مفهوم پگاه

عطر زهرا باز پيچيده است در جان همه مثل عطر يا محمد، يا على، يا فاطمه

خود على گُل بود، تو دادى به آن گُل رنگ و بوسوره «كوثر» تو بودى، سوره «النصر» او

آفرينش جلوه اى از اشك و لبخند شماست سوره اخلاص، روح چار فرزند شماست


1- . سوره حمد كه هفت آيه دارد و دو بار نازل شده است.

ص: 213

سوره «والشمس» و «والليل» آيت پيوندتان سوره «والعصر»، نام آخرين فرزندتان

مادر گل هاى نرگس، مادر ياس سپيدمادر هرچه شهادت، مادر هرچه شهيد

تابناكى مثل قرآن، رازناكى مثل گُل همسر ختم العدالت، دختر ختم الرسل

اى نبى را همچو مادر، اى على را نيز يارخطبه اى ديگر بخوان تا پربگيرد ذوالفقار

خطبه اى تا حيدر از آن شقشقيه سر كندهر زمان ياد تو و هجران پيغمبر كند

خطبه اى ديگر كه زينب، شام را محشر كندتا حسين بى سرت، بر نيزه قرآن سر كند

على رضا قزوه

خورشيد جاودانه

اى اسوه عفاف و شكيبايى!اى بانوى بزرگ اهورايى!

زيباترين تجلّى انسانى اى آيه قناعت و دارايى

در دامن تو ديده دل ديده است مردان سبزپوش صف آرايى

جنگاوران سرخ شهادت خواه مردان راست قامت دريايى

هر رو روزه دار و شبانگه نيزتا پركشيد از تو توانايى

شب زنده دار كلبه احزانى اسطوره تهجد و تقوايى

اى كاش! همنواى تو مى بودم در روزهاى ماتم و تنهايى

سلطان سرزمين فداكارى بانوى بانوان دو دنيايى

از آدمى نديده كسى امّابر قامت بلند تو ديبايى

ص: 214

ديباى هفت رنگ شهادت شدتن پوش چون تو حور صفورايى

در هجده بهار توانستى راه هزارساله بپيمايى

گويد كسى كه همسر مولايى يا ديگرى كه امّ ابيهايى

بهتر از اين چگونه تو را خوانم خورشيد جاودانه تو زهرايى

سمانه خانلرى

وارث آيينه و گل

اى طلوع طلعت صبح رسول!سوره هاى سبز را شأن نزول

مادر اشراقى ايمان مالحظه هاى تازه عرفان ما

كهكشان، شاد از شب ميلاد توست روشن از نور جمال آباد توست

با حضورت نور حق تنزيل شدقاصد ميلاد تو جبريل شد

ما به نام تو تفأل مى زنيم تا محمد تا على پل مى زنيم

سيب سرخ باغ سبز مصطفى عطر گل هاى بهشتىّ خدا

يك شرر در جان ما آتش بزن شعله اى سوزنده و سركش بزن

امت امّى تو را باور نكردخطبه سبز تو را از بر نكرد

وارث آيينه و گل، فاطمه!اى ولايت را تكامل، فاطمه

مرتضى دهقان آزاد

كسى مثل دريا

شبى آسمان غرق الماس شدزمين، گلشن سبزى از ياس شد

گلستان، گلستان سمن مى شكفت زمين تا زمين نسترن مى شكفت

قنارى، قنارى نوا بود و باغ و در دست شب، خوشه خوشه چراغ

كران تا كران بارش ماهتاب منوّر، منوّر، عبور شهاب

ص: 215

شبستان، شبستان تجلّى ماه و ميلاد مسعود بانوى آه

غزال على، دختر آفتاب گلستانى از آيه هاى حجاب

كسى با على در كنار على پُر از سوز و ساز و شرار على

كسى مثل تنهايى و سوختن شراره، شراره دل افروختن

كسى مثل غم، مثل عاشق شدن پُر از جذبه هاى شقايق شدن

كسى مثل دريا پُر از موج هاچو خورشيد همواره بر اوج ها

چو خورشيد اما درخشنده ترخروشان تر از موج و توفنده تر

كسى مثل دريا كرامت منش و آبى ترين جارى پرتپش

كسى روشن و جارى و تابناك فراتر زانديشه و ذهن خاك

كسى مثل يك غصّه ناتمام كسى مثل دلتنگى يك امام

كسى مثل يك پرسش بى جواب و عمرى به اندازه يك شهاب

زآغوش او حضرت ارغوان به معراج نى رفت و هفت آسمان

نيستانى از شِكوه ها، سوزهاصدايى زآن سوى ديروزها

صدايى غريبانه و سوزناك هماره، هماره و در گوش خاك

صدايى كه پيوسته و جارى است صدايى كه ناقوس بيدارى است

رضا يزدان پناه

دختر آواز بال جبرئيل

اى تكلّم كرده با روح الامين دختر تجريدى زيتون و تين

اى شبستان حرا آيينه ات شير سرخ كربلا از سينه ات

دختر رود تجلّى در مسيل دختر آواز بال جبرئيل

اى كبود ارغوان ها ديّه ات آب هاى آسمان مهريّه ات

اى ملائك بر سلامت صف زده عرش بر دامان تو رَفرَف زده

اى ز نامت گل چمن آرا شده هاجر از اندوه تو سارا شده

ص: 216

قفل گل را نام تو وا مى كندنام تو مى را طهورا مى كند

تو تلاوت را گلستان كرده اى كوثرى و ختم قرآن كرده اى

با تو مى گرييد شب، شير خدابا تو مى خنديد شمشير خدا

احمد عزيزى

زُهره برج حيا

از سراپرده عصمت، گهرى پيدا شدكه جهان، روشن از آن گوهر بى همتا شد

خُرَّما طرفه نسيمى كه ز انفاس خوشش دامن خاك، طرب خيز و طرب افزا شد

آفتابى ز شبستان رسالت بدميدكه چو خورشيد، جهانگير و جهان آرا شد

در رحمت بگشودند و سراپاى وجودروشن از نور رخ فاطمه زهرا شد

گلشن عفت ازو رونق و آسايش يافت پايه عصمت ازو محكم و پا بر جا شد

زُهره برج حيا، شمسه ايوان عفاف كه ز انوار رخش چشم جهان بينا شد

مژده! كاندر شب ميلاد بتول عذرابر رخ خلق، در لطف و عنايت وا شد

پرده چون حق زجمال ملكوتيش گرفت مريم پرده نشين بر رخ او شيدا شد

خامه چون خواست ستايد گهر پاكش رامحو چون قطره ناچيز در آن دريا شد

ص: 217

در قيامت نكشد منت طوبى و بهشت هر كه در سايه آن سرو سهى بالاشد

طبع خاموش «رسا»، باز چو مرغان چمن از پى تهنيت مقدم گل، گويا شد

دكتر قاسم «رسا»

گلفروش

امشب تمام آينه ها را خبر كنيم شب غنچه پرور است، به شوقش سحر كنيم

از كوچه مى گذشت كسى گلفروش بودگل مى خريم، پنجره را بازتر كنيم

وقت شكفتن است و نشاط و از اين قبيل ديگر چه لازم است كه كارى دگر كنيم

فردا اگر نه دست كريمش مدد كندماو دل غريب چه خاكى به سر كنيم؟

گفتند گل برآمده و راست گفته اندعشرت مفصل است سخن مختصر كنيم

محمدكاظم كاظمى

شور و مستى

اى معجرت از شب آفرينان روشنگر روى مه جبينان

اى خانه كوچك گلينت چون قبله آسمان نشينان

گرد آمده در سراچه تواز خيل وجود بهترينان

ص: 218

بر خرمن نور عارض توخورشيد يكى ز خوشه چينان

اى در غم تو شراره پرورچشم همه ترآستينان

اى از سخن نگفته توميزان شده عقل نكته بينان

لبخند بزن در انتظاريم يك سينه پر از ستاره داريم

محسن حسن زاده ليله كوهى

قصيده واره غريب

هر كس هر آن چه ديده اگر هر كجا تويى يعنى كه ابتدا تويى و انتها تويى

در تو خدا تجلى هر روزه مى كند«آيينه تمام نماى خدا» تويى

ميلاد تو تولد توحيد و روشنى است اى مادر پدر! غرض از روشنا تويى

چيزى نديده ام كه تو در آن نبوده اى تا چشم كار مى كند اى آشنا! تويى

نخل ولايت از تو نشسته چنين به بارسرچشمه فقاهت آل عبا تويى

غير از على نبود كسى همطراز توغير از على نديد كسى تا كجا تويى

تو با على و با تو على روح واحديدنقش على است در دل آيينه، يا تويى؟

شوق شريف رابطه هاى حريم وحى روح الامين روشن غار حرا تويى

ص: 219

ايمان خلاصه در تو و مهر تو مى شودمكه تويى، مدينه تويى، كربلا تويى

زمزم ظهور زمزمه هاى زلال توست مروه تويى، قداست قدسى! صفاتويى

بعد از تو هر زنى كه به پاكى زبانزد است سوگند خورده است كه خيرالنسا تويى

شوق تلاوت تو شفا مى دهد مرااى كوثر كثير! حديث كسا تويى

آن منجى بزرگ كه در هر سحر به اومى گفت مادرم به تضرع بيا! تويى

آن راز سر به مهر كه «حافظ» غريب وارمى گفت صبح زود به باد صبا تويى

هنگام حشر جز تو شفاعت كننده نيست تنهاتويى شفيعه روز جزا تويى

در خانه تو گوهر بعثت نهفته است راز رسالت همه انبيا تويى

«آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند»بى تو چه مى كنند؟ تويى كيميا تويى

قرآن ستوده است تورا روشن و صريح يعنى كه كاشف همه آيه ها تويى

درد مرا كه هيچ طبيبى دوا نكرد- آه اى دواى درد دو عالم!- دوا تويى

من از خدابه غير تو چيزى نخواستم اى چلچراغ سبز اجابت! دعا تويى

ص: 220

«پهلوشكسته اى تو و من دل شكسته ام»دريابم اى كريمه كه دارالشفا تويى

ذكر زكيّه تو شب و روز با من است بى تاب و گرم در نفس من رها تويى

كى مى كنى نگاه به اين لعبتان كوربا من در اين سراچه بازيچه تا تويى

پيچيده در سراسر هستى نداى توتنها صدا بماند اگر، آن صدا تويى

گفتم تو اى بزرگ! خطاى مرا ببخش لطفت نمى گذاشت بگويم «شما» تويى

بارى، كجاست بقعه قبر غريب تو؟بر ما بتاب، روشنى چشم ما تويى

مرتضى اميرى اسفندقه

ميلاد نور

فاطمه سرّ خفى، ذكر جلىّ است فاطمه روح نبى، جان على است

فاطمه معناى اسماء خداست فاطمه آيينه ايزدنماست

آدمى كى مى شناسد حور را؟حور نه، آن پاى تا سر، نور را؟

فاش گويم سرّ هستى فاطمه است مظهر ايزدپرستى فاطمه است

گر نبود او، آدم و حوا نبوددستِ موسى و دمِ عيسى نبود

هستى من، دين من در دست اوست جان من بى باده و مى، مست اوست

فاطمه، اى زيب دامان نبى فاطمه، اى ميوه جان نبى

اى سپند چشم زخم تو جهان وى طلايه دار تو پيغمبران

رنگ و بوى گل ز خُلق و خوى توست مهر و مه آيينه دارِ روى توست

عاشقان، مجنون و شيداى تواندعارفان، سرمست صهباى تواند

باغ از بوى تو خرم در بهارباد ازشوق تو چون ما بى قرار

نغمه بلبل، به شاخ گل ز توست باغ از تو، گل از تو، بلبل ز توست

نام تو آرام بخش جان ماياد تو داروى ما، درمان ما

جلوه خورشيد از لبخند توست هر كه آزاده است او در بند تو

گر نبيند نور را خفاش كوراين خطا باشد از آن اعمى، نه نور

آستانت را غبارى، نُه فلك فرش زير مقدمت، بال ملك

فخرِ افلاك است جسم خاكى ات آب و آيينه نشان پاكى ات

پاكى ات را هفت دريا شبنم است دامنت سجاده صد مريم است

درگه تو كعبه اهلِ نيازطاق ابروى تو محراب نماز

ياس ها شرمنده احساسِ توعطرآگين جنت از انفاس تو

فاطمه، اى گوهر و گنج على شاهد شب هاى پررنج على

شرمسار و روسياهم، واىِ من واى بر آباى من، ابناى من

فاطمه، اى خاتم دين را نگين فاطمه، اى رحمة للعالمين

درد بسيار است امّا كو مجال؟تا بخوانم صد مقالت زين مقال!

فاطمه، اى گوهر درياى دين فاطمه، اى لنگر عرش برين

اى سلاطين جهانت خاك راه گوشوارِ گوشِ تو خورشيد و ماه

فخر افلاك است جسم خاكى ات آب و آيينه نشان پاكى ات

پاكى ات را هفت دريا شبنم است دامنت سجاده صد مريم است

اى فداى خاك پايت جانِ من نيست ديگر خامه بر فرمانِ من

ص: 221

ص: 222

طبع از من سخت رو برتافته آسمان و ريسمانى بافته

شرم دارد با چنين شعرى اميرگويدت زهرا، مرا هم دست گير

امير غلامحسين برزگر خراسانى «امير»

شكيباتر از همه

اى رتبه مقام تو، بالاتر از همه آيينه جلال تو، گيراتر ازهمه

از سلسبيل و زمزم و از آب زندگى كوثر كنار نام تو زيباتر از همه

اى دختر رسالت و اى همسر على!اى مادر امامت و ولاتر ازهمه

از دامن تو نخل نجابت گرفت پاسر سبز و باطراوت رعناتر از همه

بتهاى سيم و زر به كلامى شكسته شدآنجا كه بود حرف تو گوياتر ازهمه

تنها به روزگار، على را تو بوده اى هم سنگر عفيف و شكيباتر ازهمه

همراه و همنوا به فراز و نشيبهاوقتى كه بود خسته و تنهاتر از همه

ماييم راهيان طريقت به پاى جان در امتداد راه تو پوياتر از همه

داريم چشم مرحمت از آستان تواى در حريم دوست پذيراتر از همه

عبدالعلى صادقى «صادقى»

ص: 223

رباعى ها و دوبيتى ها

گلواژه ناب

دُردانه بزم سرمدى، فاطمه است آيينه ذات احمدى، فاطمه است

گلواژه ناب آفرينش زهراست يك شاخه گُل محمدى، فاطمه است

نسترن قدرتى

الگوى نهايى

خورشيد حريم كبريايى زهراست آيينه انوار خدايى زهراست

از بهر تمامى زنان عالم اسطوره و الگوى نهايى زهراست

نسترن قدرتى

جشن ولادت

از جرعه كوثر ولايت مستيم يعنى كه به آب و روشنى پيوستيم

در خانه گُل، جشن ولادت برپاست امشب همه مهمان محمد هستيم

نسترن قدرتى

گل محمدى

امشب گل ياس سرمدى مى شكفدآلاله سرخ احمدى مى شكفد

در دامن گل، گلى زگلزار بهشت يك باغ گل محمدى مى شكفد

نسترن قدرتى

ص: 224

بهار فيض

بهار فيض رحمان است، زهراترنم هاى قرآن است، زهرا

صميمى تر زگل هاى بهارى سرود سبز ايمان است، زهرا

ميرعلى محمدنژاد

ليله قدر

يا فاطمه! اى روشنى ليله بدرقدر تو نباشد اندر اندازه و قدر

فرمود امام ششم از منبع فيض:درك تو بُوَد حقيقت ليله قدر (1) 7

ميرعلى محمدنژاد

تمام عشق

على از مصطفى، حورا طلب كرديداللَّه از نبى، زهرا طلب كرد

براى سَير در افلاك ايمان تمام عشق را، يك جا طلب كرد

ميرعلى محمدنژاد

جلوه ذات

اى جلوه ذات سرمد و فيض اله شرمنده ام از معصيت و بار گناه

در روز جزا كه روز وانفسايى است«يا فاطمه! اشفعى لنا عنداللَّه»

ميرعلى محمدنژاد


1- . قال الامام الصادق عليه السلام: «فمن عرف فاطمة حق معرفتها فقد ادرك ليلة القدر» پس كسى كه فاطمه را آن طور كه حق معرفت اوست، بشناسد، شب قدر را درك كرده است. (بحارالأنوار، ج 43، ص 65)؛ به نقل از كتاب نخل نجابت، ص 70.

ص: 225

گوهر نبوّت

بر كوكب آسمان عصمت، صلوات بر فاطمه، گوهر نبوت صلوات

بر مادر يازده امام بر حق از صبح ازل تا به قيامت صلوات

ميرعلى محمدنژاد

گلواژه آفرينش

اى نور ستاره ها و زيبايى ماه گلواژه آفرينش و حشمت و جاه

يارب! چه گلى شكفت در دامن عشق«لا حول ولا قوة إلا باللَّه»

ميرعلى محمدنژاد

جام فلق

گنجينه حشمت و جلالى، زهرا!آيينه حىّ لا يزالى، زهرا!

در خلقت هست زتو دستى پيداست در جام فلق، آب زلالى، زهرا!

ميرعلى محمدنژاد

آيينه عشق

آيينه عشق و عصمتى، يا زهراسرسلسله محبتى، يا زهرا!

ما ديده به احسان تو داريم به حشرباشد كه كنى عنايتى، يازهرا!

ميرعلى محمدنژاد

ص: 226

صلوات

بر خاتم انبيا، محمد صلوات بر شير خدا، على امجد صلوات

بر ماه جمال حَسن و حُسن حسين بر فاطمه، نور چشم احمد، صلوات

ميرعلى محمدنژاد

كوثر عشق

يا فاطمه! اى خاك قدومت افلاك تعبير حقيقت برون از ادراك

در فضل و كرامت تو اى كوثر عشق!فرموده نبى: فاطمه! روحى بفداك

ميرعلى محمدنژاد

پيرو زهرا

ما عاشق پاينده و پابرجاييم در فضل و شرف، سرآمد دنياييم

در هردو جهان، همين شرف مارا بس در خطّ على و پيرو زهراييم

ميرعلى محمدنژاد

گُل نور

حريم عشق، روحانى است، امشب دل و ديده، چراغانى است، امشب

خديجه در بغل دارد گُل نورفضاى مكّه نورانى است، امشب

ميرعلى محمدنژاد

ص: 227

خادم زهرا

يا رب! به ولاى مرتضى ما را بخش بر نور دو چشم مصطفى ما را بخش

ما خادم و سرسپرده زهراييم بر ماه سرير هل أتى ما را بخش

ميرعلى محمدنژاد

جلوه عاشقانه

چه دسته گلى به خانه آورد، على از ختم رسل، نشانه آورد، على

در خانه خود زخلق و خوى احمديك جلوه عاشقانه آورد، على

عبدالحسين اشعرى

سرچشمه رحمت

گلبوته باغ مصطفى، زهرا بودآلاله داغ مرتضى، زهرا بود

خورشيد بلند، در شبستان وجودسرچشمه رحمت خدا، زهرا بود

مشفق كاشانى

شفيع شيعيان

شد پرده نشين پرده «لا» زهراآيينه نقشبند «الا» زهرا

گفتم: كه شفيع شيعيان كيست به حشر؟برخاست ندا زعرش: زهرا، زهرا

مشفق كاشانى

ص: 228

شمع خوبان

آن روز كه مجمع كِسا برپا بوديك نكته در آن حلقه بسى زيبا بود

جبريل و رسول و بوتراب و حسنين خوبان همه جمع و شمعشان زهرا بود

جواد تفويضى

نوشته خدا

ديروز خدا نوشته اى داد به من از عشق تو باز، رشته اى داد به من

صدبار كه گِرد نام تو چرخيدم تسبيح تو را فرشته اى داد به من

ايوب پرندآور

گنج اسرار

زهرا كه كسى نشد ز قدرش آگاه رازى است كه نيست سوى او كس را راه

يك دختر و گنج هاى اسرار و علوم«لا حول ولا قوة إلا باللَّه

على اصغر يونسيان «مُلتجى»

كوثر خاتم

بر كوثر خاتم النبيين، صلوات بر همسر سيدالوصيين، صلوات

بر فاطمه محبوبه ذات ازلى بر حجت حق به آل ياسين، صلوات

على اصغر يونسيان «مُلتجى»

ص: 229

فروغ ازلى

زهرا كه نمادى از فروغ ازلى است در عرش برين، آيتى از نور جلى است

عطر حسن و حسين و زينب داردهم خُلق محمداست و هم خوى على است

محمدتقى مردانى «فراز»

قدر و شرافت

عالم صدف است و فاطمه گوهر اوست گيتى عرض است و اين گهر جوهر اوست

در قدر و شرافتش همين بس كه زخلق احمد پدر است و مرتضى شوهر اوست

فتح اللَّه قدسى «فؤاد كرمانى»

ام الحسنين عليهما السلام

اى گلبن گلزار رسول ثقلين كفو اسداللَّه امام الحرمين

نازم به تو يا فاطمه كز رتبه تويى هم امّ ابيها و هم ام الحسنين

واصف بيدگلى

آفتاب سرمد

مستوره آفتاب سرمد، زهراست مقصود خدا زبعد احمد، زهراست

بانوى شريف بانوان دو جهان پرورده دامان محمد، زهراست

غلامرضا مرادى

ص: 230

دعوت

بيا با حق شبى خلوت نماييم به تقوا خويش را زينت نماييم

در اين بزم سراسر شور و احساس بيا از فاطمه دعوت نماييم

محمد موحديان «اميد»

روز مادر

امشب كه شب ولادت فاطمه است چشم همه بر عنايت فاطمه است

هم آمده روز مادر و هفته زن هم عيد امام (1) 8 و حضرت فاطمه است

محمد موحديان «اميد»

عيد مادر

امروز كه عرش و فرش را پيوند است خشنود زمين و آسمان خرسند است

ميلاد امام و مادر او زهراست روز زن و عيد مادر و فرزند است

محمد موحديان «اميد»

دولت سرمد

چون فاطمه را حق به محمد مى داداو را خبر از دولت سرمد مى داد

جبريل به شاباش قدوم زهرايك دسته گل سرخ به احمد مى داد

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»


1- . تولد حضرت امام خمينى قدس سره نيز 20 جمادى الثانى، مقارن با ولادت حضرت فاطمه زهرا عليها السلام است.

ص: 231

ماه سرمد

امشب شب خشنودى احمد باشدهنگام طلوع ماه سرمد باشد

برگير به درگاه خدا دست نيازچون ضامن حاجات محمد باشد

مهدى پوستى «واله»

بهار صلوات

باشد شب شادى و بهار صلوات بر شيعه صدّيقه رسد برگ نجات

در خانه مصطفى مَهى طالع شدعالم زشرافتش گرفته است حيات

مهدى پوستى «واله»

جشن فرح بخش

اين جشن فرح بخش كه برپا باشداز مرحمت خداى يكتا باشد

در بيستم ماه جمادى الثّانى ميلاد شكوهمند زهرا باشد

احمد مشجّرى «محبوب كاشانى»

ميلاد گل

درياى توكل است، زهرا، زهراسر فصل توسّل است، زهرا، زهرا

ميلاد گل است گل بريزيد به سرفرمود نبى: گل است زهرا، زهرا

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 232

عطر گل

اين جشن و سُرور سرمدى ما را بس از فاطمه يك خوش آمدى ما را بس

فرمود نبى كه فاطمه مثل گل است عطرى زگل محمدى ما را بس

سيّد رضا «مؤيّد»

درياى كَرَم

لطف و كَرَم فاطمه، دريا درياست نورش همه جاست تا كه دنيا دنياست

اسم است دليل بر مسمّى زان روخود فاطمه، فاطمه است؛ زهرا زهرا

سيّد رضا «مؤيّد»

ميلاد بتول

عالم ز فروغ احمدى لبريز است از جلوه حىّ سرمدى لبريز است

ميلاد بتول است و فضاى مكّه از عطر گل محمّدى لبريز است

سيّد رضا «مؤيّد»

جشن زهرا

در وسعت سبز آسمان جا داريم راهى به ستاره هاى بالا داريم

اين جذبه عارفانه بر ما خوش بادبرخيز و بخوان كه جشن زهرا داريم

ناهيد يوسفى

ص: 233

عيد مادر

تابيدن آفتاب باور، تبريك جارى شدن چشمه كوثر، تبريك

بر رهبر ما كه عطر زهرا داردميلاد امام و عيد مادر، تبريك

غلامرضا سازگار «ميثم»

مادر والاگهر

اى مشعل نور ناب! چشمت روشن اى وارث آفتاب! چشمت روشن

آمد به جهان مادر والاگهرت اى رهبر انقلاب! چشمت روشن

غلامرضا سازگار «ميثم»

محور وجود

گفتند كه محور وجودى، زهرا!يك باغ پر از ياس كبودى، زهرا!

گفتند هزار نكته و درماندنداز اين كه بگويند چه بودى، زهرا!

ايوب پرندآور

بوسه

دانى زچه سلطان رُسُل فخر عرب زد بوسه به دست دختر خود به ادب

يعنى كه بنازمش كه پرورد اين دست پورى چو حسين و دخترى چون زينب

على اكبر «خوشدل» تهرانى

ص: 234

منشور نجات

دل، تشنه جام رحمت فاطمه است جان، شيفته ولايت فاطمه است

منشور نجات و دورى از آتش چيست؟فرمود نبى، محبّت فاطمه است (1) 9

محمدجواد غفورزاده «شفق»

جانِ مصطفى

تو اسوه عصمت و حيايى، زهرا!آيينه ذات حق نمايى، زهرا!

بر دست تو بوسه مى زند پيغمبرچون جوهر جانِ مصطفايى، زهرا!

محمدعلى مردانى

نور دل

آيينه حق نماى سرمد، زهراست بر جمله جهانيان سرآمد، زهراست

امُّ النجبا، شفيعه روز جزانور دل حضرت محمد، زهراست

غلامحسين رجبيان

هديه قرآن

من معتقدم تو هديه قرآنى سوغات خداى خوب «الرّحمانى»

هم سوره «مريمى» و هم آيه «نور»هم معنى «هل أتى على الإنسان» ى

ايوب پرندآور


1- . قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «يا سلمان! مَنْ أحبَّ فاطمةَ فَهُوَ فِى الجَنّةِ مَعي وَ مَنْ أبْغَضَها فَهُو في النّار»؛ اى سلمان! هركس فاطمه، دخترم را، دوست داشته باشد در بهشت با من است و هركس با او دشمنى ورزد، در آتش است. (بحارالأنوار، ج 27، ص 116).

ص: 235

سوره كوثر

بر آينه جمال داور، صلوات بر آبروى آل پيمبر، صلوات

بر فاطمه اى كه شد به شأنش نازل از سوى خدا، سوره كوثر، صلوات

محسن حافظى

رحمت رحمان

بر عالميان رحمت رحمان، زهراست در هردو جهان سَروَرنسوان، زهراست

نورى كه دهد شاخه طوبى از اوست كوثر كه خدا گفته به قرآن، زهراست

حبيب اللَّه چايچيان «حسان»

ام احمد

سرّ ابد و بقاى سرمد زهراست در گلشن جان گل محمد زهراست

احمد كه دم از «من از حسينم» مى زدديگر چه عجب كه امّ احمد زهراست

حبيب اللَّه چايچيان «حسان»

گلواژه پيروزى

اى مرز رهايى از جفا يا زهراگلواژه پيروزى ما يا زهرا

با نام تو تا مسلخ عشق آمده ايم اى مادر سرخ كربلا يا زهرا

على اكبر پورمند

ص: 236

آينه رحمت

زهرا كه حيا نهفته در فطرت اوست درياى گُهر، آينه رحمت اوست

فرمود كه ارزنده ترين زينت زن تقوا و حجاب و عفت و عصمت اوست

احد دِه بزرگى

ص: 237

سوگ سروده ها

بهانه دل

دل غريب من از گردش زمانه گرفت به ياد غربت زهرا شبى بهانه گرفت

شبانه بغض گلوگير من كنار بقيع شكست و ديده ز دل اشك دانه دانه گرفت

زپشت پنجره ها ديدگان پر اشكم سراغ مدفن پنهان و بى نشانه گرفت

نشان شعله و درد و نواى زهرا راتوان هنوز ز ديوار و بام خانه گرفت

مصيبتى است على را كه پيش چشمانش عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت

چه گفت فاطمه كان گونه با تأثر و غم على مراسم تدفين او شبانه گرفت؟

فراق فاطمه را بوتراب باور كردشبى كه چوبه تابوت را به شانه گرفت

سيد فضل اللَّه قدسى

آرزوى مدينه

شرار غم ز وجودم زبانه مى گيردز گريه مرغ دلم آب و دانه مى گيرد

نه آرزوى بهشتم بود نه شوق وطن دلم به ياد مدينه بهانه مى گيرد

ص: 238

ز هر نشانه گذر كرد و با هزار نگاه سراغ از آن حرم بى نشانه مى گيرد

سلام باد به شهرى كه نام روح فزايش به هر دلى كه شكسته است خانه مى گيرد

سلام باد بر آن داغديده بانويى كه عرض تسليت از تازيانه مى گيرد

محمد حيدرى

اشك آسمان

بر احوالم ببار اى ابر اشك از آسمان امشب كه من با دست خود سازم گلم در گل نهان امشب

مكن اى ديده منعم گر به جاى اشگ خون بارم كه مى گريم من از هجران زهراى جوان امشب

حسن نالان، حسين گريان، پريشان زينبين از غم چسان آرام بنمايم من اين بى مادران امشب

نشينم تا سحرگه بر سر قبرت من دل خون چو بلبل از فراقت سر كنم آه و فغان امشب

گرفتم آنكه برخيزم به سوى خانه برگردم چه گويم گر زمن خواهند مادر كودكان امشب

زمين با پيكر رنجيده زهرا مدارا كن كه اين پهلو شكسته بر تو باشد ميهمان امشب

محمّدعلى «تابع»

ص: 239

ياس نيلوفرى

ديده شد درياى خون گوهرنمى دانم چه شد؟دل به جان آمد ولى دلبر نمى دانم چه شد؟

لاله ها در خون نشسته از فراق باغبان نرگس بيمار در بستر نمى دانم چه شد؟

محرم گلهاى اين باغم ولى در كوچه باغ ياس من شد رنگ نيلوفر نمى دانم چه شد؟

زهرةالزهراى من وقتى كه شد نقش زمين آسمان شد نيلگون ديگر نمى دانم چه شد؟

دختر وحى و نبوت فضه را مى زد صدافضه گريان بود پشت در نمى دانم چه شد؟

آب شد شمع وجود من مپرس از ماجراسوخت آن پروانه خاكستر نمى دانم چه شد؟

سرگذشت گلبن عصمت همه پاييز بودسرنوشت غنچه پرپر نمى دانم چه شد؟

ارغوانى ديد وقتى بوسه گاه خويش راسينه سوزان پيغمبر نمى دانم چه شد؟

محمدجواد غفورزاده «شفق»

ياس ياسين

چه شد اى باغ كه شمشاد جوان پير شده است بيد، مجنون شده و سرو، زمين گير شده است

آخر اى نخل برومند، سرى بالا كن از چه گيسوى تو چون اشك، سرازير شده است

يك چمن لاله پرپر شده در دامن دشت داغ هاى جگر كيست كه تكثير شده است

بگذاريد فراگير شود آتش غم«دل درين شعله فرهيخته، اكسير شده است»

در سكوت سحرى آنچه تصوّر بكنى غم و اندوه درين آينه، تصوير شده است

ص: 240

بگذر از غنچه و بگذار بسوزد با شمع دست بر دامن پروانه مزن، دير شده است

زودتر از همه پيوست به ياسين، گل ياس باغبان! گلشن هستى زبر و زير شده است

محمدجواد غفورزاده «شفق»

بنفشه گفت

بنفشه مى رود از اين چمن، قيام كنيدگلاب و آينه از چشم خويش، وام كنيد

بنفشه تازه گرفته است انس با پاييزبراى بدرقه اش كمتر ازدحام كنيد

بنفشه رفت و به گل هاى ارغوان پيوست سزد چو لاله شما خونِ دل به جام كنيد

بنفشه رفت، شما چون ستاره پروين روا بُود كه به خود خواب را حرام كنيد

بنفشه گفت كه اين نيست رسم گل چيدن معاشران، پس از اين ترك اين مرام كنيد

بنفشه پشت در، اين درس را به ما آموخت كه سينه را سپرِ يارى امام كنيد

بنفشه گفت، در اين باغ هر چه بود گذشت خداى را حذر از روز انتقام كنيد

بنفشه گفت، در آن سوى باغ منتظرم كه با نسيم سحر ياد از اين پيام كنيد

ص: 241

بنفشه گفت، نه تنها به آسمان كبودبه رنگ نيلى دريا هم احترام كنيد

بنفشه گفت كه با مهر عترت ياسين مگر محبت خود را به ما تمام كنيد

بنفشه دل نگران چهار نسترن است به باغبانى اين غنچه ها قيام كنيد

بنفشه چشم به راه دو دستِ نورانى است بر اين بنفشه، بر آن دست ها سلام كنيد

بنفشه گفت، از امروز هر شقايق راشفق خطاب كنيد و بنفشه نام كنيد

محمدجواد غفورزاده «شفق»

اشك فضّه

چرا بانوى من امروز از جا برنمى خيزى؟زاشك فضّه و افغان اسما برنمى خيزى؟

به هنگامى كه خوابيدى تو خود گفتى: صدايم كن صدايت مى كنم آهسته اما برنمى خيزى؟

پس از يك چند بى خوابى مگر در خواب خوش رفتى كه با فرياد زينب نيز از جا برنمى خيزى؟

چنان هر روز حاضر كرده ام آب وضويت رابود وقت نماز ظهر آيا برنمى خيزى؟

حسن بالاى سر گريد چرا سر برنمى گيرى حسين افتاده بر پايت كه برپا برنمى خيزى؟

ص: 242

صداى كوبه در مى رسد گويا على آمدنه بهر من چرا از بهر مولا برنمى خيزى؟

سيّد رضا «مؤيّد»

بى نشان

پرستوى مهاجرم چرا زلانه مى روى اگر زلانه مى روى چرا شبانه مى روى

قرار من شكيب من مهاجر غريب من فداى غربتت شوم كه مخفيانه مى روى

حيات جان اميد من على بود زتو خجل كه با كبودى بدن زتازيانه مى روى

كبوتر شكسته پر مرا به همرهت ببرچرا بدون همسرت زآشيانه مى روى

الا به رخ نشانه ات مگر شكسته شانه ات كه موى زينبين خود نكرده شانه مى روى

فتاده بر دلم شرر كه تو در اين دل سحرزهمسرت غريب تر برون زخانه مى روى

هُماى بى ترانه ام چرا زآشيانه ام به كوى بى نشان خود پُر از نشانه مى روى

چهار طفل خونجگر زنند در غمت به سرتو بر زيارت پدر چه عاشقانه مى روى

غلامرضا سازگار «ميثم»

گلزار وحى

بيمارت اى على جان جز نيمه جان نداردميلى به زنده ماندن در اين جهان ندارد

غم چون نسيم پائيز برگ و بر مرا ريخت اين لاله بهاران غير از خزان ندارد

بگذار تا بميرد، زين باغ پر بگيردمرغى كه حق ماندن در آشيان ندارد

خواهم كه اشك غربت از چهره ات بگيرم شرمنده ام كه ديگر دستم توان ندارد

هركس سراغم آمد با او بگو كه زهراقدرش عيان نگرديد قبرش نشان ندارد

غلامرضا سازگار «ميثم»

ص: 243

سرود رهايى

دلم گرفته درين وسعت ملال، بلال اذان بگوى خدا را، اذان بلال! بلال

سكوت تلخ تو، با درد همنشينم كرداذان بگوى و ببر از دلم ملال، بلال

من و تو شعله وريم از شرار فتنه، بيابراى اين همه غربت چو من بنال، بلال

هنوز ياد تو، در خاطر زمان جارى است از اين گذشته روشن به خود ببال، بلال

دوباره بانگ اذان در مدينه مى پيچد؟!سكوت نيست جواب چنين سؤال، بلال

اذان اگر تو نگويى، نماز مى ميردبخوان سرود رهايى، بخوان بلال! بلال

اذان بگو به بلنداى قامت توحيدكه دشمنت ندهد بعد از اين مجال، بلال

كبوتر حرم عشق! بال و پر واكن به شوق آمدنِ لحظه وصال، بلال

بخوان كه عمر گل باغ عشق، كوتاه است چو آفتاب كه دارد سر زوال، بلال

براى مرغ مهاجر، زكوچ بايد گفت بخوان سرود غم انگيز ارتحال، بلال

سرود سبز تو، با خشم سرخ من مانَدبه يادگار براى على و آل، بلال

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

يا فاطمة الزهرا

بى تو چه كند مولا يا فاطمة الزهراافتاده على از پا يا فاطمةالزهرا

بعد از تو على از پاى افتاد و زغم خوكردبا خانه نشينى ها، يا فاطمةالزهرا

شب ها به مزار تو مى گريد و مى سوزدچون شمع زسرتا پا، يا فاطمةالزهرا

چون محرم رازى نيست با چاه سخن گويدتنهاست على، تنها، يا فاطمةالزهرا

ص: 244

وقت است كه از رحمت دستى زعلى گيرى افتاده زپا مولا، يا فاطمةالزهرا

رفتى و على بى تو بيت الحزنى داردپرناله و پرغوغا، يا فاطمةالزهرا

برخاك مزار تو خون ريخت به جاى اشك از ديده خون پالا، يا فاطمة الزهرا

دامان على از اشك پركوكب و اختر شددر آن شب محنت زا، يا فاطمةالزهرا

بر خرمن جان او چون شعله شرر مى زدمى ريخت چو آب اسما يا فاطمةالزهرا

درخاك چسان خفتى كاين خود ز محالات است در قطره رود دريا يا فاطمةالزهرا

هم وصف تو ناممكن هم قدر تو نامعلوم هم قبر تو ناپيدا، يا فاطمةالزهرا

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

در آرزوى مدينه

مرا به خانه زهراى مهربان ببريدبه خاك بوسى آن قبر بى نشان ببريد

اگر نشانى شهر مدينه را بلديدكبوتر دل ما را به آشيان ببريد

مرا اگر شَوَم از دست برنگردانيدبه روى دست بگيريد و بى امان ببريد

كجاست آن جگر شرحه شرحه تا كه مرابه سوى سنگ مزارش، كشان كشان ببريد

مراكه مِهر بقيع است در دلم چه شوداگر به جانب آن چار كهكشان ببريد

نه اشتياق به گل دارم و نه ميل بهارمرا به غربت آن هيجده خزان ببريد

كسى صداى مرا در زمين نمى شنودفرشته ها! سخنم را به آسمان ببريد

افشين علاء

ص: 245

يا زهرا!

داغت آتش زده بر جان و تنم، يا زهرا!شعله ها سركشد از پيرهنم، يا زهرا!

از غم مرگ تو داغى كه مرا گشته نصيب آتش افروخته در جان و تنم، يا زهرا!

بعد فقدان تو اى نوگل گلزار وجودسير از گردش باغ و چمنم، يا زهرا!

شامگاهان به سر قبر تو با حال پريش همدم ناله و درد و مِحَنم، يا زهرا!

نونهالان تو حيران و پريشان و خموش بى تو خاموش شده انجمنم، يا زهرا!

يك طرف ناله زينب ز دلم بُرده قراريك طرف اشك حسين و حسنم، يا زهرا!

رفتى و بى تو شدم يكه و تنها و غريب چه كنم بى تو غريب وطنم، يا زهرا!

عباس براتى پور

داغ زهرا

ديشب به سوگ ام ابيها گريستم با خويشتن نشستم و تنها گريستم

بعد از نبى كه ديده و دل غرقه شد به خون با درد وداغ حضرت زهرا گريستم

از آتشى كه بر جگر مرتضى نشست توفان ز دل برآمد و دريا گريستم

همراه با خليل و حكيم و مسيح و نوح هم سوى چشم مريم عذرا گريستم

در شعله زار آه حسن، ناله حسين تن را به شعله دادم و جان را گريستم

شدخشك، چشمه ساردل وچشم من ز اشك زين داغ، پس به دامن شب ها گريستم

مشفق كاشانى

كهكشان نور

على آن شب زداغ سينه لبريزتن خورشيد را يارب! كجا بُرد

به دوش خسته اش يك كهكشان نورجدا زين خاكدان تا ناكجا برد

ص: 246

غم زهرا و درد بى كسى راشب آن شب تا حريم كبريا برد

نمى گنجيد در خاك آن تن پاك على جانِ جهان را تا خدا برد

گلى پرپر به دست باغبان، آه!نسيم از بوستان مصطفى برد

غدير از جنبش و جوشش فروماندفراتى از عطش تا كربلا برد

حديث ماتمش را پيك افسوس ز يثرب تا شبستان حرا برد

خدايا! پرده از اين راز برداركه زهرا را على آن شب كجا برد

مشفق كاشانى

نيمه شب

چرا امشب على سالار مردان زار مى گريدز ابر ديدگان با آه آذر بار مى گريد

كسى كز برق تيغش خرمن جان عدو سوزدچرا مانند ابر نوبهاران زار مى گريد

پناه بى پناهان و فروغ خانه هستى چرا در خانه بى ياور به شام تار مى گريد

چه روداده مگر در مهبط وحى خدا امشب كه در آن رهبر دين حيدر كرار مى گريد

يقين بيداد امت كشته زهراى جوانش راكنون از جور و ظلم امت خونخوار مى گريد

مگر ديده است بازو بند نيلى فام زهرا راكه مولا نيمه شب با چشم گوهر بار مى گريد

در و ديوار هم محزون بود از ماتم زهرااز آن رو با على امشب در و ديوار مى گريد

ص: 247

نه تنها گريد از فقدان زهرا حيدر كراركه در جنت زداغش احمد مختار مى گريد

نه تنها حجت حق بهر زهرا گريه ها داردكه «شاهد» زين مصيبت روز و شب بسيار مى گريد

شهيد حسين آستانه پرست «شاهد»

آفتاب مدفن او

توان واژه كجاو مديح گفتن او؟قلم كه قارى گنگ است در سرودن او

كشاندنش به صحارى شعر، ممكن نيست كميت معجزه لنگ است پيش توسن او

چه دخترى! كه پدر پشت بوسه ها مى ديدكليد گلشن فردوس را به گردن او

چه مادرى! كه به تفسير درس عاشوراحريم مدرسه كربلاست، دامن او

بميرم! آنهمه احساس بى تعلق اوكه بار پيرهنى را نمى كشد تن او

دمى كه فاطمه تسبيح گريه برداردپيام مى چكد از چلچراغ شيون او

از آن ز ديده ما، در حجاب خواهدبودكه چشم رانزند آفتاب مدفن اورا

غلامرضا شكوهى

ص: 248

در صحن فاطميه

اى اشك مهلتى دل غمگين و خسته را!چشمان غم گرفته در خون نشسته را

مولا كنار فاطمه بدرود مى كندبا بند بند خويش نگاهى گسسته را

بر دوش مى گذارد و از خانه مى بردامشب على حقيقت پهلو شكسته را!

از كوچه هاى شهر كه رد مى شود، غمى در شعله مى برددل درهاى بسته را

او را به خاك تيره ... نه! پرواز مى دهددر آسمان كبوتر از بند رسته را

در صحن فاطميه كنون حال ديگرى است شوريدگان سينه زن دسته دسته را

محمود سنجرى

قلب كساء

اگر چه تحت كسا يك حديث جاى تو بودهميشه قلب رسول خدا كساى تو بود

تو مثل نبض نبى در حريم قلب رسول كنار كوثر وحى خدا سراى تو بود

بهشت بودى و گلهاى سبز و سرخت نيزبهار عاطفه باغ دستهاى تو بود

ص: 249

طنين ناله مولا كه ريخت در دل چاه جگر خراش ترين بغض در صداى تو بود

شكسته قامت تو ايستاده قامت بست نماز را كه على روح مقتداى تو بود

فداى آن همه زخمى كه از نهايت دردهميشه دست على بهترين عصاى تو بود

غريب مى روى اى ياس دامن ياسين!كدام خاطره جز درد آشناى تو بود

تو در كنار على بودى و فقط او بودكه تا مسافرت خاك، پا به پاى تو بود

فقط نگاه على بود در شب توديع كه سوگوارترين ابر در عزاى تو بود

تو اى قتيل مقدس! قسم به جان رسول كه نقش آينه راز با خداى تو بود

تو را به جان جگر گوشه ات قسم درياب سر ارادت ما را كه در هواى تو بود

نشست ديده احساس من به درگاهى كه فرشى از عطش بوسه زير پاى تو بود

غلامرضا شكوهى

آشيان درد

آن شب كه دفن كرد على بى صدا توراخون گريه كرد چشم ملك در عزا تو را

در گوش چاه گوهر نجوا نمى شكست اى آشيان درد، على داشت تا تو را

ص: 250

اى مادر پدر، غمش از دست برده بودهمراه خود نداشت اگر مصطفى تورا

زين درد سوختيم كه اى زهره منيركتمان كند به خلوت شب مرتضى تو را

ناموس دردهاى على بودى و چو اشك پنهان نمود غيرت شير خدا تو را

دفن شبانه تو كه با خواهش تو بودفرياد روشنى است زچندين جفا تورا

خم كرد اى يگانه سپيدار باغ وحى اين هيجده بهار پر از ماجرا تو را

تحريف دين، فراق پدر، غربت على انداخت اين سه درد مجسم ز پا تو را

نامت نهاد فاطمه كان فاطر غيورمى خواست از تمامى عالم جدا تو را

در شط اشك روح تو هر چند غوطه خوردرفع عطش نكرد فرات دعا تو را

دادند در بهاى فدك، آخر اى دريغ گلخانه اى به گستره كربلا تو را

پهلو شكسته اى و على با فرشتگان با گريه مى برند به دارالشفا تورا

دارالشفاى درد جهان خانه على است زين خانه مى برند ندانم كجا تو را

قادر طهماسبى «فريد»

ص: 251

گل محمدى من

گلى كه عالم از او تازه بود پرپر شديگانه كوكب باغ وجود پر پر شد

شب شهادت زهرا على به خود مى گفت:گل محمدى من چه زود پر پر شد

خزان چه كرد كه در چشم اشكبار على تمام گلشن غيب و شهود پر پر شد

به باغ حسن كدام آفتاب ناب افسردكه در مدار افق هر چه بود پر پر شد

براى تسليت اهل باغ آمده بودشقايقى كه به صحرا كبود پر پر شد

نشان ز پاكى روح لطيف فاطمه داشت بنفشه اى كه سحر در سجود پر پرشد

ز فيض صحبت او رنگ و بوى عزت داشت گلى كه تشنه ميان دو رود پر پر شد

زكريا اخلاقى

شبنم احساس

از لاله ها روايت احساس را شنيدتا بانگ «اى برادر» عباس را شنيد

وقتى كنار علقمه با حس تازه رفت گل نغمه هاى تازه و حساس را شنيد

ص: 252

اشكم، زلال و ساده به دامان فروچكيدقلبم، صداى غربت احساس را شنيد

گفتم شكفت زخم دلم، مثل اشك هاوقتى سكوت زخمى دستاس را شنيد

گل هم براى شبنم احساس گريه كردتا زخم هاى دست پرآماس را شنيد

فصل شكوفه بود كه غم بر دلم نشست در كوچه تا حديث گل ياس را شنيد

محمد شجاعى

احترام نام فاطمه

وقتى كه نام فاطمه را احترام كردبر جان خويش آتش دوزخ حرام كرد

عمرش اگرچه مطلع زيبنده اى نداشت آن را بدل به زيور حسن ختام كرد

آزاده بود شيوه آزادگان گزيداو انتخاب روضه دارالسلام كرد

بنهاد دست بر سر و با تيغ باژگون افكنده چشم روى به سوى امام كرد:

من بودم آنكه زهر به جام دل تو ريخت من بودم آنكه خصم تو را شادكام كرد

گفت آن امير مهر بيا در پناه مابر تو خداى رحمت خود را تمام كرد

صد آفرين به عزم تو اى رادمرد عشق حرّى چنان كه مادرت آزاده نام كرد

محمد شجاعى

ص: 253

مثنوى هاى زهرايى

تربت زهرا

مرغ دل، يك بام دارد دو هواگه مدينه مى رود، گه نينوا

اين اسير بند قاف و شين و عين گاه مى گويد حسن، گاهى حسين

مى پرد گاهى به گلزار بقيع مى نشيند پشت ديوار بقيع

مى زند سر بر سر زانوى دين اشك ريزان در غم بانوى دين

عرضه مى دارد كه اى شهر رسول!در كجا مخفى بود قبر بتول؟

از تمام نخل ها پرسيده ام آرى! اما پاسخى نشنيده ام

يا اميرالمؤمنين! روحى فداك آسمان را دفن كردى زير خاك

آه را در دل نهان كردى، چرا؟ماه را در گِل نهان كردى، چرا؟

يا على جان! تربت زهرا كجاست؟يادگار غربت زهرا كجاست؟

تا زنورش ديده را شيون كنم بر مزارش شعله ها برتن كنم

آه از آن ساعت كه آتش درگرفت جام را از ساقى كوثر گرفت

آه زهرا تا ابد جارى بوددست مولا تشنه يارى بود

محمدرضا آقاسى

خون و اشك

باز هم موسم پرپر شدن گل آمدباز هم فصل فراق گل و بلبل آمد

آسمان دل ما ابرى و بارانى شدديده را موسم اشك و ثمرافشانى شد

ص: 254

دل بى سوز و گداز از غم زهرا دل نيست دل اگر نشكند از ماتم او جز گِل نيست

عمر كوتاه تو اى فاطمه فهرست غم است قبر پنهان تو روشنگر اوج ستم است

رفتى اما زتو منظومه غم برجا ماندبا دل خسته و بشكسته على تنها ماند

باغ تاراج شده، عطر اقاقى مانده است سنت دفن شبانه زتو باقى مانده است

جواد محدثى

بُغض بقيعستانى

كيستى بغض بقيعستانى ام ابتداى شروه توفانى ام

كيستى تو، واژه الكن مى شودمثل بغض مانده من مى شود

ناگهانى هاى چشمان تَرَم آب، آتش مى زند بر باورم

با زبان دل تكلم كرده ايم ما تو را در چشم خود گم كرده ايم

راستى آن شب كه در چشمان ماه مى شكست آيينه از فرط نگاه

راستى آن شب كه موج رود رودزينبى هاى غزل را مى سرود

راستى آن شب چه بر مولا گذشت؟يا چه بر فردا و فرداها گذشت؟

گريه كن اى چشم! زهرايى شدى مثل آيينه تماشايى شدى

اى بقيع من! كه خاموشى تو راست هرچه مى پرسم فراموشى تو راست

اى بقيع من! كه تنهايى تو راست تا ابد چشمان فردايى تو راست

اى بقيع من! كه تنها مانده اى پشت چشمان تماشا مانده اى

تو بهشتى در زمين جا مانده اى از براى خاطر ما مانده اى

ما نمى فهميم عمق درد راگونه زخم و كبود و زرد را

باد مى فهمد كه سرگردان تر است خاك مى فهمد كه حسرت گستر است

بيد مى فهمد كه مجنون مانده است لاله مى فهمد كه در خون مانده است

درد مى فهمد كه با دل هم دل است گريه مى فهمد كه در كار دل است

ص: 255

آب مى فهمد كه كوثر مذهب است اشك مى فهمد كه اختر مذهب است

آسمانى هاى اندوه دلم بى قرارى هاى حسرت حاصلم

اى بقيع من! بگو جانم كجاست آى! زهراى شهيدانم كجاست؟

لحظه ها، اى دردها، اى كوه ها!ام كلثومى ترين اندوه ها

تكه تكه درد در جان من است يك دل صد پاره مهمان من است

تكه اى از خاك را برداشتندآسمان را جاى آن بگذاشتند

اى مدينه! آسمان دارى كنى عشق را در سوختن يارى كنى

انتظارم، كاش! پايان مى گرفت چشم زائر حسرتم، جان مى گرفت

تا دوبيتى هاى من بارانى است مثنوى هايم بقيعستانى است

پرويز بيگى حبيب آبادى

مادر نسل عشق

شب است و هم آواز شيدايى ام پر از مثنوى هاى زهرايى ام

شب است و دل من پر از هاى و هوست پر از بوى عشقم، پر از بوى دوست

شب است و من و غربت زمزمه شب است و من و باز، يا فاطمه

الهى! به درگاه لطفت غريب فقير آمدم، غرق «أمّن يجيب»

مران از درت، اين دل خسته رااجابت كن اين مرغ پربسته را

كه امشب به لطف تو گويا شوم معطر به اندوه زهرا شوم

گل داغ او را تبسم كنم دلم را در آن بحر غم، گم كنم

هلا! عصمت سبز، يا فاطمه گل اشك، پرپرترين زمزمه

خبر آمد از غيب، زهرا تويى به بام جهان، مهر يكتا تويى

تو زهرا، زكيه، تو مرضيه اى به باغ رسالت، گلى، ميوه اى

تويى فاطمه، وارث فصل عشق تويى فاطمه، مادر نسل عشق

ص: 256

بهشتى گل باغ بابا تويى بتولى تو، امّ ابيها تويى

رسول خدا گفت: ماه منى تو آيينه اى روشن روشنى

تويى نور چشم رسول خدامحبانت از خشم آتش جدا

خدا را، فروغ ولايت تويى نبى را، امين نبوت تويى

عزيز خدا، نور چشم نبى تو يار على، مادر زينبى

شهادت، گلى از گلستان توست و مظلوميت، طفل دامان توست

هلا! دختر درد، بانوى غم عروس مصيبت، كبود ستم

گل ياس پرپر، بهار كبودكدامين خزان، خنده ات را ربود

بگو با دلم اى غم دلنشين چه داغى تو را زد چنين بر زمين

كدامين جنون، پرپرت كرد و رفت و در شعله خاكسترت كرد و رفت

تو اى سوره داغ، تفسير دردچه گويم كه با روح تو، غم چه كرد

قسم مى خورم اين غم بى ستون برون است از طاقت ما، برون

تو در داغ زهرا، هلا! چرخ پيرچهل اربعين، روزه غم بگير

هلا! سوره كوثر، اى عشق ناب!گل ياس پرپر، گل شعله تاب!

زتو گفتم اما، چه اندك، چه كم تو از نسل دردى، تو از نسل غم

دريغا! كه عالم، سرايت نبودشدى پرپر از سيلى غم چه زود

شدى پرپر و بى نشان مانده اى تو در فصلى از آسمان مانده اى

نيستان غربت، غرور كبودتو را كاشكى! روح من مى سرود

تو رازى، كه ناگفته ماندى هنوزو من ماندم و اين غم سينه سوز

به مدح تو، من شاعرى الكنم من بى زبان، از تو دم مى زنم

من بى زبان، گشته ام مات تومريدم، مريد كرامات تو

بلند است فهم تو، اى نور ناب تو اى روح آيينه! بر من بتاب

نگفتم تو را، اى غم معنوى به پايان رسيد، آه، اين مثنوى!

سرودم تو را باز هم ناتمام رسيدم به پايان خود، والسلام

رضا اسماعيلى

ضريح گمشده

عشق من! پاييز آمد مثل پارباز هم، ما بازمانديم از بهار

احتراق لاله را ديديم ماگل دميد و خون نجوشيديم ما

بايد از فقدان گل، خون جوش بوددر فراق ياس، مشكى پوش بود

ياس بوى مهربانى مى دهدعطر دوران جوانى مى دهد

ياس ها يادآور پروانه اندياس ها پيغمبران خانه اند

ياسِ خوشبوى محمد، داغ ديدصد فدك زخم از گل اين باغ ديد

مدفن اين ناله غير از چاه نيست جز تو كس از قبر او آگاه نيست

گريه بر فرق عدالت كن كه فاق مى شود از زهر شمشمير نفاق

گريه كن چون ابر بارانى به چاه بر حسينِ تشنه لب در قتلگاه

خاندانت را به غارت مى برنددخترانت را اسارت مى برند

گريه بر بى دستى احساس كن گريه بر طفلان بى عباس كن

باز كن حيدر! تو شطّ اشك راتا نگيرد با خجالت مشك را

گريه كن بر آن يتيمانى كه شام با تو مى خوردند در اشك مدام

گريه كن چون گريه ابر بهارگريه كن بر روى گل هاى مزار

مثل نوزادان كه مادر مرده اندمثل طفلانى كه آتش خورده اند

گريه كن در زير تابوت روان گريه كن بر نسترن هاى جوان

گريه كن زيرا كه گل ها چيده اندياس هاى مهربان كوچيده اند

گريه كن زيرا كه شبنم فانى است هر گلى در معرض ويرانى است

ما سر خود را اسيرى مى بريم ما جوانى را به پيرى مى بريم

زير گورستانى از برگ رزان من بهارى مرده دارم، اى خزان!

زخم آن گل در تن من چاك شدآن بهار مرده در من خاك شد

اى بهار گريه بار نا اميد!اى گل مأيوس من، ياس سپيد!

احمد عزيزى

عفت سبز

شب است و بغض و نگاهى كه اشك باران است شبى كه فاطمه بر عرش عشق مهمان است

شب است و قامت سبزى به سجده گاه نمازشب است و صوت غم انگيز لحظه هاى نياز

شب است و سفره زهرا گرسنه نان است گرسنه اى به در خانه نيز مهمان است

قسم به عفت سبزى كه در تو جارى بودو سفره اى كه پر از بركت ندارى بود

قسم به تاول پاهاى خسته ات، زهرا!قسم به زخم كف پينه بسته ات، زهرا!

دلم به ياد تو گاهى بهانه مى گيردو قبر گم شده ات را نشانه مى گيرد

سارا حيدرى

ص: 257

ص: 258

ص: 259

رباعى ها و دوبيتى ها

زيارت

آميخته چون روح در آب و گل ماست همواره مقيم دل ناقابل ماست

اى زاير عطر گل! كجا مى گردى؟آرامگه حضرت زهرا دل ماست

سيد حسين موحد بلخى

اندوه تو

تكرار تو كار هر شب پنجره هاست اندوه تو نيز مذهب پنجره هاست

هر جمعه به خاطر تركهاى دلت گلدان شكسته اى لب پنجره هاست

كوروش كيانى

چون كوه

چون كوه هميشه استقامت مى كردبا قامت قائمش قيامت مى كرد

آن قدر شكوفه داشت جانش كه بهاردر سايه رحمتش اقامت مى كرد

كوروش كيانى

ص: 260

مرثيه مجسم

پرخون شده از چه زخمى ناى على؟!از چيست كه گشته چاه مأواى على؟!

اى مرثيه مجسم اى خاك بقيع!بر خيز و بگو كجاست زهراى على؟!

سنا طرفه

كبود ياس

گل پژمرده را مى بويد امشب ز اندوه نهان مى گويد امشب

على با زمزم اشكى جگرسوزكبود ياس را مى شويد امشب

محمدرضا سهرابى نژاد

اشك فلك

فلك آن شب گريبان چاك مى كردمُدام اشك از دو چشمش پاك مى كرد

شبى كه ديده ها در خواب بودندعلى بانوى خود را خاك مى كرد

منيژه در توميان

جست و جو

به دنبال تو مى گردند خسته كبوترهاى عاشق، دسته دسته

نشانى از مزارت نيست، افسوس!گل من، اى گل پهلو شكسته!

رضا اسماعيلى

ص: 261

بقيع سينه

با پاكى آبگينه دفنت كردم در سبزترين زمينه دفنت كردم

ديدم كه زمين لايق تدفين تو نيست در خاك بقيع سينه دفنت كردم

ايوب پرندآور

گريه مكن

اى صبح بهارآفرين! گريه مكن خورشيد سراپرده دين! گريه مكن

يا روز گهر زديده بفشان يا شب جان حسنينت اين چنين گريه مكن

احَد ده بزرگى

تب توفان

گذشته شب، تب توفان، شكسته و بند از بند اين عالم گسسته

على برخيز، زينب چشم در راه هنوز آن جا، كنار در نشسته

عزيزاللَّه زيادى

عمر گُل

امشب زغم تو آسمان بى ماه است (1) 10

چشم و دل ما قرين اشك و آه است

رفتى به جوانى از جهان، يا زهرا!گُل بودى و عمر هر گُلى كوتاه است

بهمن صالحى


1- . لحظه سرودن اين رباعى، مصادف با واقعه خسوف ماه در شب شهادت حضرت فاطمه زهرا عليها السلام بوده است.

ص: 262

زخم لاله

چرا بى تاب و غمگينى، مدينه!چو لاله، زخم آذينى، مدينه!

زدرد و رنج خاتون دو عالم نهفته بُغض سنگينى، مدينه!

ميرعلى محمدنژاد

خانه دارى

مدينه از چه اين سان بى قرارى تو هم از داغ زهرا سوگوارى

مدينه ديده اى جززينب من كند يك چارساله خانه دارى؟

محمود شريفى «كميل»

غربت زينب

بيا اى ديده تا امشب بگرييم درون چل حصار تب بگرييم

زداغ حضرت زهرا بناليم براى غربت زينب بگرييم

محمود شريفى «كميل»

مدفن ناشناس

مهتاب شب هراس را پيدا كن!برگرد و شميم ياس را پيدا كن!

برگرد و براى گريه هامان امشب آن مدفن ناشناس را پيدا كن

حميدرضا شكارسرى

ص: 263

عزاى زهرا

بيا تا عاشقانه پربگيريم عزاى دخت پيغمبر بگيريم

بيا تا در جوار بقعه دل سراغ از بانوى اطهر بگيريم

ميرعلى محمدنژاد

تشييع جنازه

امشب دل سنگ كوچه ها مى گريديك شهر خموش و بى صدا مى گريد

تشييع جنازه غريب زهراست تابوت به حال مرتضى مى گريد

جعفر رسول زاده «آشفته»

حال زينب

دلم تا پاسى از شب گريه مى كردز غصه، ناله بر لب گريه مى كرد

فلك از ديده گريان على بودعلى بر حال زينب گريه مى كرد

شيدا نيشابورى

ص: 264

ص: 265

امام مجتبى عليه السلام

ص: 266

ص: 267

گل سروده ها

قرةالعين مصطفى

بوعلى آن كه در مشام ولى آيد از گيسوانش بوى على

قرةالعين مصطفى او بودسيّد القوم اصفيا او بود

آن چنان دُر در آن صدف او بودانبيا را بحق خلف او بود

جگر و جان، على و زهرا راديده و دل، حبيب و مولى را

چون بهار است بر وضيع و شريف منصف و خوب رو و پاك و لطيف

در سيادت شرف مؤيد اوست در رسالت رسول و سيّد اوست

نسبش در سيادت از سلطان حسبش در سعادت از يزدان

سنايى غزنوى (حدود 473- 525 تا 545 ه. ق)

نور چشم مصطفى

نورچشم مصطفى و مرتضى شمع جمع انبياء و اوليا

جمع كرده حُسن خلق و حُسن ظنّ جمله افعال چون نامش حسن

روى او در گيسوى چون پرّ زاغ همچو خورشيدى همه چشم و چراغ

ص: 268

در مروّت چون جهان پرپيچ ديدخواست تا جمله ببخشد هيچ ديد

جدّ وى كز وى دو عالم بود پُرساختى خود را براى او شتر

در نمازش بر كتف بنشاندى قرّة العين نمازش خواندى

اين چنين عالى اب و جد كان اوست جمله آفاق ابجدخوان اوست

آن لبى كو شير زهرا خورد بازمصطفى دادش بدان لب بوسه باز

زهر را با جدّ خود شد اين پسرقتل را شد آن دگريك با پدر (1) 11

عطّار نيشابورى (537- 627 ه. ق)

در نعت شاه دين حسن عليه السلام

از زلف و خط و قد و خد پيوسته دارد ماه من مشكى به عنبر برده سر، سروى مرتب با سمن

از غيرت رخسار او وز حسرت گفتار اوپيچيده مه، رخ در كَلَف (2) 12 درمانده در قعر عدن

لعل لب و ريحان خط دُرج و دُرش مى پرورددر غنچه گل، در نافه بو، در نى شكر، گل در چمن

در شهر و در بازار و كو از جلوه و از گفت و گو يعقوب دارد كو به كو صد يوسف گل پيرهن

تير خدنگ غمزه اش ناز و نياز عشوه اش گيرد درون سينه جا، آرد برون جان از بدن

تا ديدم آن ميم دهان، چون دال قدّم شد كمان حيرانم از تنگى آن، در آن چه سان گنجد سخن؟


1- . شباهت امام حسن عليه السلام با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مسموم شدن و شباهت امام حسين عليه السلام با حضرت على عليه السلام در شهادت.
2- . كَلَف: پستى و بلندى هاى درون ماه كه روى ماه را لكه دار كرده است.

ص: 269

نوش لبش، مهر رُخش، عِقد دُرش پيدا كندشهد از قصب، مه بر فلك، گل در چمن، دُر در يمن

از قوّت رفتار او، از لذّت گفتار اوبالد به خود سرو سهى، آرام گيرد جان به تن

عاشق به وصف روى او، هر دم دُرافشانى كندآرى ز شوق گل شود، بلبل غزلخوان در چمن

از عارض چون مشترى، دل را ربوده آن پرى چشمش پس از غارت گرى، افكنده در چاه ذقن

اى نطق شو گوهرفشان، اى خامه شو عنبرنشان كن روى اميد از كسان، در نعت شاه دين حسن

شاهى كه جبريل امين، بر درگهش سايد جبين ذاتش بودقطب زمين، نامش بود فخر زمن

شاه سرير اصطفا، مِهر سپهر ارتضاطوباى باغ لافتى، برهان شك و ريب و ظن

از عرش آمد بر زمين، شام و سحر روح الامين تا مهد جنباند ببين، قدر و كمالش در زمن

از ضربت تيغ و سنان، در دفع خصم بدگمان از قالب شير ژيان، بركنده سر، افكنده تن

سبط رسول مجتبى، نور دو چشم مرتضى گل دسته خيرالنسا، فخر زمين، شاه زمن

شاهى كه از نصّ جلى، قدرش نمى ماند خفى در جنّتش جارى بود، نهر مصفّا از لبن

بهر چراغ روضه اش، وز بهر شمع قبّه اش نور هدى آمد ضيا، صحن فلك باشد لگن

ص: 270

از هيبتش، از شوكتش، از حشمتش، از صولتش معيار ديوان قضا، سازد چو قدرش ممتحن

مستوفى جودش اگر، در بيع كالاى جهان از مرزبان كن فكان، خواهد عطا بهر ثمن

صرّاف گنجور قضا، سازد حواله كآوردخورشيد زر، معدن گهر، نيسان دُرَر، مرجان عدن

قوّت فزاى گلستان، راحت رسان انس و جان خجلت فزاى بحر و كان، رونق ده سَلْوى و من

از شرم مهر روى او، از گيسوى دلجوى اوشد در كلف مه بر فلك، در نافه شد مشك ختن

ذات همايون فال او، نام طرب افزاى اوشد دافع رنج و الم، شد قالع درد و محن

از سوزن رنج و عنا، از تار و از پود بلادوزد قضا بر قامت بدخواه او هر دم كفن

شد گوشوار عرش دين، از ذات اين درّ ثمين بر خاتم دولت نگين، نامش بود بى شك و ظن

ذاتش بود از جدّ و اب، مر آفرينش را سبب بر صفحه هستى بود، اين سان نشان از ما و من

نخل امل را «لامعا» از حبّ آل آمد ثمرروز جزا نقد عمل، در حبّشان شد مرتهن

حُبّ نبى و عترتش، در جان و دل دارد مَقَرحاشا گر آن جا بگذرد، گفته نبى حب الوطن

لامع درميانى (1076- حدود 1136 ه. ق)

ص: 271

آيت نور

خانه شير خدا مركز وجد است و سرورهركه را مى نگرى غرق شعف باشد و شور

مصطفى همچو على، هست زشادى مسرورزآنكه از برج بتول است عيان، آيت نور

اندر اين لحظه، كه نيمى شده از ماه صيام جلوه گر مى شود از جانب حق، ماه تمام

آرى، امشب شب ميلاد شه دين حسن است مظهرحُسن وحسن، آنكه به وجه حسن است

خوب احسانى از آن محسن كُل، ذوالمنن است دومين حجت و اول گل صحن چمن است

قل هواللَّه احد، مظهر فيض صمد است گلشن فاطمه را تازه گل سرسبد است

پسر اول زهرا بود و شير خداهست دوم وصى ختم رسل، مير هدى

سومين خسرو دين، چارمى آل كساخامس آل عبا راست، برادر ز وفا

سبط اكبر، ز نبى، رهبر سرمد باشديوسف مصر دل آل محمد باشد

آمد آن شه كه بود مظهر احسان و سخاآمد آن شه كه بياموخت به ما بذل و عطا

آمد آن شه كه به حق، مظهر حلم است و حياآمد آن شه كه جهان يافت از او نور و ضيا

آنكه جدش شه ملك عجم است و عرب است امّ او حضرت زهرا و على نيز اب است

مولدش را به مه روزه هزاران سبب است بشنواز «خوشدل» اين نكته كه عين ادب است

روزه داران را افطار، از آن شهد لب است زآنكه افطاررطب، در رمضان مستحب است

خاصه اين طرفه رطب را كه زنخل شرف است باغبانش على آن خسرو ملك نجف است

ص: 272

چون در امشب، دل پيغمبر و زهرا شاد است خاطر شير حق، از رنج و محن آزاد است

باغ دين، از گل رخسار حسن آباد است موسم تهنيت و گاه مبارك باد است

به ولى اللَّه اعظم، كه بود صاحب عصرآنكه در دولت وى فتح قرين باشد و نصر

على اكبر «خوشدل» تهرانى

هماى سعادت

دوشم ز آستان عنايت، ندا رسيدكاى دل، به هوش باش، كه ماه خدا رسيد

صدق و صفا بيار، كه ماه عبادت است دست دعا برآر، كه وقت دعا رسيد

ماهى بلندپايه، كه در شام قدر آن آيات رحمت، از حرم كبريا رسيد

بر بام ما هماى سعادت، نشسته است اين طالع بلند، ز فرّ هما رسيد

اى بنده نااميد مشو، از عطاى دوست كز لطف كردگار، نويد عطا رسيد

اى آسمان، به روشنى ماه خود منازكز آسمان حُسن، مهى دلربا رسيد

آمد زعرش مژده كه با عزت و جلال فرخنده موكب حسن مجتبى رسيد

آيينه جمال و كمال محمدى پرورده بتول و شه لافتى رسيد

روشن مدينه گشت، به نور جمال اويعنى كه آفتاب هدايت فرا رسيد

ص: 273

در صبر و بردبارى و احسان و فضل و جودسرمشق، بهر سلسله اوليا رسيد

آوازه فصاحت او از عرب گذشت تا بوسه بر لبش، زلب مصطفى رسيد

سرلوحه عدالت و توحيد و معرفت سرچشمه عنايت و حلم و حيا رسيد

با نور علم از پى ارشاد بندگان فرزند ارشد على مرتضى رسيد

او مرد جنگ بود، وليكن به اقتضاهنگام برقرارى صلح و صفا رسيد

اول حسن گرفت به كف، پرچم قيام زآن پس، به دست پادشه كربلا رسيد

اول حسن نهاد قدم، در ره جهادزآن پس حسين، خامس آل عبا رسيد

بنيانگذار نهضت پاك حسين اوست كز حلم او قيام، بدان انتها رسيد

دارم اميد، لطف عميمش كند قبول اين شعر نارسا كه ز طبع «رسا» رسيد

دكتر قاسم «رسا»

بهتر از اين

(1) 13

رمضان آمد و دارم خبرى بهتر از اين مژده اى ديگر و لطف دگرى بهتر از اين

گرچه باشد سپر آتش دوزخ، صومش ليك با اين همه دارد سپرى بهتر از اين


1- محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 274

شب قدر رمضان، گرچه بسى پر قدر است دارد اين ماه، وليكن سحرى بهتر از اين

چونكه در نيمه اين مه پسرى زاد بتول كس نزادست و نزايد پسرى بهتر از اين

رمضان، اى كه دهى مژده ميلاد حسن به خدا نيست به عالم، خبرى بهتر از اين

مجتبى لؤلؤ پاك «مرج البحرين» است نيست در رشته خلقت، گهرى بهتر از اين

رست پيغمبر، از آن تهمت ابتر بودن نيست بر شاخه طوبى، ثمرى بهتر از اين

گفت خالق، «فتبارك» به خود از خلقت اوكلك ايجاد، ندارد اثرى بهتر از اين

بگذر آهسته تر اى ماه حسن، اى رمضان عمر ما را نبود، راهبرى بهتر از اين

اثر صلح حسن، نهضت عاشورا بودامّتى را نبود، راهبرى بهتر از اين

زنده شد باز، از اين صلح موقت، اسلام نيست در حُسن سياست، هنرى بهتر از اين

گرچه مشمول عنايات توبوده است «حسان»يا حسن، كن به محبان، نظرى بهتر از اين

لطف كن، اذن زيارت، كه خدا مى داندبهر عشاق، نباشد سفرى بهتر از اين

حبيب اللَّه چايچيان «حسان»

ص: 275

آيت نور

نيمه ماه خدا، نور خدا آمد، خوش آمدسبط پيغمبر، امام مجتبى آمد، خوش آمد

شد گلستان، دامن زهرا ز ريحان محمدميوه قلب على مرتضى آمد، خوش آمد

حجت آمد، رحمت آمد، مقدمش بادا مبارك سرور آمد، رهبر آمد، مقتدا آمد، خوش آمد

آن حسن خلق و حسن خوى و حسن روى و حسن موآيت نور خدا، سر تا به پا آمد، خوش آمد

نور سرمد، پورحيدر، جان احمد، روح زهرامظهر حلم و عطا، صدق و صفا آمد، خوش آمد

سبط اول، ركن دوم، مرد سوم، فرد چارم نور چشم پنجم آل عبا آمد، خوش آمد

بدر ساطع، حلم شافع، صبر جامع، صلح قاطع آن كه دارد اين صفات از كبريا آمد، خوش آمد

سيّد رضا «مؤيّد»

روزگار صلح

اى برده از رسول خدا يادگار صلح تو قهرمان رزمى و آموزگار صلح

آن سان كه از حسين اميد قيام، داشت اسلام را، ز حلم تو بود انتظار صلح

ص: 276

چونانكه افتخار حسين، از قيام اوست در راه دين، از آن تو شد افتخار صلح

اى حُسن بى زوال خدايا، حسن تويى در پرده محارم دين، پاسدار صلح

بهر بقاى ملت اسلام، داشتى يك دست در سياست و دستى به كار صلح

گلزار شرع، تا كه نسوزد ز باد كفرآن را تو تازه ساختى از چشمه سار صلح

خود گفته اى ز هر چه بر آن تابد آفتاب افزون تر است فايده اين قرار صلح

از حلم و علم و خُلق خوش و اشك و خون دل خوش پروريدى اى گل زهرا بهار صلح

صلح تو نى به معنى سازش، بود به خصم چندين قرار بود و گرفت اشتهار صلح

از صلح و جنگ و بيعت دشمن، به ناگزيركردى به پاس حرمت دين، اختيار صلح

دشمن، گمان نمود كه پيروز مى شوداما شكست خورد، در اين كارزار صلح

دشمن، زپا فتاد گشودى چو دست صبرپشت ستم شكست، چو بستى قرار صلح

اول بناى نهضت خونين كربلابنيان نهاده شد زتو بنيانگذار صلح

نفرين بر آن كه ساخت تو را متهم كه توكردى براى راحت خود اختيار صلح

ص: 277

زيرا نخواست، اين كه بفهمد كه تا چه حدّفرسوده گشت جان و تنت، از فشار صلح

جبر زمان به صلح، تو را ناگزير كردوز ابتدا معاويه شد خواستار صلح

اى روح پاك صلح و صفا كز جفاى خصم سرو قدت خميده شده زير بار صلح

دست دعا برآر و دعاى فرج بخوان تا مهدى آيد و برسد روزگار صلح

سيّد رضا «مؤيّد»

حجت ديگر

نهال ولايت، برآورده است سپهر شرف، اختر آورده است

زدامان زهرا به بيت على خدا، حجت ديگر آورده است

خدا حجت ديگر آورده است

سحر از گلستان خير الورى برآمد گلى خرم و دلگشا

چو بوسيده خاك رهش را صباچنين بوى مشك تر آورده است

خدا حجت ديگر آورده است

شب نيمه ماه پاك صيام خدا كرد رحمت به عالم تمام

كه زهرا بهين دخت خير الانام اول سبط پيغمبر آورده است

خدا حجت ديگر آورده است

ز ميلاد فرخنده مجتبى شده غرق نعمت، همه ماسوا

هماى فلك آشيان ولاجهان را به زير پر آورده است

خدا حجت ديگر آورده است

حسن جلوه حسن پروردگارحسن مظهر حلم آموزگار

درين شام، تابنده شد آشكار؟و ياخور به شب سر برآورده است؟

خدا حجت ديگر آورده است

زمين و زمان، تحت فرمان اوخدا و رسولش ثنا خوان او

«مؤيد» به اميد احسان اوچنين نغمه در دفتر آورده است

خدا حجت ديگر آورده است

سيّد رضا «مؤيّد»

كتاب حسن خدا

امشب كتاب حسن خدا، باز مى شودچشم عزيز فاطمه تا باز مى شود

حسن ازل، تجلى زيباترى كند؟يا پرده از جمال خدا باز مى شود؟

آيات قدرت از همه سو جلوه مى كنددرهاى رحمت از همه جا باز مى شود

نخلى ز نخلهاى امامت كند قيام رازى ز رازهاى بقا باز مى شود

تا ديدگان نور دل و ديده بتول بر چهره رسول خدا باز مى شود

فرياد مى زنند ز شادى فرشتگان كامشب در بهشت خدا باز مى شود

ريحانه رسول خدا كز شميم آن گلهاى عشق و صبر و رضا باز مى شود

ص: 278

ص: 279

زيباترين شكوفه نخل مقاومت در بوستان مهر و وفا باز مى شود

چشم على و فاطمه بيند چو آن جمال لبهايشان به حمد و ثنا باز مى شود

اين است آنكه از اثر حسن رأى توبس پرده ها ز روى ريا باز مى شود

هر عقده كز معاويه در كار دين فتداز راى او به صلح و صفا باز مى شود

از شعله هاى داغ دل آن امام صلح راه قيام كرب و بلا باز مى شود

اى يادگار ماه خدا! كز فروغ توراز كمال ماه خدا باز مى شود

تو برترين كريمى و در عالم وجودهر عقده اى به دست شما باز مى شود

دشمن، چو دوست بهره برد از كرامتت وقتى تو را بساط عطا باز مى شود

قدر تو ناشناخته ماند اى جمال صبر!وين راز بسته روز جزا باز مى شود

من زنده ام به بوى تو و از نگاه توگل از گل وجود، مرا باز مى شود

بر صفحه گناه «مؤيد» قلم بكش روزى كه مُهر نامه ما باز مى شود

سيّد رضا «مؤيّد»

ص: 280

كمال حسن خدا

امشب كمال حسن خدا، جلوه گر شده است كانون وحى، مَهبط روح بشر شده است

پيدا به خاندان نبى يك پسر شده است زهرا شده است مادر و حيدر پدر شده است

با صوت احسن احسن و بانگ حَسن حَسن ز امُ الحسن گرفته حسن را، ابوالحسن

نور خدا ز بيت پيمبر برآمده بوى خدا، ز گلشن حيدر برآمده

طوبى، كنار چشمه كوثر برآمده يعنى حَسن به دامن مادر برآمده

بر اين خجسته مادر و نوزادش، آفرين ز اين طفلِ ناز و حُسن خدادادش، آفرين

خورشيد برج عصمت، بَدْرِ تمام زادكُفوِ امام و دخت پيمبر، امام زاد

بابُ الكرم، به خانه بابُ الكِرام زادروح صلاة، نيمه ماه صيام زاد

دست خدا، چو پرده گرفت از جمال حُسن مشهود از جمال حَسن شد، كمال حسن

طفلى كه روى ماهش، مهرآفرين شده است طاها رخ است و مهمان، بر «يا» و «سين» شده است

رحمت، عطا به رحمةُ للعالمين شده است خيرُ البَنات، صاحب خيرُ البنين شده است

ص: 281

امشب على و فاطمه لبخند مى زنندپيوسته بوسه بر رخ فرزند مى زنند

اين است رهبرى كه بلند است رايتش خورشيدِ روشنى، كه به هر جاست آيتش

درياى رحمتى، كه نباشد نهايتش قرآن، گواه عصمت ذات و ولايتش

در زهد، كس نبرده ازو دست افتخارتقسيم كرده هستىِ خود با خدا، سه بار

لطفى كه آن امام- عليه السّلام- كرداز بعدِ خويش، حفظ وجود امام كرد

در بدترين شرايط عصر، اهتمام كردبا بهترين وظيفه درين ره، قيام كرد

از صلح خويش، نهضت تَف را اراده كرداو نقشه طرح كرد و حسينش پياده كرد

سيّد رضا «مؤيّد»

اى گوشواره عرش الهى!

اى حسن تو، تمامى حسن خداى تويوسف بود ز حسن و ملاحت گداى تو

اسم است چون دليل مسمى، خدااز آن كرد انتخاب نام حسن از براى تو

اى گوشوار عرش الهى! كه بوده است دوش رسول و دامن صديقه جاى تو

ص: 282

آن سان كه ماه مى كند از مهر كسب نورخورشيد، كسب نور كند از ضياى تو

درهم شكست قدرت طغيان خصم رااى نور چشم فاطمه! صلح و صفاى تو

سنت خداى را كه به ويرانه دلم پنهان نمود گوهر مهر ولاى تو

بگشا گره ز كار فرو بسته ام كه من رو كرده ام به حضرت مشكل گشاى تو

سيّد رضا «مؤيّد»

صلح قيام آفرين

اى حسن رخت جمال قرآن پيدايش تو كمال قرآن

شد سوره كوثر از تو تفسيرنسل نبى از تو يافت تكثير

ميلاد تو زد به حكم داوربر جبهه خصم، مُهر آبتر

اول ثمر و نخست آيت از نخل نبوت و ولايت

نامت حسن است و ذات پاكت پيدا بود از صفات پاكت

زهرا كه عزيز دادگر شددر مرتبه، مادر پدر شد

كونين، به او نياز داردوز مادرى تو ناز دارد

پيغمبر جد اطهر تودر وصف تو و برادر تو

فرمود كه: اين دو تن امامنددر حال قعود، يا قيامند

مقصود ازين قعود تا چيست؟مفهوم، براى هر كسى نيست!

نه صلح و نه سازش و نه جنگ است پس چيست؟ كميت عقل لنگ است

آن كس كه شروط صلح داندآن صلح تورا، نه صلح خواند

هر چند كه صلح نام داردمعناى دو صد قيام دارد

ص: 283

اى كرده زجان و دين، حراست وى رهبر مذهب و سياست

از صلح تو اين شده مسلم كه: دين و سياست است توام

از صلح قيام آفرينت گفته است رسول، آفرينت

صلحت كه چراغ عالمين است پيش آمد نهضت حسين است

سيّد رضا «مؤيّد»

بلنداى رحمت

صدايت كنار نگاه تو زيباست نگاهت شبيه صدايت، فريباست

تو آن چلچراغى كه درياى نور است تو آن نور سبزى، كه روح تماشاست

تو مولود عشقى كه هستى، نيازش به ناز نگاهِ تو مولودِ زيباست

تبارت سراسر، بهشتى ضميرندزلالى هميشه، نژادت ز درياست

چنان، پرتو افكنده مهرِ وجودت به درياى هستى، كه مست تولّاست

به صُلحت قسم، اى بلنداى رحمت كه حُسنت ضميرِ سبب سازِ زهراست

مبادا، زمانى، كه از ما بگيرى شهودى كه در دل زعشقت، مهياست

سيد على اصغر موسوى «سعا»

جشن بزرگ

عيد ولادت حسن مجتباستى ايام شادمانى اهل ولاستى

جشن بزرگ نيمه ماه مبارك است آرى ولادت حسن مجتباستى

فخر بشر، امام دوم، پور مرتضى چشم و چراغ مكتب خيرالوراستى

تا عكس او در آينه گُل فتاده است خوشبوى و باطراوت و هم دلرباستى

در بوستان مرتضوى غنچه اى شكفت كان زيب دست شاه رُسُل مصطفاستى

معناى كعبه و حرم و مسجدالحرام سرّ منا، حقيقت سعى و صفاستى

ص: 284

دوم امام شيعه اثنى عشر بودسوم نفر زخمسه آل عباستى

وارث، به علم و عصمت پيغمبر خداست دوم خليفه و خَلَف مرتضاستى

ذاتش كجا توان به حقيقت، شناختن دانم همين قَدَر، كه حبيب خداستى

جان محمد است و جگرگوشه على است شايسته امامت اهل هُداستى

جبريل، خادم در دولت سراى اوست روح القدس، فدايى آن مه لقاستى

قرآن ناطق است، امام همام اوست نور دل و دو ديده خيرالنساستى

شاها دمى نگر به غلامت «بهاء دين»هرچند در ستايش تو بى بهاستى

سيد مهدى ميرفخرايى، «بهاءالدين»

آيينه وجه حسن

جلوه گر از جيب عصمت شد، به امر ذوالمنن آفتاب عالم آراى سپهر دين، حسن

نوگل گلزار طاها در بهار دين شكفت مقدمش يا رب مبارك باد، بر سرو و سمن

مرحبا فرخنده مولود مبارك مقدمى كاهل بيت مصطفى را هست، ماه انجمن

اولين نخل برومند گلستان على چارمين معصوم، امام دومين فخر زمن

نور چشم مرتضى و قرةالعين بتول روشنى بخش دل و جان رسول مؤتمن

ماه برج اجتبا، مهر سپهر مكرمت سبط اكبر، حجت كبراى حىّ ذوالمنن

گوشوار عرش، سالار جوانان بهشت سيد بطحا، ولى حق، امام ممتحن

ص: 285

يوسف آل محمد صلى الله عليه و آله، كز جمال انورش بود انوار جمال احمدى، پرتوفكن

گركه وجه اللَّه احسن خوانى اش باشد رواچون نبى را بود او آيينه وجه حسن

درّ درياى كرامت، معدن جود و سخابود در احسان و بخشش، همچو بحرى موج زن

زيور دامان زهرا، زينت دوش نبى زيب آغوش على، چشم و چراغ پنج تن

ميوه باغ رسالت، شاخه نخل ولاگلشن دين را گل رخسار او زيب چمن

در شمايل مصطفى و در خصائل مرتضى بود چون جدّ و پدر خَلق حسن، خُلق حسن

حلم او حلم محمد صلى الله عليه و آله علم او علم على در ملاحت مصطفى و در شجاعت بوالحسن

شيرمرد عرصه پيكار صفّين و جمل شهسوارى چون على، گرد افكن و لشكرشكن

چون زدى بر مسند حق، تكيه گفتى مصطفى است چون سخن گفتى تو گفتى بوالحسن، گويد سخن

حبّ او حبّ خدا و مهر او مهر خدابا رضاى او رضاى حق تعالى مقترن

بود دوران حياتش همچو دوران پدرسر به سر، آكنده زانواع بليّات و محن

همرهان سست عهد و بى وفا از يك طرف يك طرف، هم در كمين مكتب دين، اهرمن

ص: 286

پور بوسفيان به گردش بندگان زور و زرگرد او جمعى كه كرده جامه خدمت به تن

بود فرزند ابوسفيان، در اين سوداى شوم تا كند بنيان دين احمدى را ريشه كن

او پى نابودى قرآن و دين احمدى فتنه ها انگيختى با صدهزاران مكر و فن

كفر چون اندر نهادش بود مضمر، از نخست خواست تا احيا كند بار دگر رسم كهن

اف بر آنان كز خدا يكباره رخ برتافتندتا جبين سايند بهر سيم، برپاى وثن

برخلاف گفته پيغمبر اكرم، كه گفت يادگار من بود قرآن و اهل بيت من

پشت پا بر عترت پيغمبر و قرآن زدندسرفروسودند بر پاى پليدى راهزن

در چنين دوران پرنيرنگ و تزوير و نفاق با چنان نابخردان و مردم پيمان شكن

آن يگانه حجت حق، حامى قرآن و دين زاده خيرالنبيّين، وارث خيرالسنن

بهر پاس حرمت دين خدا، همچون على كرد صبر و بوالعجب صبرى شعار خويشتن

حفظ قرآن و بقاى دين، چنين كرد اقتضاتا نشيند چون پدر، در گوشه بيت الحزن

آنكه بر ملك وجود از سوى حق، فرمان رواست او نخواهد گام، جز بهر رضاى حق زدن

ص: 287

دين حق را مصلحت، در صلح او بود از نخست بارها فرمود پيغمبر، به اصحاب اين سخن

گر نبودى صبر او كى نخل دين دادى ثمرورنبودى صلح او كى از ميان رفتى فتن

صبر و صلحش ترجمان انما نملى لهم كرد كفر و شرك فرزند ابوسفيان علن

صلح او سرّ بقاى دين حق، بود آنچنانك نهضت خونين ثاراللَّه، شه گلگون كفن

گلشن توحيد شد سرسبز، از صبر حسن سرخ رو شد از قيام خسرو گل پيرهن

اى امام مجتبى، وى شيعيان را مقتدااى على را جانشين، وى پيشواى مرد و زن

اى ولى اللَّه اعظم، وى امام ذوالكرم اى طفيلت هردو عالم، وى خدا را مؤتمن

اى زتو اسلام تا روز قيامت، سرفرازوى ز تو نام محمد صلى الله عليه و آله جاودانه، در زمن

واله و حيران حلمت، تا ابد پير خرددر شگفت از صبر بى پايان تو عقل كهن

دين حق را زنده كردى با نثار جان خويش اى نثار جان تو اهل ولا را جان و تن

در مديح حضرتت شاها زبان ها الكن است من كه باشم، تا كه در مدح تو بگشايم دهن

يارب از دامان مهرش دست ما كوته مبادتا بود در تن توان و تا بود جان در بدن

ص: 288

در دو عالم، رستگار است آنكه چون «شهنا» گرفت در پناه مرتضى و آل پيغمبر، وطن

احمد «شهنا»

جلوه حُسن حَسَن

خرم از بوى گلى دامن كوه و چمن است هركجا مى نگرم رشك بهشت عدن است

بر لب بلبل و گل از لب زهرا سخن است نيمه ماه خداى احد ذوالمنن است

خبر از هلهله و شادى هر انجمن است سخن از ماه رخ و جلوه حُسن حسن است

دل شب، طلعت خورشيد هدا پيدا شد نيمه ماه خدا ماه خدا پيدا شد

آمد آن ماه كه خورشيد كمين بنده اوست نور حق جلوه گر از حسن فروزنده اوست

فيض صد باغ بهار از گل يك خنده اوست عقل كل واله مهر رخ تابنده اوست

صبر وصلح وكرم ولطف و عطا زنده اوست دوست مات كرم و دشمن، شرمنده اوست

اين گل سرسبد باغ پيمبر حسن است پاى تا فرق حسن بلكه حسن در حسن است

روزه داران به رهش جان و دل ايثار كنيدامشب از جام تولّاى وى افطار كنيد

با دل و ديده تماشاى رخ يار كنيدسجده بر آينه طلعت دلدار كنيد

گل رخسار حسن را همه ديدار كنيدناز با آن گل و رو بر گل و گلزار كنيد

باغبان خنده بزن ياسمنت را بنگريا محمد صلى الله عليه و آله گل روى حسنت را بنگر

اين همان است كه لب هاش پيمبر بوسيدنه پيمبر كه على ساقى كوثر بوسيد

نه على فاطمه صديقه اطهر بوسيدروى او حضرت جبريل مكرّر بوسيد

دست او را لب سلمان و ابوذر بوسيدقاسم و اكبر و عباس دلاور بوسيد

طوطى وحى خدا را سخن از اين حسن است كنيه شير خدا بوالحسن، از اين حسن است

ص: 289

اين حسن كيست كه چون خصم دهد دشنامش حلم پيش آرد و با خنده كند آرامش

برهاند زكرامت زغم و آلامش بدهد برد يمانىّ و كند اطعامش

با دلى شاد فرستد سوى شهر شامش اى فداى وى و آن مرحمت و اكرامش

به خدايى كه غفور است و حكيم است و رحيم اين كريم است كريم است كريم است كريم

به رسول و به گل ياسمنش باد سلام به على و به مه انجمنش باد سلام

به بتول و به جمال حسنش باد سلام به جمال حسن و جان و تنش باد سلام

به نسيمى كه وزد از وطنش باد سلام به چنين لاله باغ و چمنش باد سلام

مهر او از همه طاعات بود حاصل ماحرم محترم اوست بقيع دل ما

خطّ او عزت دين است و بقاى اسلام صلح او رمز قيام است قيام است قيام

صبر او روح پيام است پيام است پيام ردّ او نيز حرام است حرام است حرام

هرچه او گفت تمام است تمام است تمام او امام است امام است امام است امام

حكم او حكم على حكم نبى حكم خداست هركه سرپيچى از او كرد از اين هرسه جداست

جبرئيل آينه دادگرش مى خواندآسمان مشعل شمس و قمرش مى خواند

عقل كل نور و ضياء بصرش مى خواندصاحب نخل ولايت ثمرش مى خواند

فاطمه دخت محمد صلى الله عليه و آله پسرش مى خواندصبر، سرمايه فتح و ظفرش مى خواند

اهل جنت همه ريحان بهشتش گويندسيد جمع جوانان بهشتش گويند

من كى ام سائلم و سائل كوى حسنم تشنه ام تشنه ولى تشنه جوى حسنم

كشته ام كشته ولى كشته روى حسنم زنده ام زنده ولى زنده بوى حسنم

عاشق و شيفته روى نكوى حسنم جان و دلباخته خصلت و خوى حسنم

چه شود خادم ايوان رفيعش گردم گردبادى شده و گرد بقيعش گردم

ص: 290

اى سراپا همه نور و همه نور و همه نورچشم بد از تو و از طلعت زيباى تو دور

بيشتر بين كريمان شده نامت مشهورناصر دينى و اسلام به صلحت منصور

همه اسرار جهان در دل پاكت مسروربه خدايى كه كريم است و رحيم است وغفور

صبر، در موج بلا خونجگر صبر تو بودنهضت كرب و بلا از اثر صبر تو بود

سائل كوى تو را ناز به حاتم بايدزائر قبر تو را فخر به عالم بايد

مهر تو همچو خدا بر دل عالم بايدمدح تو بر لب پيغمبر خاتم بايد

جاى خصم تو در اعماق جهنم بايدبى تو گلزار جنان، خانه ماتم بايد

به خدايى كه گلم را به ولاى تو سرشت دوستىّ تو بهشت است بهشت است بهشت

كاش مانند نسيمى به ديارت گردم گذرم افتد و برگرد مزارت گردم

يا شوم شعله و شمع شب تارت گردم يا شوم خاك و هم آغوش غبارت گردم

يا شوم اشك و ز هر ديده نثارت گردم حيف از تو كه گلم باشى و خارت گردم

ميثمم ليك به اكرام تو ميثم گشتم خار راه تو شدم تا گل عالم گشتم

غلامرضا سازگار «ميثم»

اين حسن كيست

اين حسن كيست كه بخشندگى حاتم از اوست شيوه جود و سخاوت به همه عالم از اوست

اين حسن كيست كه پروانه صفت سوخته جان معنى ار مى طلبى عالم جان خرّم از اوست

اين حسن كيست كه صلحش به برادر حجّت آنكه زخم جگر فاطمه را مرهم از اوست

ص: 291

اين حسن كيست كه شد شهره صفات كرمش جمع احسان خلايق به كميّت كم از اوست

اين حسن كيست؟ بود نوگل گلزار بتول پسر شير خدا شرع نبى محكم از اوست

اين حسن كيست وقوف عرفاتم حرمش به خدا كوى منا، سعى و صفا، زمزم از اوست

همه شاديم كه ميلاد عزيز زهراست پسر دختر طه كه دم مريم از اوست

لرزاده

يوسف آل محمد صلى الله عليه و آله

در سحرگاه شب نيمه ماه رمضان چهره ماه تمامى زافق گشت عيان

وه چه ماهى كه چو خورشيد بودنورافشان كز فروغش متجلى شده آفاق جهان

وه چه ماهى كه به گردش مه كنعان گرددكافر از رؤيت اين ماه مسلمان گردد

يوسف آل محمد شه لاهوت مقام نجل شاه مدنى قافله سالار انام

اولين سبط نبى فخر نبيين عظام دومين حجت برحق و امام ابن امام

گوهر بحر جلالت دُر فرخنده صدف پور زهرا و نخستين پسر شاه نجف

مى شدى چونكه به دوش شه لولاك سوارمى گشودى لب در پرور خود بر گفتار

مى ربود از دل هر رهگذرى صبر وقراربوسه مى زد به لبش پادشه عرش وقار

لذت از صحبت او فخر رسالت مى بردسوى مسجد حسنش را به جلالت مى برد

ص: 292

محرم بارگه قدس و امين مسجودنخبه مكتب لاهوتى خلاق ودود

زيب محراب عبوديت و عبد معبودزينت منبر پيغمبر و سرچشمه جود

آيت نابغه حجت ذات ازلى وارث خواجه لولاك و وليعهد على

نير برج عفاف و مه آفاق كمال آفتاب فلك عصمت و اعزاز و جلال

مظهر جلوه خلاق و خداوند جمال مصطفى خُلق وعلى سيرت وصديقه خصال

نوگل سرسبد گلشن شهدخت حجازناطق مصحف و شيرازه دين روح نماز

رهبر كشور دين حامى آيين و اصول شهريار دوسرا واسطه رد و قبول

ثمر قلب على ميوه بستان رسول زيب عرش حق و پيرايه آغوش بتول

سبط پيغمبر و شهزاده پاكيزه سرشت پسر فاطمه سلطان جوانان بهشت

صاحب حسن و جمال حسن و خلق عظيم ناظم ملك بقا قاسم جنات و نعيم

دلنواز فقرا بر اسرا يار و نديم چون پدر نازكش و ياور اطفال يتيم

هركجا ديده يتيمى بنشستى به برش بركشيدى ز وفا دست نوازش به سرش

مصلح عادل و شاهنشه دين رأس رئوس ماه هر محفل ومجلس گه اجلاس وجلوس

خسرو مفترض الطاعه و غمخوار نفوس همه جا بر ضعفا يار و معين و مأنوس

مى كشيدى همه شب نان يتيمان بر دوش تا كند نار غم از قلب مساكين خاموش

ذوالكمالى كه بدى سرور اشراف حجازهمه شب بهر برآوردن حاجات و نياز

بود با مردم آواره ز اوطان همرازمى نمودى گره از كار گرفتاران باز

مى شدى حل به يد قدرت او مشكل خلق بود لطف و كرم و مرحمتش شامل خلق

ص: 293

با تضرع به سوى كعبه چو مى گشت روان جمله اعضاش بد از خوف الهى لرزان

مى نمود اشك بصر بر رخ ماهش سيلان گاه مى خواند به آهنگ حجازى قرآن

چهره اش قصه والشمس حكايت مى كردطره اش سوره والليل تلاوت مى كرد

اى فروزان قمر طارم فرخنده مقركه كند كسب ضياء از رخ تو شمس و قمر

اى كه سايد به رهت پيك الهى شهپروى كه وصاف جمال تو بود پيغمبر

چهر زيباى تو اى يوسف زهرا حسن است محو ديدار تو صد يوسف گل پيرهن است

به عبوديت تو كى رسد عيسى و كليم به مقام تو كجا پى برد اصحاب رقيم

پدر پير فلك نزد تو چون طفل فطيم (1) 14

مام گيتى بود از زادن مثل تو عقيم

جز خدا كيست كه از خلقت تو باخبر است اى كه باب تو به آباء خلايق پدر است

سالها بود غذاى تو همه خون جگرفُلك صبر تو ولى دريم غم زد لنگر

خلق تو معرفت آموخت به ابناى بشرحلم تو درس ادب داده به هر اهل نظر

اى كه عبدت به جزا جبهه باهر داردچشم اميد شفاعت به تو «فاخر» دارد

عوض بازرگان «فاخر»

وديعه ماه خدا

اى بهترين وديعه ماه خدا حسن اى اوستاد مكتب صلح و صفا حسن

اى اولين شكوفه بستان مصطفى اى مايه سرور دل مرتضى حسن


1- . فطيم: كودك از شير گرفته شده.

ص: 294

فخر تو اين بس است كه در بين مادران مادر توراست حضرت خيرالنسا حسن

ماه خدا كه خوانده خدا ماه رحمتش هستى فقط تو رحمت ماه خدا حسن

ما ميهمان و رحمت حق را تو ميزبان شاد از نواى تو دل هر بى نوا حسن

از راه دلنوازى اگر با اشارتى امشب كنى تو گوشه چشمى به ما حسن

سيمرغ بخت ما رسد آنجا كه هيچ نيست جاى ملال و محنت و رنج و بلا حسن

گويم چه از صفات تو اى مظهر صفات در وصف تو سروده خدا هل اتى حسن

حُسنى كه داده حق به تو والشمس و والضحاست اى روشن از جمال تو ارض و سما حسن

خورشيد و ماه و زهره و ناهيد مى كنداز پرتو جمال تو كسب ضيا حسن

موى تو هست معنى والليل وزين جهت روى تو هست آينه حق نما حسن

ما دردمند و خسته از پا فتاده ايم كن درد ما زراه محبت دوا حسن

اى نور چشم فاطمه آخر چه مى شودبر ما دهى تو تذكره كربلا حسن

دارم اميد آنكه كنى با نياز خويش از راه لطف حاجت ما را روا حسن

ص: 295

«ژوليده ام» كه دم ز ولاى تو مى زنم اى بهترين وديعه ماه خدا حسن

ژوليده نيشابورى

يوسف گل پيرهن

لاله رويان به گلستان سمنش ناميدندسبزپوشان چمن ياسمنش ناميدند

تا صبا بويى از آن زلف سمن سا آردعارفان نافه مشك ختنش ناميدند

آنكه آزادگى آموخته از قامت يارراستى بين كه به سرو چمنش ناميدند

گفتم از لعل لب يار نشانى به من آرگفت عشاق عقيق يمنش ناميدند

گوهر بحر ولايت درّ درج توحيدپور حيدر شه خوبان حسنش ناميدند

حجت بالغه مرآت خدا حامى دين سبط اكبر ولى ذوالمننش ناميدند

آنكه دل باخت به حسن حسن از روز ازل فاش گويم كه اويس قرنش ناميدند

هردلى نيست در او مهر حسن از سر صدق دل مخوانيش كه بيت الوثنش ناميدند

سيّد خيل جوانان بهشت است به حق آيت رحمت و فخر زمنش ناميدند

مظهر ذات خداوند، همايون ذاتش كز جلال و عظمت مؤتمنش ناميدند

علم و حلم و كرم و جود به ذاتش ممسوس صاحب علم لدُن ممتحنش ناميدند

يوسف آل نبى زاده زهرا و على اهل دل يوسف گل پيرهنش ناميدند

فارس عرصه هيجا علىِ ثانى اوست همچو حيدر به جهان صف شكنش ناميدند

سوخت جان و دلش از زهر جگرسوز ستم زين سبب لاله خونين دهنش ناميدند

تا «صفا» مدح حسن پيشه خود ساخته است اهل دانش همه نيكو سخنش ناميدند

صفا تويسركانى

آسمان صبر

سلام اى حسن عالمتاب، اى روح سحر سيماسلام اى آيه مظلوم، اى غم سوره زيبا

ص: 296

سلام اى دومين خورشيد، اى روشن ترين اميدبتاب اى عصمت روشن، بتاب اى عصمت زيبا

سلام اى جان شيدايى، تو اى روح اهورايى طلوع بى غروب حسن، در آيينه دنيا

سلام اى آسمان صبر، اى قاف شكيبايى سلام اى قبله خوبى، سلام اى كعبه دلها

سلام اى بغض سر بسته، تو اى اندوه پيوسته شهيد تهمت و غربت، تو اى تنهاترين، تنها

حسن اى حسن روز افزون، بشير نينواى خون حسين بى سپاهى تو، فداى غربتت آقا!

سلام اى صبح طوفانى تو اى لبخند بارانى شكوفا شد زصبر تو، گل اعجاز عاشورا

حسن، سنگ صبور عشق، امام غم، غرور عشق دل حسرت نصيبم را اجابت مى كنى آيا؟

مرا سيراب كن مولا، ز درياى كراماتت اجابت كن مرا امشب، تو را لب تشنه ام مولا

رضا اسماعيلى

بهانه نجات

خزان نبيند بهار عمرى كه چون تو سروى به خانه داردغمين نگردد دلى كه آن دل طراوت جاودانه دارد

تو آن اميدى به باغ جانم كه در هواى تو گل فشانم چو نوبهارى به بوستانى كه شاخه شاخه جوانه دارد

اگر چه بشكسته استخوانم، چو از تو دم مى زنم جوانم به بزمت آن شمع سر فشانم كز آتش دل زبانه دارد

ص: 297

چه جاى اظهار نكته دانى، تو بر لبم نكته مى نشانى چو عندليبى به نغمه خوانى كه بر زبان صد ترانه دارد

چو دستگيرم تويى كماهى نمى زنم لاف بى گناهى نمى هراسم ز روسياهى، كسى كه ترسد تو را ندارد

تو را ندارد كه مهترى تو، به سروران جهان سرى توستوده فرزند حيدرى تو، كه مهترى ز اين نشانه دارد؟

شكوفه شاخسار طوبى، فروغ چشم على و زهرابه غير گنجور گنج طاها كه اين گهر در خزانه دارد؟

حسن به صورت حسن به سيرت حسن به نيكوترين سريرت كه بار درماندگان ز غيرت نهان و پيدا به شانه دارد

به علم و حلم و سخا پيمبر، به عزم و حزم و قضا چو حيدرحسين را در گهر برادر كدام بحر اين كرانه دارد؟

تو ركن دين معنى مقامى تو در حرم شرط احترامى نخست سبطى، دوم امامى كه اين نسب در زمانه دارد؟

كسى كه رو در بقيع آرد تو را به محشر شفيع آردبناى همت رفيع آرد كه سر بر آن آستانه دارد

بلى به يوم الحساب محشر چو بر گشايد حميد دفتربه داورى در مقام داور بها ندارد بهانه دارد!

حميد سبزوارى

مرد ديگرى پرورده است

دست حق در دامن خود گوهرى پرورده است بيشه آزادگى، شير نرى پرورده است

تا پس از او، كعبه را بتخانه نتوان ساختن بت شكن مردى، خليل آزرى پرورده است

ص: 298

تا به زير سايه لطفش بياسايند خلق باغبان دين، درخت پر برى پرورده است

ماسوا را از فروغ خويش تا روشن كندچرخ عصمت، آفتاب انورى پرورده است

تا نشاند هر كسى را او به جاى خويشتن دست عدل حق، عدالت گسترى پرورده است

تا پس از حيدر علم سازد قد مردانگى مادر ايام، مرد ديگرى پرورده است

تا نماند از گهر آغوش نه دريا، تهى باز اقيانوس هستى، گوهرى پرورده است

اى گنه آلوده! اقيانوس رحمت چون «حسن»در كنار خود، يم پهناورى پرورده است

از نسيم فيض او «پروانه» باغ طبع تواين چنين نظم خوش و شعر ترى پرورده است

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

آينه از فرط تجلى شكست

دفتر ايجاد چو روز ازل رفت به توشيح حق لم يزل

در كف قدرت قلم نور داشت ديده به ديباچه منصور داشت

نام تو را ديده و ممهمور كردمهر تو را زينت منشور كرد

ص: 299

نادره فرمان مشيت شمول كرد اشارت چو به خلق عقول

پرتو ادارك تو هر سو كه تافت عقل سراسيمه بدان سو شتافت

تا شود از دولت عين اليقين خرمن ادارك تو را، خوشه چين

اى صمدى خصلت و ايزد جلال وى علوى صولت و احمد جمال

طاق دو ابروى تو نزد عقول منحنى قوس صعود و نزول

متصل از جذبه تو كاف و نون منفصل از نهى تو، عقل و جنون

عشق چو از غيب پديدار شدحسن به حسن تو گرفتار شد

حسن شد از باده عشقت ز دست دست ورا حسن تو از پشت بست

حسن سه حرف است و در اين حرف نيست جز سه رقم باده در اين ظرف نيست

مستى «ملك» و «ملكوت» از تو بادباده به جام جبروت از تو باد

حسن تو در اين سه جهان ساقى است در كف او جام هو الباقى است

تا به كف حسن تو اين جام هست هر سه جهان است از اين باده مست

ص: 300

زهر كجا؟ جعده كجا؟ او كجا؟غير كجا و حرم هو كجا؟

قطره كجا راه به دريا برداسم كجا پى به مسمى برد؟

هستى ظل، بسته به نور است، نورسايه بى نور ندارد ظهور

چون كه زدم غوطه به درياى فكرتا به كف آرم دُر مضمون بكر

هاتفى از خلوت لاهوتيان آمد و رو كرد به ناسوتيان

گفت: خداوند عليم و غفوركرد در اين آينه از بس ظهور

تاب نياورده و از پا نشست آينه از فرط تجلى شكست!

ذكر ملك شد پس از آن از محن:يا حسن و يا حسن و يا حسن

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

اشرف اولاد رسول صلى الله عليه و آله

مظهر حسن خدا، چهره عيان ساخته است روشن از نور رخش، كون و مكان ساخته است

محو رخساره خود پير و جوان ساخته است در شب نيمه ماه رمضان ساخته است

ص: 301

اين جهان را ز رخ انور خود رشگ جنان مجتبى نور دو چشمان على، جان جهان

شاد و مسرور، نبى گشته ز ديدارحسن بوسه از مهر زند بر مه رخسار حسن

مى زند بوسه على بر لب دُربار حسن صد چو يوسف شود از حسن، خريدار حسن

شاهد طلعت او قول تبارك باشدرمضان از قدمش ماه مبارك باشد

اى گل سر سبد و اشرف اولاد رسول روشن از روى تو شد، ديده زهراى بتول

بى ولاى تو، عبادت زكسى نيست قبول بهر توصيف تو، حيران به جهان كنه عقول

موى تو ليله قدر است، جمال تو چو بدرقَدرت از خلق، نهان گشته به سان شب قدر

اگر آن صلح به جاى تو، در ايام نبودبه خدا از تو و از دين نبى نام نبود

نامى از شيعه و از پيرو اسلام نبودكار مردم، به جز از سجده اصنام نبود

صلح تو، تيغ شد و سنگر اوهام شكست در دل مردم حيرت زده، اصنام شكست

سيّد محمد خسرونژاد «خسرو»

ص: 302

جمال حَسَن

دنيا شده روشن ز جمال حسن امشب مسرور دل فاطمه و بوالحسن امشب

شايد شب قدر است كه چون فصل بهاران دارد دل من شوق شكوفا شدن امشب

ما دلخوش از آنيم كه پيغمبر رحمت شاد است زديدار جمال حسن امشب

دنيا چو بهشت است كه گرديده شكوفادرگلشن توحيد گل نسترن امشب

زيبا پسرى داده خداوند به مولابيرون شده است از دل مولا محن امشب

گويى كه نخستين شب ايجاد جهان است پوشيده بشر، جامه هستى به تن امشب

اى بنده! كه مستغرق درياى گناهى باز است در مغفرت ذوالمنن امشب

ايمن بود از آتش فرداى قيامت هر كس به ثنايش بسرايد سخن امشب

اى نو گل گلزار ولايت! كه دگر بارنوگشت ز نور تو جهان انجمن امشب

اى پور على! زاده آزاده زهراكن گوشه چشمى تو به اين انجمن امشب

سيّد محمد خسرونژاد «خسرو»

ص: 303

رهبر تويى

اى آنكه جلوه اى ز جمال خدا تويى فرزند فاطمه، حسن مجتبى تويى

پور على و سبط نبى، فخر كاينات نور و سرور چشم و دل مرتضى تويى

ميلاد تو، به نيمه ماه خدا بوديعنى كه جلوه اى زكمال خدا تويى

حسنت چنان شبيه پيمبر بود كه من در بحر حيرتم كه مگر مصطفى تويى؟

بعد از على به مسند حق بهر مسلمين رهبر تويى، امام تويى، پيشوا تويى

شادى فزاى خانه وحيى كه بر نبى آن كوثرى كه كرد خدايش عطا تويى

هنگام رزم همچو على تيغ مى زنى هنگام صلح، مظهر صلح و صفاتويى

در راه پايدارى قرآن، زدست خلق آن كس كه خورد خون جگر سالها تويى

آن قهرمان كه با همه قدرت از عدوبهر خدا شنيد بسى ناسزا تويى

در بحر پرتلاطم و طوفان حادثات در كشتى نجات بشر ناخدا تويى

صلح تو شد مقدمه نهضت حسين بيانگذار واقعه كربلا تويى

ص: 304

«خسرو» به غير درگه تو، رو كجا كند!؟اى آنكه با ضمير همه آشنا تويى

سيّد محمد خسرونژاد «خسرو»

آيت رب ملكوت

رمضان است عزيزان كه به حق ماه خداست ماه خود ساختن و ماه مناجات و دعاست

ماه پيوستن مخلوق به خالق باشدماه مهمانى خالق زخلايق باشد

زامر حق درك چنين ماه سعادت شمرندنفسش ذكر و در او خواب، عبادت شمرند

كرده در نيمه اين ماه يكى مهر طلوع كز فروغش مه و خورشيد به شرمند و خضوع

مهر تابنده عصمت شده از پرده برون جلوه اش منزلت ماه خدا كرده فزون

يوسف فاطمه آن كس كه سراپاست حسن نام نامى وى از خالق يكتاست، حسن

مجتبى آن گل گلزار رسول دو سرامجتبى نور دل حيدر و مرآت خدا

مخزن علم خدا روح جلال و جبروت مظهر حلم خدا آيت ربّ الملكوت

گهر پاك طبيعت دُر پاكيزه سرشت سيّد و سرور و سالار جوانان بهشت

ص: 305

زيور دوش على زينت آغوش بتول جلوه كامل حق روشنى چشم رسول

اولين سبط و دوم حجت و سوم رهبرچارمين اسوه زپنج آيت حق داور

آن خداجوى و نبى خوى و على خُلق و خصال وآن حسن خلق و حسن خوى و حسن حُسن و جمال

آنكه فيض قدمش داده شرف بر رمضان وآنكه خوان كرمش فضل خدا راست نشان

آنكه گسترده به هستى شده خوان نعمش وآنكه عيسى به شفا دَم زده هردم زدمش

آنكه آغازگر نهضت محرومان است وآنكه مظوم تر از سيد مظلومان است

آنكه با صبر خود آزادى اسلام خريدصلح او پرده نيرنگ معاويه دريد

آن همه خون جگر خورد تحمل بنمودتا ره نهضت سالار شهيدان بگشود

نهضت سرخ حسين است هم از صلح حسن كاندو را جز سخن دوست نبوده است سخن

امر مولاست گهى هجر و گهى قرب و وصال گاه تكليف به صلح است و گهى جنگ و قتال

آنكه مسموم، حسن را زجفا مى خواهدسر جدا جسم حسينش زقفا مى خواهد

آن دو را بود هدف، خَلق خدا راارشادگرنمودند به فرمان خدا صلح و جهاد

ص: 306

زآن دو آزاده كه مصداق قعودند و قيام يافت بنيان قوانين الهيه قوام

بارالها به دل خون، تن مسموم حسن حق جد و پدر و مادر مظلوم حسن

به حسين بن على كشته جاويد حيات حفظ كن رهبر و هم نهضت ما را زآفات

محمد موحديان «اميد»

رباعى ها و دوبيتى ها

ولايت حسن

آن را كه ولايت حسن نيست طاعات قبول ذوالمنن نيست

از بعد على قباى لولاك جز در خور قامت حسن نيست

هماى شيرازى

دوست دارد

خدا اين نغمه ها را دوست دارديقين زهرا شما را دوست دارد

روا سازد يقين حاجات ما راكه زهرا، مجتبا را دوست دارد

محمد موحديان «اميد»

ص: 307

روح دعا

مژده اى دل نور چشم مرتضى آمد خوش آمدشام ميلاد امام مجتبى آمد خوش آمد

غم مخور اى دل كه در ماه دعا و استجابت بهر تأثير دعا روح دعا آمد خوش آمد

ژوليده نيشابورى

فروغ دل زهرا عليها السلام

نَقل است كه نُقل بزم دلهاست حسن در حُسن و جمال، عالم آراست حسن

با خُلق محمد است و با خوى على يعنى كه فروغ دل زهراست حسن

سيد رضا ميرجعفرى «حامى»

گلشن دين

برخيز كه بلبل به چمن آمده است بر گلشن دين، سرو و سمن آمده است

بر روى نكويش صلواتى بفرست غم را سپرى كن كه حسن آمده است

حسين آذرى

مه حُسن

وقت است كه دل بر حرمش بسپاريم از شادى ميلاد حسن، گل باريم

اينك كه مَهِ حُسن و محبت آمداى دوست بيا روى به سويش آريم

حسين آذرى

ص: 308

ص: 309

سوگ سروده ها

مزار حسن

ايا صبا بگذر بر سر مزار حسن زهى شميم تو چون خلق مشكبار حسن

به خاك خِطّه يثرب خرام تا بينى شكفته سنبل و گل از خط و عذار حسن

چو شب ز مشعل مه چشم تيره روشن كن ز خاك خوابگه سرمه اقتدار حسن

يكى به تعزيت بقعه بقيع گذرببوس مشهد پاك بزرگوار حسن

كه ريخت سوده الماس ريزه در قدحش كه زهر گشت از آن، آب خوشگوار حسن

به روز تيره خود شام از آن سيه پوش است كز اهل شام بد آمد به روزگار حسن

به باغ عترت پيغمبر از خزان ستم بريخت لاله و نسرين ز نوبهار حسن

بنفشه بين سر حسرت نهاده بر زانوز سوك غاليه بوى بنفشه وار حسن

هنوز زُهره سرانداز نيلگون داردز سوز مادر زهراى سوگوار حسن

به روى معركه خورشيد چشم آن داردكه توتيا كشد از گرد رهگذار حسن

بسا كه جان بسپردند در هزاهز جنگ دلاوران، به سر تيغ جان سپار حسن

بدان اميد كه چشم قبول بگشايدگشاده روضه رضوان در انتظار حسن

به جز خداى كه داند كه عالم الغيب است كمال قربت پنهان و آشكار حسن

ص: 310

امامت و حسب و نسب على بودش زهى ستوده خصال و زهى شعار حسن

به زير سايه طوبى كسى تواند بودكه سايه افكندش سرو جويبار حسن

ز دست ساقى كوثر خورد شراب رحيق كسى كه مشرب او هست چشمه سار حسن

سخن به قدر حَسَن چون سرايد ابن حسام كه نيست مدحت حسّان به اقتدار حسن

چو من به پايه حسّان نمى رسم به سخن سخن چگونه رسانم به اعتبار حسن

محمّد بن حسام خوسفى (782- 875 ه. ق)

در تاب رفت و ...!

در تاب رفت و طشت طلب كرد و ناله كردو آن طشت را ز خون درون رشگ لاله كرد

خونى كه خورد در همه عمر از گلو بريخت خود را تهى ز خون دل چند ساله كرد!

نبود عجب كه خون دلش ريخت در قدح عمريش روزگار، همين در پياله كرد

خون خوردن و عداوت خلق و جفاى دهريعنى امامتش به برادر حواله كرد

نتوان نوشت قصه درد دلش تمام ور مى توان ز غصه هزاران رساله كرد!

آه از دل مدينه، ز هفت آسمان گذشت آن روز شد عيان، كه رسول از جهان گذشت

وصال شيرازى (1197- 1262 ه. ق)

ص: 311

خونابه دل

هرگز كسى دچار محن چون حسن نشدور شد دچار آن همه رنج و محن نشد

خاتم اگر زدست سليمان به باد رفت اندر شكنجه ستم اهرمن نشد

نوح نبى گر از خطر موج رنجه شدغرقاب لجّه غم بنياد كن نشد

يوسف اگرچه از پدر پير دور ماندليكن غريب و بى همه كس در وطن نشد

شمع ارچه سوخت از سر شب تا سحر ولى خونابه دل و جگرش در لگن نشد

حقا كه هيچ طائرى از آشيان قدس چون او اسير پنجه زاغ و زغن نشد

جز غم نصيب آن دل والاگهر نبودجز زهر بهر آن لب شكرشكن نشد

دشنام دشمن آنچه كه با آن جگر نموداز زهر بى مضايقه با آن بدن نشد

از دوست آنچه ديد ز دشمن روا نبودجز صبر، دردهاى دلش را دوا نبود

هرگز دلى زغم چو دل مجتبى نسوخت ور سوخت ز اجنبى دگر از آشنا نسوخت

هر گلشنى كه سوخت زباد سموم سوخت از باد نوبهار و نسيم صبا نسوخت

چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت كز دشمنان ز هر بد و هر ناسزا نسوخت

از هر خسى چو آن گل گلزار معرفت شاخ گلى زگلشن آل عبا نسوخت

جز آن يگانه گوهر توحيد را كسى زالماس سوده لعل لب دلربا نسوخت

هرگز برادرى به عزاى برادرى در روزگار، چون شه گلگون قبا نسوخت

ناورد كس دلى كه چو قاسم به ناله شدزان ناله پر از شرر واابا نسوخت

آندم كه سوخت حاصل دوران ز سوز زهردر حيرتم كه خرمن گردون چرا نسوخت

تا شد روان عالم امكان ز تن روان جنبنده اى نماند كزين ماجرا نسوخت

خاموش شد چراغ دل افروز مجتبى افروخت شعله غم جان سوز مجتبى

آيت اللَّه غروى اصفهانى (كمپانى) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

ص: 312

ماجراى دو طشت

شد از غم دو طشت، دلم پر ز درد و خون خون جگر، مدام فرو ريزم از عيون

در حيرتم به زينب غمگين چه ها گذشت!آن دم كه اوفتاد نگاهش بر آن دو طشت

يك طشت را، ز خون درون ديد لاله گون يك طشت را بديد در آن، رأس پر ز خون

برخاست چون ز تاب عطش مجتبى ز خواب برداشت كوزه را و بنوشيد جام آب

از آه و ناله، خون دل اهل جهان نمودطشتى طلب، ززينب افسرده جان نمود

آن طشت، پر زخون دل دردناك كردزينب بديد و از غم او جامه، چاك كرد

طشت دگر كه زينب از آن گشت بى سكون درشهر شام بود به بزم يزيد دون

آن دم كه رأس پاك شهنشاه بحر و برآغاز كرد خواندن قرآن به طشت زر

برداشت چوب كينه، يزيد از ره غضب كرد آشنابه لعل لب شاه تشنه لب

زينب به ناله گفت كه: اى بى حيا مزن!چوب جفا به بوسه گه مصطفى مزن!

دارد «صغير» تا به صف حشر، شور و شين گاه از غم حسن، گهى از ماتم حسين

محمدحسين «صغير» اصفهانى (1312- 1390 ه. ق)

ص: 313

گل خونين دهن

ماتم كيست، كه دل ها همه غرق محن است هركجا مى نگرم صحنه بيت الحزن است

ناله واحسن است از در و ديوار، بلندمگر اى دلشدگان، باز عزاى حسن است

گوئيا اين خبر آيد ز نسيم سحرى كز مدينه، به سما ناله هر مرد و زن است

حسن امروز شده لاله رويش پرپركه به تن، چاك زنان، جامه گل در چمن است

زينب از مرگ حسن، موى كنان، مويه كنان زين الَم، اشك فشان، خسروگل پيرهن است

فاطمه چيده به فردوس برين، بزم عزابلبل آسا به فغان، زين گل خونين دهن است

على، از داغ جگرگوشه خود اشك فشان فاطمه، ناله كنان بهر گل ياسمن است

حسن اندر دم رفتن، به حسينش فرموداول رنج تو و آخر عمر حسن است

بعد من، بار امامت، همه بر دوش تو است نكته اى گوش زمن دار، كه دُرّ سخن است

همه دم، باش در اين دار، مهياى سفركه به ما عاريتى، جان گرامى به تن است

سفر آخرتى فرض، بود بر همگان كه چنين شيوه و اين رسم سپهر كهن است

محمد «شرمى» كاشانى

شعله غم

مرغ روحم طيرانش، به هواى دگر است كه ز خون دلم، آغشته ورا بال و پر است

حضرت فاطمه در خلد برين، اشك فشان گه ز داغ پدر و گاه زمرگ پسر است

هيچ داريد خبر، از دل كلثوم امروز؟كز غم مرگ حسن، ديده اش ازاشك، تر است

دل زينب شده چون لاله پرداغ، چو ديدآتش زهر ستم در دل او كارگر است

گفت اى واى، جگرگوشه زهراى بتول گر ز دستم برود، خاك عزايم به سر است

محمد «شرمى» كاشانى

ص: 314

دو طشت

از گردش زمانه و اين چرخ نيل فام افكند ماجراى حسن، طشت ما ز بام

افسرده گشت، زينب مظلومه از دو طشت يك طشت، در مدينه و طشتى، به شهر شام

يك طشت، پر زخون و غم و درد از حسن يك طشت، رأس پاك حسين ديد، لاله فام

آه از دمى كه زاده سفيان، به طشت زرآزرده كرد، بوسه گه سيّد انام

زينب چو ديد، چوب جفا بر لب حسين آهى زدل كشيد كه شد صبح شام، شام

گفت اى يزيد، پشت شكوهت شكسته بادپيش امام، چوب مزن بر لب امام

ميرزا عبدالرسول «مداح» شوشترى

داغ جگر

لاله اى بود كه با داغ جگر سوخته بودآتشى در دل سودا زده افروخته بود

شرم دارم كه بگويم، تن مسموم تو راخصم، با تير، به تابوت، به هم دوخته بود

راز دل را همه، با همسر خود مى گويندحسن، از همسر خودكامه خود، سوخته بود

جگرش پاره شد از نيشتر زخم زبان در لگن، خون دلى ريخت، كه اندوخته بود

ارث، از مادر خود برد، غم و رنج و محن صبر و تسليم و رضا از پدر، آموخته بود

حسين اخوان «تائب» كاشان

مگر امروز عزيزى مرده است؟!

يا رب! امروز چرا خاطر خلق افسرده است؟شيعيان را گل رخسار چرا پژمرده است؟

دل اولاد على از چه چنين آزرده است؟بار الها! مگر امروز، عزيزى مرده است؟

ص: 315

كه به هر برزن و كو گشته عزا خانه به پاچشم ياران، شده از گريه به سان دريا

گوييا اخترى از برج ولا كرده افول كه به درياى الم غوطه ورند آل رسول

هر كه را مى نگرم هست پريشان و ملول شده از داغ پسر خون دلِ زهراى بتول

اشك حسرت به رخ از مرگ حسن كرده روان هست هر دم به فغان، موى كنان مويه كنان

آرى، آرى حسن بن حسن آن خسرو دين آنكه در فخر وشرف هيچ كسش نيست قرين

گشته مسموم ز بيداد يكى پست و لعين با دل خون شده و زار و پريشان و غمين

روز و شب ذكر حسين بن على: واحسن است دل زينب ز غم مرگ حسن، پر محن است

محمدعلى تبريزى «فتى»

آينه وحى

اى علوى ذات و خدايى صفات صدر نشين همه كاينات

سيّد و سالار شباب بهشت دست قضا و قلم سرنوشت

زاده طوبى و بهشت برين نور خدا در ظلمات زمين

نور دل و ديده ختمى مآب سايه اى از پرتو تو آفتاب

باب تو سرسلسله اولياست چشم پر از نور خدا مرتضى است

مادر تو دخت پيمبر بودآيه اى از سوره كوثر بود

پرده نشين حرم كبريافاطمه آن زهره زهراى ما

ص: 316

عاشق كل حضرت سلطان عشق خون خدا، شاه شهيدان عشق

با تو ز يك گوهر و يك مادر است ظلّ خدايى تواش بر سر است

آيه تطهير به شأن شماست حكم شما امر اولوالامر ماست

سينه سيناى شما طور وحى نور شما شاخه اى از نور وحى

در رمضان ماه نشاط و سرورماه دعا ماه خدا ماه نور

نورفشان شد ز دو سو آسمان در دو افق تافت دو خورشيد جان

وحى خدا از افق ايزدى نور حَسَن از افق احمدى

مشك و گلابى به هم آميختنددر قدح اهل ولا ريختند

اى رمضان از تو شرف يافته نور تو بر جبهه او تافته

نيمه ماه رمضان عزيزگيسوى مشكين تو شد مشك بيز

بعد على شاخص عترت تويى وارث ميراث نبوّت تويى

مصلحت ملّت اسلام و دين كرد تو را گوشه عُزلت نشين

هيچ گذشتى چو گذشت تو نيست آن كه ز شاهى بكشد دست كيست؟

صبر هم از صبر تو بى تاب شدكوزه شد و زهر شد و آب شد

بعد شهادت نكشيد از تو دست تير شد و بر تن پاكت نشست

ملّت اسلام كه پاينده بادمشعل توحيد كه تابنده باد

هر دو رهين خدمات تواندشكرگزارنده ذات تواند

تا ابد اى خسرو والامقام بر تو و بر دين محمد صلى الله عليه و آله سلام

رياضى يزدى

داغ حسن

هر زمانى كه زداغ حسن آيد يادم خيزد از سينه سوزان زغمش فريادم

آتش محنت او جان مرا سوخته بودگر نمى كرد سرشگ مژه ها امدادم

ص: 317

مى برد باد، مرا سوى بيابان بقيع گر پس از مرگ شوم خاك و دهى بر بادم

غم مظلومى او از همه غم هاى دگربيشتر مى زند آتش به دل ناشادم

من گنه كارم و در ماتم او مى گريم تا كند فاطمه از نار جحيم آزادم

آه از آن لحظه كه فرياد برآورد و بگفت:خواهرا طشت بياور كه زپا افتادم

آب نوشيدم و از آتش آن سوخت دلم داد بر باد فنا زهر جفا بنيادم

كى روا بود به من اين ستم از همسر شوم من كه با او همه دم داد محبّت دادم

زين همه ناله و فرياد مؤيّد چه اثرگر به هنگامه محشر نرسد فريادم

سيّد رضا «مؤيّد»

آماج تير كين

مهرت به كاينات برابر نمى شودداغى ز ماتم تو فزون تر نمى شود

از داغ جانگداز تو اى گوهر وجودسنگ است هر دلى كه مكدّر نمى شود

ظلمى كه بر تو رفت ز بيداد اهل ظلم بر صفحه خيال مصوّر نمى شود

ص: 318

تنها جنازه تو شد آماج تير كين يك ره شد اين جنايت و ديگر نمى شود

بى بهره از فروغ ولاى تو يا حسن مشمول اين حديث پيمبر نمى شود

فرمود ديده اى كه كند گريه بر حسن آن ديده كور وارد محشر نمى شود

دارم اميد بوسه قبر تو در بقيع امّا چه مى توان كه ميسّر نمى شود

با اين ستم كه بر تو و بر مدفنت رسيدويران چرا بناى ستمگر نمى شود

آن را چه دوستى است «مؤيّد» كه ديده اش از خون دل ز داغ حسن تر نمى شود

سيّد رضا «مؤيّد»

جغد و هما

مجتبى چون در صبورى ممتحن گرديده بودمظهر صبر خدا قلب حسن گرديده بود

مرد غيرتمند را، صلح است با دشمن، گران زاده حيدر چه مشكل ممتحن گرديده بود

صبر اين بلبل بنازم، با چنان الحان خوش بود خاموش و گلستان پر زغن گرديده بود

در ميان خانه هم ايمن نبود از دشمنان بى كسى بنگر غريب اندر وطن گرديده بود

ص: 319

جعده چون جغدى به سرو خانه زهرا نشست خار بنگر، همنشين ياسمن گرديده بود

در كنار شاخ طوبى حنظلى روئيده بودبا هماى سدره جغدى هم سخن گرديده بود

فتنه بود اندر كمين، يا مارى اندر آستين يا كه جانان را قرين آن گوركن گرديده بود

آب آشاميدنش را جعده زهرآلود كردآب همچو آتش از آن فتنه زن گرديده بود

پور حيدر چون كه خورد آن آب زهرآلوده رابود پيدا كاين گل از بُن ريشه كن گرديده بود

گرحسين از تشنگى مى سوخت اما يا حسن جرعه آبى به جانت شعله زن گرديده بود

خون سرخ و زهر سبز آغشته با هم گوئيابرگ گل پرپر شده نقش چمن گرديده بود

آه بر زينب كه بعد از مادر و جد و پدربار ديگر خانه اش بيت الحزن گرديده بود

وااسف بر حال آن خواهر كه در ماه صفراز دو طشت پربلا دل پر محن گرديده بود

ياد از طشت زر و رأس حسين آمد مراكاندر آن ويرانه شمع انجمن گرديده بود

چون كه مى بردند جسم مجتبى سوى بقيع تير دشمن زيب تابوت و كفن گرديده بود

تا حسن در روز عاشورا نباشد بى نصيب قاسمش لب تشنه در خون غوطه زن گرديده بود

ص: 320

بر زمين همراه اشگ ديده مى ريزم حسان آن گناهانى كه بار دوش من گرديده بود

حبيب اللَّه چايچيان «حسان»

نخل محرم

آسمان خم شد و در كوچه دل غم روييدروز تاريك شد و ظلمت مبهم روييد

شهر با سوخته جانى به عزا تن در دادبر لب چرخ فلك آه دمادم روييد

نازنين خواست ز نااهلى مردم گويدشرم سرخى به رگ روشن شبنم روييد

چرخ چرخيد و اين بار يهودا زن شدبر چليپاى خيانت گل مريم روييد

هاجرش زينب كبرى پى باران مى رفت خون دل جوش زد و چشمه زمزم روييد

صلح سر فصل رقم خورده عاشورا بودنقطه اى سرخ كه در باور عالم روييد

كربلا وامگذار على ثانى شداز دل صبر حسن نخل محرّم روييد

على حاجتيان فومنى

ص: 321

در بارش باران بلا

جز تو اى داغ غمت بر دل زهرا مانده كيست در خانه خود اين همه تنها مانده؟

ماه در پيش تو حيرانى زانو زده است چشم در چشم تو را غرق تماشا مانده

نقش سرخ جگرت ريخته بر صفحه تشت يادگارى است كه بر غربت مولا مانده

اين چه زارى است كه در بارش باران بلاروح سرشار تو آرام و شكيبا مانده

آرى اى سيد مظلوم، بلا ارث تو بودنيمش از توست اگر كرب و بلا جا مانده

فاطمه سالاروند

داغ شگفت

سوز غمى است شعله ور از غم غريب ترمثل حضور عشق از آن هم غريب تر

در كارزار عشق كه ميدان حيرت است زخمم غريب آمد و مرهم غريب تر

اى دومين امام كه داغ شگفت توست از غربت شهيد محرّم غريب تر

مولا غريب مانده در اين جا حسين هم در اين ميان تويى تو مسلم غريب تر

ص: 322

مى خواستم به وهم غمت را رقم زنم ديدم كه هست از غم و ماتم غريب تر

گنجينه حقيقتى و رازهاى توست از هر چه در زمينه عالم غريب تر

ما را بگو كه اوج تو را در نيافتيم اى از شكوه عرش معظم غريب تر

از شرح ماجراى تو حاصل چه مى شودوقتى كه هست ز آنچه سرودم غريب تر

محمود سنجرى

زخم كارى

شد دوباره چو عطر بهارى ياد تو در دل دشت جارى

نغمه هاى تو در گوش هر باغ هست خوشتر ز لحن قنارى

جلوه اى كردى و تيرگيهاشد زانوار رويت فرارى

نام سبز تو در دفتر دل ريخت طرحى ز پرهيزگارى

گشت از فيض باران عشقت چار فصل عطش آبيارى

مثل مهتاب در سينه ماست مهر تو بهترين يادگارى

بى حضور تو از ياد خورشيدرفت آيين آيينه دارى

روى درياى دل مى زند موج درد و اندوهت از بى قرارى

شد زداغ تو اى باغ سر سبزسينه ها مهبط زخم كارى

از غمت اشك سرشار مهتاب مى زند سر به ديوار مهتاب

آسمانى ترين باور سبز!ياد تو باغ جان پرور سبز!

ص: 323

كم مباد از سر ما در اين دشت سايه ات! نخل بارآور سبز!

ريختى روى هر شاخه گل طرح تصوير روشنگر سبز

آفتابا! چرا وقت پروازپركشيدى تو با پيكر سبز!

پشت در پشت آلاله خفته است روى اين دشت پهناور سبز

با حضور گل سرخ اين باغ چشم بستى تو در بستر سبز

دست پاييزى غم كشيده است تيغها در چمن بر سر سبز

روز افتادن از پاست، بگذاردست در دستم اى ياور سبز

وقت كوچ است، اى لاله عشق سرخ بنشين، مرو از بر سبز!

اى قرار دل بى قرارم!وقت رفتن مرو از كنارم

از دهانت عقيق يمن ريخت؟يا كه خون جگر در لگن ريخت؟

مثل تصوير «گلهاى پرپر»پاره هاى دلت در چمن ريخت!

آسمانا! چرا از نگاهت اين همه اشك درد و محن ريخت!

آن كه مى خورد نانت! نمكهاروى زخم تو در انجمن ريخت!

آتش داغت اى شمع سوزان شعله بر قامت پيرهن ريخت!

دست لرزانى از كينه لبريززهر در جام وجه حسن ريخت!

رويش زهر در سينه باغ لاله ها روى دشت و دمن ريخت!

در نگاه لگن همره زهرخون تو از عبور دهن ريخت!

قصه كوزه آب و آن زهرغصه ها در دل و جان من ريخت!

تا از آن آب، تر شد لب خاك سينه خاك گرديد صد چاك

تا ز ره مى رسد بى صدا زهرمى برد ناله را تا خدا زهر

مى گدازد دل و جانِ ما رامى زند شعله در هر كجا زهر

مثل برق شررزا گذشته است از سرِ مرزِ بى انتها زهر

روى آيينه دشتِ دل ريخت طرح اندوهِ صد ماجرا زهر

ص: 324

دست هر آب را بست از پشت هركجا كرد آتش به پا زهر

هر گلى در چمن، يا به شمشيريا كه در خونِ دل خفت با زهر

شهد در كامِ ما ناگوار است هست در جام تاريخ تا زهر

بر دلِ لاله رويانِ اين دشت آتش افروخته بارها زهر

هر كجا زهر غم آتش افروخت باغ جان را زسر تا به پا سوخت

اينچنين كعبه آرزوهابا تو دارد دلم گفت و گوها

با حضور تو اى ابر رحمت لحظه ها يافتند آبروها

باز برخاست از سينه دشت بى تو اى سبز من! هاى و هوها

مى شود با ولاى تو شاداب دست و روى نماز و وضوها!

خفته از درد، چون اشك باران در نگاه تو راز مگوها

بسته پيمانى از بغض اندوه عقده هاى غمت باگلوها

زير باران اشك عزايت مى دهم سينه را شست و شوها

مثل تو هيچ كس را نديدم هر چه كردم چودل جست و جوها

كمتر از خارم و فيض رويت داده چون گل به من رنگ و بوها

دل چو از اشك شد آبيارى دست ما را گرفتى ز يارى!

اى غمت شمع هر محفل ماياد تو چلچراغ دل ما

مهر تو مثل خورشيد داردريشه در عمق آب و گل ما

از نگاه كريمانه توست گشته آسان اگر مشكل ما

دست لطف تو بخشيد اى گل هر لطافت كه شد شامل ما

ذوق هر موج اين ژرف دريامى برد غبطه بر ساحل ما

رفت در باغ، صدها حكايت از شكوفايى حاصل ما

آفتاب از سر مهر هر روزمى نهد پا به سر منزل ما

اين من و دست بخشنده توآن تو و جان ناقابل ما

ص: 325

چون «زرافشان» به جان مى پذيرم گر شود عشق تو قاتل ما

گر چه ما ذره بى نشانيم با فروغ تو در كهكشانيم

محمد على صفرى «زرافشان»

گل ملكوت

اگر چه در پس صد پرده ليك بايد ديدبه يمن نور مدام چهارده خورشيد

كجاست مالك اشتر كه درد چاره كندابوذرى كه بر اين بى كسى نظاره كند

كجاست آن كه اذانى دهد مثال بلال كه شويد از رخ اين شهر رنگ زرد ملال

چه روزگار عجيبى، چه فصل نامردى و درد مردم اين شهر درد بى دردى

چگونه اند مسلمان خدا نمى دانندو رسم عشق، محبت، وفا نمى دانند

و عطر ناب محمد ز يادشان رفته است و يادگارى احمد ز يادشان رفته است

تمام غربت مولا به مجتبى دادندو مايه هاى خجالت به دست مادادند

صبور زاده ترين دل سكوت كرد و سكوت غريب ماند در اين جا، گلى، گل ملكوت

كسى كه داغ اقاقيش بر جگر مانده است و پاره پاره قلبش بر اين اثر مانده است

سارا حقيقى وند

ص: 326

باده وصل

مى زند باز دلم پرسه در آن سوى خيال گفتن از خون دل و صبر تو كارى است محال

چون شهابى كه جنون بر دل شب مى ريزدآتش عشق تو از ديده به لب مى ريزد

تو تولاى جنون با دل شبگرد منى روح زهرا، چو على، مثل حسينى، حسنى

مى توان با تو ز درياى بلا مست گذشت دست در دست جنون از سر و از دست گذشت

از على تا به حسين است يكى جاده سرخ صبر بايد كه ز خُم جوش زند باده سرخ

عشق را در دل اندوه بلا يافته اى بى سبب نيست كه اين گونه جگر تافته اى

پدرت روضه رضوان به لب تيغ فروخت«خرقه از سر به در آورد و به شكرانه بسوخت»

مادرت در تف اندوه و فغان منزل كرد«كه خود آسان بشد و كار تو را مشكل كرد»

روز در ماتم و شبها همه در سوز و گدازمرد بودى كه تحمل به تو مى برد نماز

هيبت و صولت تكبير به قاسم دادى مرد بودى كه دل شير به قاسم دادى

ماتم و غصه ايام، تو را پير نكردزهر هرگز به دل خون تو تأثير نكرد

ص: 327

راز حق بود كه از جام بلا نوشيدى باده وصل، تو از دست خدا نوشيدى

روزگارى كه به جز حسرت و جز درد نبودهيچ كس مثل تو در صبر چنين مرد نبود

عشق نوشيدى و معشوق تماشايت كردچشمه اى بودى و جوشيدى و دريايت كرد

اى كه بر دوش نبى جاى گرفتى روزى به همين جرم تو در آتش و خون مى سوزى؟

تيغ تو در صف صفين و جمل غوغا كردمحشرى در سپه شير خدا بر پا كرد

اين چنين بود كه از جنگ حريف تو گريخت لاجرم زن شد و زهرى به دل كامت ريخت

«خنده زد عشق كه خونين جگرى پيدا شد»جگرت جوهر خون نامه عاشورا شد

سوختى تا كه جنون صاحب قاموس شودتا ز خاكستر تو قاسم ققنوس شود

خليل شفيعى

يا ابالصبر ...

خسته ام، خسته از اين درد خدا مى داندآرى از مردم نامرد خدا مى داند

كوفه در كوفه جفاكارى شان يادم هست آه يك عمر خطاكارى شان يادم هست

ص: 328

سالهابود كه دل بسته گندم بودندفارغ از عشق، كمر بسته گندم بودند

سامرى مذهب و گوساله مرامند دريغ تيغشان كند، گرفتار نيامند دريغ

زاده جهل ابوجهل، پسرخوانده كفروارث وسوسه و ترس به جا مانده كفر

قوم بى عاطفه همزاد بنى اسرائيل زنده كردند ز تو ياد بنى اسرائيل

وحشت آلوده به دنبال سرابند آرى چارفصل است كه دلبسته خوابند آرى

كاش مى گفت كسى، آى شما نامرديدمرد اين ره نشديد، آى شما بى درديد

مرد طوفان نشده نحوى دريا نشويدعشق باريده، شما راهى صحرا نشويد

گردباد است، دگر دل به كپر نسپاريدسنگلاخ است در اين باديه پا مگذاريد

زاده آينه و آب در اين جا تنهاست مردى از قريه مهتاب در اين جا تنهاست

آفتاب است كه در شهر شما جا مانده است مردى از طايفه عاطفه تنها مانده است

پسر فاطمه سر سبزترين عشق رسول وارث آينه ها زاده زهراى بتول

عابر كوچه خورشيد چرا تنهايى؟شاعر ساحل اميد چرا تنهايى؟

ص: 329

يا اخا العشق، اخَا العشق، اخا العشق، حسن يا ابا الصّبر، ابا الصبر، ابا الصبر، حسن

هفت آيينه، دلم از غم تو غمگين بودباختم قافيه را، بس كه غمت سنگين بود

زاده آينه و آب چرا تنهايى؟شاعر قريه مهتاب چرا تنهايى؟

امتت كوفه مرامند، به آنها گفتم عاجز از درك امامند، به آنها گفتم

ريشه در آينه دارى، به خدا مى دانم سبز در سبز بهارى، به خدا مى دانم

تكيه بر شانه خورشيد زدى مثل بهارسرو آئين غزل زاده سبزينه تبار

شهر، اين شهر تب آلوده تنها مانده است شهر، شهرى است كه در حادثه ها جا مانده است

شهر گرگ است خزان باور چونان پائيزشهر چاه است دريغ از نفسى يوسف خيز

مردم شهر اسيرند، اسير ظلمات«ان الانسان لفى خسر» قسم بر لحظات

آرى از دست شما بود كه او تنها مانداين چنين بود كه خورشيد در اين جا، جا ماند

كربلا را حسن آغاز نمود ه است، حسن تا دل حادثه پرواز نموده است حسن

بازهم شور غزل در سر من غوغا كردتا سرانجام مرا شاعر عاشورا كرد

ص: 330

ريشه در سبزترين سجده زهرا دارى نفسى پاكتر از روح مسيحا دارى

آسمان حسرت بوسيدن جا پاى تو داشت تو كه در شهر غزل منزل و مأوا دارى

غيرت حيدر و حلم نبى و صدق بتول«آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى»

هاشم كرونى شيرازى

كريم آل فاطمه

اى كه به شانه رضا، كوه بلا كشيده اى بيشتر از ستارگان، زخم زبان شنيده اى

زخم به زخم دل بسى لحظه به لحظه ديده اى با همه آشنا ولى از همه دل بريده اى

هر كسى از شراره اى سوخت دل تو را حسن!كريم آل فاطمه امام مجتبى! حسن

اى صلوات قدسيان زمزمه حكايتت دشمن كينه توز هم، شد خجل از عنايتت

سينه هفت آسمان سفره اى از ولايتت از چه نكرد هيچ كس مثل على حمايتت!؟

همسر بى وفاى تو كشت تو را چرا حسن؟كريم آل فاطمه امام مجتبى! حسن

صبر تو، نقش خصم را يكسره برملا كندصلح تو، كار نهضت و قيام كربلا كند

ص: 331

جنگ تو، نقل قدرت و بازوى مرتضى كندكسى به جنگ و صلح تو نه چون و نه چرا كند؟!

قعود تو، قيام تو، حكم خداست يا حسن كريم آل فاطمه امام مجتبى! حسن

خوشا به حال آنكه شد خاك ديار عشق توخوشا به حال آنكه جان كند نثار عشق تو

تويى، تويى، تويى كه دل پر از شرار عشق تومنم، منم، منم، منم «ميثم» دار عشق تو

عنايتى كه جان كنم در قدمت فدا، حسن كريم آل فاطمه امام مجتبى، حسن

غلامرضا سازگار «ميثم»

سردار بى سپاه!

وقتى سكوت سبز تو، تفسير مى شودچون بوى عشق، نام تو تكثير مى شود

در انعكاس ساده آن فصل التهاب تنهاييت، هر آينه تصوير مى شود

طاقت گدازتر ز تب جنگِ روبه روست صلحى كه زير سايه شمشير مى شود

تو مرد جنگ بودى و مى دانم اى عزيزسردار بى سپاه زمينگير مى شود

صبر تو، انتظار عطش سوز كربلاست صبرى كه صبح حادثه، تعبير مى شود

ص: 332

مسموم دستِ كينه شده، وَه چه جانگداز!زينب ز داغ آن دلِ خون، پير مى شود

تو نور چشم فاطمه بودى، برادرم!اين شهر در فراق تو، دلگير مى شود

پروانه نجاتى

مى وزد بوى كسى ...

مى وزد بوى كسى از نامه ام مى چكد خونِ جگر از خامه ام

دل به سوداى سخن، گل مى كندبر لبم، نام حَسن گل مى كند

يا امامَ الانس وَالجان! مجتبى!اى مرا شيرازه جان! مجتبى!

ايّها المظلوم! امام رنج و درد!كاش مى گفتم غمت با من چه كرد؟!

دل به يادت مى زند گلگشت خون اى دلِ صد پاره ات در طشت خون

اى ملايك از غمت بر سر زنان بسمل ياد توام، پرپر زنان

ز اين عزا اين بسملت آتش گرفت آب نوشيدى، دلت آتش گرفت!

دل بسوزد غربت بيگانه رامن بميرم صاحبِ اين خانه را!

كيست اينجا تا تو را يارى كند؟خواهرت كو تا پرستارى كند؟

جان پاكت، گرچه بر لب مى رسدصبر كن يك لحظه! زينب مى رسد

دود آهش، آسمان را تيره كردچشم در چشم برادر، خيره كرد

اشكِ آتش، موج خون بر دشت ريخت پاره جان حسن در طشت ريخت

گفت با لطف الهى قهر چيست؟در كفِ دلبندِ زهرا، زهر چيست؟

«جُعده»، مويت را پريشان كرده است؟يا لبت را آب، بريان كرده است؟!

بوى خون از پيرهن آورده ام پاره جانِ حَسن آورده ام

ص: 333

شعر نَه، اين شطّ خون مجتبى است اين مصيبت نامه آل عباست

آن كه مى بوسيد گل، ياقوتِ اوتيرباران مى شود تابوت او

موج تير آماج شد ياقوت رادوخت بر هم، پيكر و تابوت را

سفره سُفيانيان، گسترده بودرازِ سرخِ كربلا، در پرده بود

غلامرضا كافى

هنگامه قيامت

زهر جفا چو بر جگر مجتبى رسيدافغان جن و انس به عرش علا رسيد

پر اضطراب و واهمه شد عالم وجودهنگامه قيامت و يوم الجزا رسيد

درهم شكست قايمه عرش كبرياگويى كه روز نيستى ماسوا رسيد

چشم فلك، ز گريه به غرقاب خون نشست اشك ملك، به طارم هفتم سما رسيد

الماس جعده، كارگر افتاد اى دريغ!آتش به جان زاده خير النّسا رسيد

نعش امام شد هدف چوبه هاى تيريا فاطمه! به نور دو چشمت چها رسيد؟!

در شهر خويش و خانه خود هم غريب بوداز بس كه ظلم و جور بر آن آشنا رسيد

مظلوم چون تو كيست كه از ظلم همسرش مسموم گشت و جان به لبش از جفا رسيد؟

ص: 334

روز جزا، جواب خدا را چه مى دهند؟آنان كه ظلمشان به عزيز خدا رسيد

محمدرضا براتى «براتى»

رباعى ها و دوبيتى ها

تفاوت

از جور معاويه و از كين يزيدبنگر كه به سبطين پيمبر چه رسيد!؟

ازگوهر مظهر العجايب نه عجب كز خوردن و ناخوردن آبند، شهيد!

مصطفى محدثى خراسانى

آرامش پيش از طوفان

فرياد، اگر چه در تو پنهان بوده است خورشيد تكلمت، فروزان بوده است

صلح تو، براى نهضت عاشوراآرامش پيش پاى طوفان بوده است

مصطفى محدثى خراسانى

مضمون غريب

هر چند كه مضمون غريبت تنهاست نام تو سرود موج موج درياست

بالى ز على است با تو، بالى ز حسين پرواز تو از غدير تا عاشوراست

مصطفى محدثى خراسانى

ص: 335

هفتاد و دو بار كربلا

در خانه، غريب آشنابود حسن لب تشنه يك جرعه وفا بود حسن

آن شب كه تمام زهر را مى نوشيدهفتاد و دو كربلا بود حسن

مژگان محمدى تل سرخى

تير و تابوت

يك عمر عقيق سرخ دل، قوتش بودجارى، شرر از لب چو ياقوتش بود

بيداد ببين كه گاه تدفين هم، بازخونبار ز تير خصم، تابوتش بود!

احد ده بزرگى

مدار پنج تن

نه گرد تو و نه گرد من مى چرخدعالم به مدار پنج تن مى چرخد

ديرى است تمام ذره هاى ملكوت پروانه صفت گرد حسن مى چرخد

محمود سنجرى

غربت

در عشق، چرا به جان و تن فكر كنيم؟تا اوست، چرا به خويشتن فكر كنيم؟

گل كرد حماسه حسينى، تا مايك لحظه به غربت حسن فكر كنيم

محمود سنجرى

ص: 336

گل داد

پيش تو اگرچه صبر از پا افتادبا شيعه بگو: كه طشت پيش تو نهاد؟!

صلح تو اگر چه تلخ اما يك روزدر قامت لاله گون قاسم گل داد!

حسين دارند

خنجر از پشت زدند

از جهل به چشم عقل، انگشت زدندبر فطرت بى غيرت خود مشت زدند

نامردم پيمان شكن دشمن دوست بر قايد خويش، خنجر از پشت زدند!

احد ده بزرگى

كوثر در آتش!

از خون جگر لاله احمر مى سوخت در آتش غم، سينه كوثر مى سوخت

آتش به دل تمام هستى مى زدزهرى كه تن تو را، سراسر مى سوخت

حسن كرمى

كربلاى مدينه

مردى كه دلش به وسعت دريا بودمظلوم تر از امام عاشورا بود

آن روز كه بر جنازه اش تير زدنددر شهر مدينه كربلا بر پا بود

هاشم كرونى شيرازى

ص: 337

كربلاى حسن

دل، غرق نگاه آشناى حسن است مبهوت خدا خدا خداى حسن است

نفرين به كسى كه گفت او سازش كرد!اين صلح كه نيست، كربلاى حسن است!

هاشم كرونى شيرازى

درميان ماندن و رفتن

تو، دست پليد اهرمن را ديدى و آن زهر درون كوزه را فهميدى

در ماندن و رفتنت، مخير كردنداز شوق وصال، زهر را نوشيدى!

حسن كرمى

تير باران كردند!

آنان كه تو را ستم فراوان كردندخون در دل و جان اهل ايمان كردند

از ديده كودكان تو خون مى ريخت تابوت تو را چو تير باران كردند

عباس براتى پور

شمشير دودم

بغض تو شهاب آسمان پيما شدموجى شد و سر به خون زد و درياشد

صبر تو، كنار خشم خونرنگ حسين شمشير دو دم به روز عاشورا شد

حسين دارند

ص: 338

گلباران

اى آنكه غمت، وقف دل ياران شدبر سينه نشست و از هواداران شد!

تا عطر ملال پر كند عالم راباتير، تن پاك تو گلباران شد!

محمدجواد غفورزاده «شفق»

تخته تابوت

آن سبزقبا كه رخ برافروخته بوداز سوده الماس، دلش سوخته بود

با سوزن تيرهاى پى در پى خصم بر تخته تابوت، تنش دوخته بود

عباس «حداد» كاشانى

باغ دل تو

جان تو به جرم ناب نوشيدن سوخت از جامه آفتاب پوشيدن سوخت

باغ دل «او» سوخت گر از بى آبى باغ دل «تو» ز آب نوشيدن سوخت

قيصر امين پور

تيرباران

كس چون تو اسير اهل ايمان نشدست در معرض دشمنى ياران نشده است

هرگز جسدى اى پسر شير خداغير از جسد تو تيرباران نشده است

مهران رفعتى

ص: 339

امام سجاد عليه السلام

ص: 340

ص: 341

گل سروده ها

فَرَزْدَق و منقبت حضرت سجاد

پور عبدالملك به نام هشام در حرم بود با اهالى شام

استلام حجر ندادش دست بهر نظّاره گوشه اى بنشست

ناگهان نخبه نبى و ولى زين عُبّاد بن حسين على

در كساى بها و حُلّه نوربر حريم حرم فكند عبور

هر طرف مى گذشت بهر طواف در صف خلق مى فتاد شكاف

زد قدم بهر استلام حجرگشت خالى ز خلق راهِ گذر

شاميى كرد از هشام سؤال كيست با اين چنين جمال و جلال؟

از جهالت در آن تعلّل كرددر شناسايى اش تجاهل كرد

گفت نشناسمش، ندانم كيست مدنى يا يمانى يا مكّى است

بو فراس آن سخنور نادربود در جمع شاميان حاضر

گفت: من مى شناسمش نيكوزو چه پرسى؟ به سوى من كن رو

آن كس است اين كه مكّه و بطحازمزم و بوقبيس و خيف و منا

حرم و حلّ و بيت و ركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم

ص: 342

مروه، سعى و صفا، حجر، عرفات طيبه (1) 15 و كوفه، كربلا و فرات

هريك آمد به قدر او عارف بر علوّ مقام او واقف قرّة العين سيّدالشهداست زهره شاخ دوحه زهراست

ميوه باغ احمد مختار لاله داغ حيدر كرّارطلعتش آفتاب روز افروز روشنايى فزاى و ظلمت سوز

جدّ او مصدر هدايت حق از چنان مصدرى شده مشتق حُبّ ايشان دلى صدق و وفاق بغض ايشان نشان كفر و نفاق

گر شمارند اهل تقوا راطالبان رضاى مولا رااندر آن قوم مقتدا باشندواندر آن خيل پيشوا باشند

سر هر نامه را رواج افزاى نامشان هست بعد نام خداى

ختم هر نظم و نثر را الحق باشد از يمن نامشان رونق

عبدالرّحمان جامى (817- 898 ه. ق)

سپهر چارمين

ماه فروردين فراز آمد ز فردوس برين گلستان را كرد در بر حلّه هاى حور عين

ارغوان سرمايه بگرفته است از كان بدخش ياسمين پيرايه بگرفته است از درّ ثمين

بگذرى چندان كه در هامون بنفشه است و سمن بنگرى چندان كه در بستان گل است و ياسمين

مرغ اشعار فرزدق كرده پندارى ز بردر ثناى خواجه سجّاد زين العابدين


1- . طيبه: مدينه

ص: 343

وارث پيغمبر و حيدر، على بن الحسين چيست ميراثش علوم اوّلين و آخرين

معنى ركن و مقام و صورت خيرالانام زاده شُبير فرزند اميرالمؤمنين

همچو عمّ خود حليم و همچو باب خود صبورمرتضى آسا جواد و مصطفى آسا امين

يك نيا شير خدا و يك نيا نوشيروان از يكى سو شاه دنيا از دگرسو شاه دين

هم عجم را نازش از او هم عرب را افتخارز آل ساسان است و عدنان (1) 16 پيشواى راستين

چون به محراب اندرون بگريستى از بيم حق آمدى رضوان و بستردى سرشكش ز آستين

پيشواى چارمين است و به محراب اندرون تافتى رويش چو خورشيد از سپهر چارمين

اين شنيدستى كه در محراب طاعت خويش رااژدهاآسا بدو بنمود ابليس لعين

خواجه ننديشيد و روى از قبله طاعت نتافت كش ندا از غيب آمد «انت زين العابدين»

كرد داود پيمبر نرم آهن را به دست او به پند و موعظه دلهاى سخت آهنين

حبّ او حصن حصين است و ز خشم كردگارگشت ايمن آن كه آمد اندرين حصن حصين

اى فروغ ديده پيغمبر و حيدر كه هست بغض تو نار جحيم و حبّ تو ماء معين


1- . عدنان: نام يكى از اجداد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله.

ص: 344

با محبّان تو رضوان گويد اندر روز حشرهذه جناتُ عَدْنٍ فادخلوها خالدين

سروش اصفهانى (1288- 1285 ه. ق)

يادگار اهل بيت

شكر خدا كه با فلكم هيچ كار نيست بر خاطرم ز هر دو جهان يك غبار نيست

آن پاى بر جهان زده رندم كه بر دلم اندوه آسمان و غم روزگار نيست

فخرم همين بس است كه اندر جهان مراروى نياز جز به در كردگار نيست

جز درگه نياز كه درگاه مطلق است روى دلم ز هيچ در اميدوار نيست

گردون! به ما زياده ازين سر گران مباش اين كهنه سايبان تو هم پايدار نيست

قطع نظر ز هر چه كنم خوشتر آيدم جز درگهى كه بانى او روزگار نيست

درگاه پادشاه دو عالم كه از شرف ناخوانده گر رود فلك، آنجاش بار نيست

آن پادشاه عرصه دين كز علوّ قدرخورشيد را بر اوج جلالش گذار نيست

شهزاده زمين و زمان زين عابدين شاهى كه در زمانه چو او شهريار نيست

دين يادگار اوست چو او يادگار دين چون اهل بيت را به جز او يادگار نيست

ص: 345

شاها منم كه طينت عنبر سرشت من جز از عبير خاك درت مايه دار نيست

مهر تو درگرفت سراپا وجود من نوعى كه دل ز شعله او جز شرار نيست

فكر من از كجا و مديح تو از كجا؟!در بحر مدحت تو خرد را گذار نيست

جز گفت وگوى مهر تو نبود انيس من عاشق تسلّى اش به جز از حرف يار نيست

بى مهرى فلك دل ما را ز خود رماندرحمى كه جز به لطف تو امّيدوار نيست

لطفت چو گشت ضامن فرداى دوستان امروز باكى از ستم روزگار نيست

تا آفتاب نور فشاند به روزگارتا روزگار جز به شتابش قرار نيست

مهرت دل حبيب تو را نورپاش بادخصم تو بى قرار چنان كش وقار نيست

خاك ره تو ديده «فيّاض» را جلاتا از فلك بر آينه اش جز غبار نيست

فياض لاهيجى (؟- 1072 ه. ق)

فرزند مكّه و منا

اى اهل شام مظهر لطف خدا منم مقصود ز آفرينش ارض و سما منم

پوشيده نيست نزد من اسرار كاينات زيرا كه محرم حرم كبريا منم

مسجود كاينات بود خاك كوى من زينت فزاى كعبه، صفاى صفا منم

ص: 346

زمزم ز فيض مقدم من يافت آبرومهر منير مكّه امير مِنى منم

بر جمله اوليا منم امروز جانشين وارث به علم يك به يك انبيا منم

آن آدمى كه دم به دم اندر تمام عمراز ابتدا گريسته تا انتها منم

بر كشتيى كه نوح در او نوحه گر نشست اى قوم بدگهر به خدا ناخدا منم

آن موسيى كه سينه به سينا ز غم دريداز داستان واقعه كربلا منم

آن يوسفى كه گشت به زندان غم اسيربى غمگسار و بى كس و بى آشنا منم

با اين همه حكايت، دارم يكى سؤال راضى به يك جواب، كنون از شما منم

بر اين محمّدى كه مؤذن دهد اذان اى شاميان، نبيره يزيد است يا منم؟

گوييد اگر يزيد بود، اين بود دروغ گوييد اگر منم ز چه در اين جفا منم

هر طايرى گهى به فغان است «جوديا»مرغى كه روز و شب بود اندر نوا منم

جودى خراسانى (؟- 1302 ه. ق)

صاحب علم اليقين

حبّذا آن بارگاهى كاندر آن دارد كمين بهر طوف آستانش روز و شب روح الامين

كنگره قصر جلالش بس رفيع افتاده است هر زمان بر آسمان از قدر مى سايد جبين

بارگاه آن كه باشد خاك روب درگهش سرمه چشم ملايك، تاج فرق حور عين

در فضاى بارگاهش از علوّ مرتبت شد زمينش آسمان و آسمان آمد زمين

زائران روضه اش را مى رسد هر دم به گوش از ملائك بانگ: طِبتم فَادخُلُوها خالِدين

ص: 347

توسن همّت به ميدان عبادت تاخت تاز آسمان آمد خطابش انْتَ زين العابدين

روضه مرضيّه اش باشد مطاف انس و جان مرقدش شد مهبط اسرار رب العالمين

وارث علم سلونى دُرّ درج كو كُشِف ميوه نخل لَعْمرُك، مقتداى چارمين

گوهر بحر رسالت، نور شمع لافتى حامل علم لدنى، قدوه دنيا و دين

كاشف اسرار فرقان، سامع الهام غيب مالك ملك امامت، صاحب علم اليقين

اى خوش آن روزى كه گردم از طوافت بهره ياب پس ز روى مسكنت بر درگهت سايم جبين

لامع درميانى (1076- حدود 1136 ه. ق)

آفتاب كشور عبّاد

خواهى اگر عيشى از تفرّج گلزارصورت گل را مبين و بگذر و بگذار

ديده معنى گشا به هر گل و هر خارقدرت آن بين كه گل نموده پديدار

قصد مؤثّر نما ز ديدن آثارتا شودت فاش هر مفصّل و مجمل

اى به جمال تو عارفان همه شيداواى به سر عاشقان ز عشق تو سودا

خويش نهانى و جلوه ات همه پيدابرفكن از چهره زلف چون شب يلدا

صبح اميدم نما، ز مهر هويداشام غمم كن به روز عيش مبدّل

تا رخ دلبر دلم تهى كند از غم بوسه دهد ساقى ام چو باده دمادم

مطربم آرد ز تار زير و ز نى بم سطرى از آن عشقنامه خوانم و خرم

چندى گويم مديح ميسر معظّم مختصرى خوانم از كتاب مطوّل

خلقت اول به خلق علّت ايجادفخر دو عالم به زهد خواجه زهّاد

جان سه روح و قوام هستى اجساديعنى چارم امام سيّد سجّاد عليه السلام

نور خدا آفتاب كشور عبّادماه سپهر وقار و شاه مجلّل

آه كه عالم سيه به پيش نظر ديدبس كه جفا در جفا به نوع دگر ديد

لاله صفت داغ اقربا به جگر ديدرأس عزيزان به نى چو قرص قمر ديد

خاصه در آن دم كه نعش پاك پدر ديدغرقه به خون بى سر اوفتاده به مقتل

هيچ شنيدى جز آن گروه ستمكاركس بزند تازيانه بر تن تبدار

يا كه گذارند غل به گردن بيمارشهر به شهرش برند بر سر بازار

قوم لعينى كه از شقاوت بسيارنى ز خدا خائف و نه ز احمد مرسل

يك طرفش كوس شادمانى عُدوان يك طرف اهل حرم به ناله و افغان

عمّه و خواهر به روى ناقه عريان گاه به شام و گهى به كوفه ويران

داشت نه يار و نه مونسى ز محبّان تا ز وفا عقده اى كند ز غمش حلّ

آن كه فراتر بُدى ز عرش مقامش داد فلك جاى در خرابه شامش

بود چهل سال در قعود و قيامش اول روز ابتداى گريه شامش

از دل و جان شد صغير تا كه غلامش طعنه به شاهى زد و به تاج مكلّل

محمدحسين «صغير» اصفهانى (1312- 1390 ه. ق)

ص: 348

ص: 349

مجمع البحرين دانش

جشن ميلاد امام چارمين آمد پديدروز وجد مؤمنات و مؤمنين آمد پديد

درّة التاج فضيلت جوهر علم لدن حضرت سجّاد زين العابدين آمد پديد

يك فلك مجد و كرامت يك جهان اجلال و فردر رخ انسان به چهرى دلنشين آمد پديد

يك جهان تسليم يك عالم رضا يك دهر فضل آسمانى آفتابى بر زمين آمد پديد

فُلك درياى ولايت موج اقيانوس فضل خازن علم الهى، قطب دين آمد پديد

نور چشم خامس آل عبا زين العبادشافع عصيان به روز واپسين آمد پديد

عرشيان انگشت عبرت بر دهان دارند از آن كاين چنين گوهر چه سان از ماء و طين آمد پديد

عابدين را گاه رنج آرام جان آمد ز ره ساجدين را روز غم يار و معين آمد پديد

آنچه را مى جست دل در آسمانها قرنهادر زمين آن مقتداى آن و اين آمد پديد

چرخ هستى را چنان شمس الضُّحى آمد عيان بحر ايمان را چنين درّ ثمين آمد پديد

مجمع البحرين دانش، مخزن الاسرار حقّ فيض سرمد، متن قرآن مبين آمد پديد

ص: 350

ركن كعبه بانى سعى و صفا آمد ز ره روح قرآن، معنى حبل المتين آمد پديد

كاخ ايمان را از او ركنى ركين شد آشكارملك هستى را از او حصنى حصين آمد پديد

وارث تخت «سلونى» تاجدار «هل اتى»حضرت طاها جناب يا و سين آمد پديد

از پى آوردن تبريك ميلادش ز عرش باز گويا در زمين روح الامين آمد پديد

بازگو «طائى» براى ميمنت بر شيعيان روز ميلاد امام چارمين آمد پديد

طائى شميرانى

از مهين بانوى ايران

از مهين بانوى ايران سرزد از خاك عرب آفتابى كز جبينش مى درخشد نور رب

زان عرب نازد كه اين شاهى است تازى دودمان زان عجم بالد كه اين ماهى است ايرانى نسب

حبّذا شاهى كه محكم شد از او كاخ كمال فرّخا ماهى كه روشن شد از او مهد ادب

حجّت حق، رحمت مطلق، على بن الحسين عليه السلام درّةالتاج شرف ماه عجم شاه عرب

شمع بزم حق پرستان بود و مجذوب خداآن چنان كز ياد حق غافل نبودى روز و شب

ص: 351

گه ز اشك اشتياق وصل در سوز و گدازگه ز آه آتشين هجر اندر تاب و تب

زينت پرهيزگاران بود در زهد و عفاف زان خدا سجّاد و زين العابدين دادش لقب

آن شنيدستم كه در عهد وليعهدى، هشام رهسپار كعبه شد با مردم شام و حلب

خواست تا بوسد حجر را گشت مانع ازدحام شد ز جمعيّت برون كآسايد از رنج و تعب

ديد ناگه صف ز هم بشكست و ماهى شد پديدكآفتاب از تابش صبح جمالش در عجب

ماه گرد كعبه مى گرديد و خلقى گرد ماه سنگ را با بوسه اى سيراب كرد از لعل لب

چون هشام آن عزّت و قدر و جلال و جاه ديداز شرار آتش كين و حسد شد ملتهب

زان ميان يك تن از او پرسيد اين آزاده كيست؟كاين چنين بر دامن مطلوب زد دست طلب؟

كرد در پاسخ تجاهل، گفت: نشناسم كه كيست؟زان تجاهل ها كه بر اعجاز احمد، بولهب

چون فرزدق آن سخندان گرامى از هشام اين سخن بشنيد، شد آشفته خاطر از غضب

گفت: گر نامش ندانى با تو گويد نام اوگر بپرسى خاك بطحا را واجب اندر وجب

اززمين و آسمان و آفتاب و مشترى زهره و پروين و ماه و كهكشان و ذو ذنب (1) 17


1- . ذو ذَنَب: ستاره دنباله دار.

ص: 352

مروه و بيت و صفا و زمزم و ركن و مقام مى شناسندش نكونام و نسب اصل و حَسَب

ميوه بستان زهرا قُرة العين حسين عليه السلام آن كه شد پيدايش او آفرينش را سبب

كوكب صبح هدايت آن كه نور عارضش كرد محو از ساحت دين ظلمت و جهل و شغب (1) 18

خسرو ملك فصاحت آن كه در قدر و بهاست خطبه هاى دلپذيرش درةالتاج خطب (2) 19

چون نسيم نوبهاران ساحت جان را «رسا»هر دم از طبع نشاطانگيز مى بخشد طرب

دكتر قاسم «رسا»

ماه ايرانى نسب

امشب ز آهنگ شعف در هر سرى شور آمده جان مشعل بزم صفا دل مهبط نور آمده

يثرب ز انوار خدا روشنتر از طور آمده ويرانه دل خوب تر از بيت معمور آمده

قلب محبّان جلوه گر چشم عدو كور آمده سرحلقه عشاق را نيكوترين پور آمده

هان چشم تو، سر تا به پا، كان مقتدا را بنگرى در خانه سبط نبى حسن خدا را بنگرى

بگشاى چشم معرفت مرآت سبحانى ببين آئينه شو آئينه شو آن روى نورانى ببين

در حسنِ ماه فاطمه آثار ربّانى ببين آثار ربّانى نگر آيات قرآنى ببين

بى پرده وجه اللَّه را در پرتوافشانى ببين ماه عرب را در بر بانوى ايرانى ببين

از برج عصمت نيمه شب شمس الضحى پيدا شده خورشيد برج فاطمه روشنگر دلها شده

اى ماه ايرانى نسب خورشيد تابان زاده اى جان جهان بادت فدا خود يك جهان جان زاده اى

چارم ولى اللَّه را در پنج شعبان زاده اى تو كيستى از پاك جان كاين طرفه جانان زاده اى

من هر چه وصفش آورم تو برتر از آن، زاده اى الحق كه جان تازه اى بر جسم ايمان زاده اى

در خانه سوّم ولى چارم امام آورده اى باللَّه كه در آغاز مه ماه تمام آورده اى

وجه اللَّه يكتاست اين، روشنگر دلهاست اين روشنگر دلها اين، آئينه طاهاست اين

آئينه طاهاست اين، ريحانه زهراست اين ريحانه زهراست اين، توحيد سرتاپاست اين

توحيد سرتاپاست اين، از وهم ها بالاست اين از وهم ها بالاست اين بر عارفان مولاست اين

اين است آن كو پرورد در جان كمال بندگى وز، انْتَ زين العابدين دارد مدال بندگى

اين است مصباح الهدى اين است انوار اليقين اين است مسجود سماء اين است ساجد در زمين

اين است ماه بى مَثَل، اين است مهر بى قرين اين است هستى را امان اين است ايمان را امين

اين است ميزان عمل، اين است قرآن مبين اين است قطب عارفان اين است زين العابدين

اين است كز انوار دل اوراق ظلمت سوخته اين است كو بر نسل ها درس جهاد آموخته

بگذاشت در هستى قدم آزاده اى نيكوخلف مخلوق پيش از ما سوا فرزند قبل از ماسلف

ياسين لقب طاها نسب حيدر هدف زهرا شرف چرخ هدايت را قمر دُرّ ولايت را هدف

بگرفت آن دردانه را ريحانه زهرا به كف زد بوسه بر لعل لبش با شادى و شوق و شعف

چون ديد در ماه رخش روى خدا را منجلى ياد گرامى جدّ خود بگذاشت نامش را على

اين است كو بعد از پدر اسلام را يارى كندزير غل و زنجيرها از دين نگهدارى كند

با منطقش از نسل ها دفع ستمكارى كندصبح سفيد خصم را همچون شب تارى كند

وز چشم خون آشام ها خون جگر جارى كنداز هر جنايت پيشه اى اعلان بيزارى كند

خيزد ز عمق سينه اش بر آسمان فريادهاتا نسل ها را وارهد از سلطه بيدادها

اين است كو با خطبه اش بخشيد جان اسلام راكوبيد بر فرق ستم هم كوفه و هم شام را

مشت حقارت بر دهن زد خصم خون آشام راداد آگهى با منطقش يكباره خاص و عام را

بر سركشان و طاغيان پركرد ز آتش جام رابخشيد جان توحيد را كوبيد سر اصنام را

لرزيد جان اهرمن با منطق شيواى اوشام بلا شد كربلا با خطبه غرّاى او

غلامرضا سازگار «ميثم»

سنگر دعا

اى جان گرفته با نفست پيكر دعاوى آسمان چشم تو را اختر دعا

ذكر مقدّس سحرت آيه هاى عشق درّ سرشك نيمه شبت گوهر دعا

قلّاده محبّت تو، طوق بندگى سجّاده عبادت تو، سنگر دعا

در يك شبت شكفته هزار آسمان نيازوز يك دمت گشوده هزاران درِ دعا

اى دوّمين علىّ و چهارم امام دين بغضت تمام كفر و ولايت تمام دين

اى رشته ولاى تو حبل المتين عشق تسبيح شامگاه تو صبح آفرين عشق


1- . شَغَب: شور، فساد.
2- . دُرةالتاج: مرواريد درشتى كه درخشندگى خاصّى دارد.

ص: 353

ص: 354

ص: 355

ص: 356

گفتار جانفزاى تو عين الحيوة جان لب هاى روح بخش تو روح الامين عشق

سرسبز كرده نخل بلند وصال راخون حسين و اشك تو در سرزمين عشق

عشق شماست دين من و خواهم از خداروزى هزار بار بميرم بدين عشق

بى مهر تو نبود و نباشد سعادتى از هيچ كس خدا نپذيرد عبادتى

بى مهر تو رياض نيايش ثمر نداشت نخل بلند طاعت، جز شعله، بر نداشت

با ناله هاى گرم تو گر هم نفس نبودبوى خدا، نسيم لطيف سحر نداشت

بر پيكر شريف تو پيچيد خويش رازنجير عشق، جايى از اين خوبتر نداشت

هفده ستاره شمس ولايت به نيزه داشت مثل تو پاى نيزه و نى يك قمر نداشت

ديدند، در تو اى به نبى نور هر دو عين روح على، روان حسن، غيرت حسين

اى در بلا سكوت تو بر لب پيام صبرايوب را ز روز نخستين امام صبر

جز مصطفى كه صبر تو ميراث شخص اوست از انبيا بلندترى در مقام صبر

هم سينه مقدس تو كعبه رضاهم قلب داغدار تو بيت الحرام صبر

ص: 357

بر پاى تو ز صبح ازل سجده رضادر دست توست تا ابديّت زمام صبر

صبر تو گر نبود ز قرآن اثر نبودطوباى آرزوى نبى را ثمر نبود

گردون اسير زمزمه عاشقانه ات مرغ سحر خموش به شوق ترانه ات

زينت گرفت از تو عبادت كه در نماززين العباد خوانده خداى يگانه ات

سرتاسر صحيفه كه قرآن ديگر است شيرين عبارتى است ز ذكر شبانه ات

عنقاى قاف قربى و در خاك بندگى آغوش كبرياست بلند آشيانه ات

خلق زمين چگونه شناسد مقام تو؟باريده آسمان به دعاى غلام تو

غلامرضا سازگار «ميثم»

آيه هاى مصحف

مرغ جان در سينه، حق حق مى كندنطقم اعجاز فرزدق مى كند

پاى كوبد در دلم روح كميت وز دمم جوشد ثناى اهل بيت

داشتم انس از ازل با درد عشق بوده ام از شيرخوارى مرد عشق

سجده آوردم به خاك حميرى كرده ام از اهل معنى دلبرى

اى ولىّ حق على بن حسين اى حسين بن على را نور عين

بلبلم كن تا نواخوانت شوم دعبلم كن تا ثناخوانت شوم

ص: 358

السلام اى قاصد صحراى خون حامل منشور عاشوراى خون

اى چراغ و چشم مصباح الهدى تا ابد بر كشتى دل ناخدا

قطب عالم مقتداى ساجدين سيّد العباد، زين العابدين

زلف حورا رشته قنداقه ات چشم رضوان خاك پاى ناقه ات

اى سلام ما شب ميلاد توتا قيامت بر تو و اولاد تو

روى تو چون روى قرآن دلگشاست دست هاى بسته ات مشكل گشاست

ماه گردون نقشى از تصوير توگردن خورشيد در زنجير تو

خشم تو خشم نبى خشم خداچشم تو دل برده از چشم خدا

وحى منزل كُلّ قرآن در كفت وحى صاعد، آيه هاى مصحفت

اى نياز آورده بر خاكت نيازاى دم جان پرورت روح نماز

مرغ شب، محو مناجات شبت داده دل بر ذكر يارب ياربت

پاسخ راز و نياز من تويى بال و پرواز نماز من تويى

شمع جان ها طلعت نورانى ات داغ دل ها پينه پيشانى ات

عيد ميلاد تو ميلاد دعاست ياد تو ياد خدا ياد دعاست

همره ميلاد بابا آمدى وه عجب روزى به دنيا آمدى

كعبه اى و كربلا آئينه ات يك جهان كرب و بلا در سينه ات

هم به چرخ آفرينش محورى هم ز ثاراللَّه پيغام آورى

اى سپهر هشت خورشيد كمال اى تمام اخترانت بى زوال

مدح تو تسبيح حىّ داور است ذكر ناب سنگ هاى مشعر است

حوض كوثر تشنه كام كام توچاه زمزم سينه چاك جام تو

جود، هنگام دعا شرمنده ات ابر، بارد با دعاى بنده ات

حجّ كعبه، ديدن رخسار توست كعبه خود در سايه ديوار توست

سنگ هاى بيت گويندت سلام تا كند دستت حجر را استلام

ص: 359

چار ركن كعبه را دل سوى توحاجيان گردند گرد روى تو

با تماشاى تو در بيت الحرام روز، آمد شام، در چشم هشام

پايه تخت ستمگر در گِل است دولت آل محمد صلى الله عليه و آله در دل است

آن كه بر دل ها امامت مى كندهر قيامش يك قيامت مى كند

صبح، صبح از طلعت زيباى توست شام، شام از خطبه غرّاى توست

اى براقت ناقه از گام نخست سير معراجت چهل منزل درست

در پى طى چهل منزل خطرقاب قوسين تو آمد طشت زر

معجز عيسى به شأن تو كم است اى كه از تو زنده جان عالم است

مرده دل، از تو احيا مى شودهر كلامت صد مسيحا مى شود

اى ششم معصوم اى دوّم على اى امام چارم اى حق را ولى

واى بر من تو كجا و مدح من ذرّه از خورشيد چون گويد سخن؟

وصف تو با خالق منّان توست انت زين العابدين در شأن توست

مى سزد در صبح ميلادت پدربوسدت سر تا به پا، پا تا به سر

بوسه او را بود تفسيرهااز نشان حلقه زنجيرها

گرچه در زنجير، دستت بسته بودبذل دستت همچنان پيوسته بود

كيستم من سر به خاكت سوده اى مجرمى، بيچاره اى، آلوده اى

وه چه گفتم جمله بيچاره چيست آن كه دارد مهر تو بيچاره نيست

مهر تو سوز دل دلسردهاست مهر تو درمان كلّ دردهاست

هر كه هستم خواه زيبا، خواه زشت فاش گويم مهر تو يعنى بهشت

جنّت «ميثم» تولّاى شماست غرق در نور تجلّاى شماست

غلامرضا سازگار «ميثم»

ص: 360

شاه عالم

اى مهين بانوى ايران! شاه عالم زاده اى مادر توحيد! توحيد مجسّم زاده اى

نيستى مريم ولى مانند مريم زاده اى افتخار نسل آدم تا به خاتم زاده اى

آيت عظمى، ولى اللَّه اعظم زاده اى بلكه وجه اللَّه را در نقش آدم زاده اى

قلب قرآن، ركن ايمان، جان دين است اين پسرسيّد سجّاد، زين العابدين است اين پسر

حبّذا، مرآت حُسن دادگر آورده اى يا كه همچون آمنه، پيغامبر آورده اى

يا ز جوف كعبه مولودى دگر آورده اى يا كه زهرايى و شبّير و شبر آورده اى

بر حسين بن على زيبا پسر آورده اى يا براى عالم خلقت پدر آورده اى

اين ششم معصوم اين دوم على چارم ولى است اين فروغ چشم گريان حسين بن على است

سالكان ره، چراغ راه دينش خوانده اندقاريان، طاها و قدر و يا و سينش خوانده اند

آسمانى ها همه ماه زمينش خوانده اندشاهدان، وجه خداوند مبينش خوانده اند

پيروان دين، امام چارمينش خوانده اندعابدان، پيوسته زين العابدينش خوانده اند

ص: 361

چون به خاك آرد جبين، خاك درش گردد نمازوقت معراج دعا دور سرش گردد نماز

اين نه يك طفل است اين بر خلق عالم مقتداست اين نه يك نوزاد اين يك عبد سر تا پا خداست

اين همان شمس الضّحى نور الهدى بدر الدّجاست هم فدايى خدا هم خلق در كويش فداست

اين فروغ انتها و اين چراغ ابتداست اين زبان زنده سرهاى از پيكر جداست

زيب بخش آسمان ها گرد راه ناقه اش بسته جان عالمى بر رشته قنداقه اش

از دم گرمش عبادت راست بر تن جان هنوزآب مى نوشد ز اشكش خاك نخلستان هنوز

مى درخشد مدح او در آيه قرآن هنوزمى زند گلبوسه بر خاك درش ايمان هنوز

مى دمد از خاك راهش لاله و ريحان هنوزبارد از فيض غلامش ز آسمان باران هنوز

وصف مدحش از دم روح الامين آيد به گوش نغمه هاى انت زين العابدين آيد به گوش

اين شنيدى زاده عبدالملك يعنى هشام خواست در بيت خدا آرد حجر را استلام

ليك ره بهر ورودش بسته بود از ازدحام ناگهان خورشيد كعبه تافت در بيت الحرام

برد دل از بيت و از حجاج و از ركن و مقام راه بگشودند بر او با درود و با سلام

ص: 362

با نگاهش كعبه گويى مرده بود و زنده شديا حجر از شوق استقبال از جا كنده شد

حاجيان مبهوت و خدّام حرم حيران اوبيت، در طوف رخ همچون مه تابان او

داشت زمزم، زمزمه گرديد مدحت خوان اوآسمان كعبه شد مشتاق و سرگردان او

خواست اسماعيل كانجا جان كند قربان اوخواست مردى از نشان و نام و قدر و شان او

آن ستمگر با تجاهل گفت نشناسم كه كيست گرچه مى دانست فرزند حسين بن عليست

ناگهان خون فرزدق از غضب آمد به جوش شد سراپا بحر طوفان و كشيد از دل خروش

گفت تا كى مى توان بست از تجاهل چشم و گوش؟كم رخ خورشيد عالم تاب را در پرده پوش

از چه در توصيف آن آرام جان ماندى خموش عالمند از كوثر فيض مدامش جرعه نوش

عرش و فرش و چرخ گردون مى شناسندش همه كوه و سنگ و دشت و هامون مى شناسندش همه

اين جوان را مى شناسد مكّه و حلّ و حرم شهر بطحا گام گام از او همى بوسد قدم

اوست فرزند نبى كهف الورى خير الامم از خدا نقش سلامش بسته در لوح و قلم

سازد از فيض كف دستش حجر را محترم هم عرب عارف بود بر قدر و جاهش هم عجم

ص: 363

اين كه نشناسيش باشد جان جان عالمين نجل احمد، زاده زهرا على بن حسين

اين همان خير العباد اين پيشواى اتقياست اين ولىّ كبريا و اين عزيز مصطفى است

اين گرامى نجل شير حق علىّ مرتضى است اين به عالم مقتدا و اين به آدم رهنماست

اين خداوند حرم اين عبد سر تا پا خداست اين على بن حسين بن على مولاى ماست

دشمنى با اوست كفر و دوستى با اوست دين در پناه اوست خلق اوّلين و آخرين

اى وجود اقدست جان حسين بن على وى گل روى تو ريحان حسين بن على

اى به روى دست، قرآن حسين بن على اى چراغ و چشم گريان حسين بن على

وى رخت خورشيد تابان حسين بن على وى كلامت خون جوشان حسين بن على

خطبه هاى گرمت از زير غل و زنجيرهامى زند بر قلب دشمن تا قيامت تيرها

كيست تا همچون تو معراج سپهر لا كنددامن ويران سرا را جنةالاعلا كند

شام را كرب و بلا از همّت والا كندبر فراز ناقه سِير عالم بالا كند

طىّ راه عشق را با چشم خون پالا كندخاك را از اشك، غرق لؤلؤ لالا كند

ص: 364

قصّه هايت غصّه ها را بر قلب «ميثم» مى دهدروز ميلاد تو هم بوى محرّم مى دهد

غلامرضا سازگار «ميثم»

بهتر است

فضل تو هر جمله از صد عقد گوهر بهتر است بذل تو هر ذرّه از خورشيد خاور بهتر است

چهره ات از آفتاب و ماه گردون خوب ترقامتت از قامت سرو و صنوبر بهتر است

نار قهرت ز آتش قهر سقر سوزنده ترسايه لطف تو از دامان مادر بهتر است

حلقه زنجيرت از زلف نگاران خوب ترخاك پاى ناقه ات از مشك و عنبر بهتر است

نام شيرينت على و كنيه ات زين العبادمهرت از جانى كه بازآيد به پيكر بهتر است

گوشه ويرانه از فيض مناجات شبت از منى و سينه سينا و مشعر بهتر است

گر خورد پيوند با اشك مناجات شبت قطره هاى اشكم از دريا و گوهر بهتر است

دشمنم گر با تو ريزد طرح مهر و دوستى دوستش دارم به چشمم از برادر بهتر است

گر تو آتش بر سرم ريزى عدو آبم دهدكافرم گر آب از او بستانم آذر بهتر است

ص: 365

رفتنم بى تو به گلزار جنان باشد خطاماندنم پيش تو در صحراى محشر بهتر است

من چه گويم در ثنايت اى على بن الحسين گفتن مدح تو با نطق پيمبر بهتر است

فاش گفتم فاش گويم كز همه طاعات حق دشمنى با دشمن اولاد حيدر بهتر است

گردبادى كز زمينت مى وزد بر آسمان از دم صبح و نسيم روح پرور بهتر است

جنّتم باب البقيع توست يا باب المرادكز بهشت و هر چه در آن است اين در بهتراست

خشم تو زقوم و مهرت كوثر از جام عليست بر عدو زقّوم و بر ما جام كوثر بهتر است

در تولّاى شما فانى شدن عين بقاست ترك جان اين جا ز جان ترك سر از سر بهتر است

تو هماى عرشى و ما طاير بى بال و پردل نوازى هما از مرغ بى پر بهتر است

گرچه يكسان است با خاك مدينه تربتت پيش من از كعبه آن قبر مطهّر بهتر است

تا كه از تكرار مدحت كام جان شيرين شوددر دهان وصف تو چون قند مكرّر بهتر است

يوسف يعقوب اگر آيد سوى بازار شام فاش گويد يوسف زهراى اطهر بهتر است

رو به روى خاك پاى ناقه ات بگذاشتن از مقام سرورى بر هفت كشور بهتر است

با وجود زخم زنجير و جراحات فزون جسم مجروح تو از روح مطهّر بهتر است

گرچه بستى بر جمال خود نقاب از گرد راه ماه رخسارت ز صد مهر منوّر بهتر است

اشك چشمانت ز مرواريد غلطان پاك ترخون ساق پايت از ياقوت احمر بهتر است

رنج راه و طعن خصم و كام خشك و چشم تردر رضاى حق، بلا، هر چه فزون تر بهتر است

گر بود دار بلا «ميثم» سزاى حرف حق چوب خشك دار ما از نخله تر بهتر است

غلامرضا سازگار «ميثم»

دسته گل ياسين

بحر مواج ولا را گهرى پيدا شدآسمانهاى شرف را قمرى پيدا شد

پدر پير خرد را پسرى پيدا شدهمه گفتند حسين دگرى پيدا شد

مژده اى اهل ولا، باز ولى آمده است كه على بن حسين بن على آمده است

ماه امشب عرق شرم ز پيشانى ريخت مهر انوار خود از بهر گل افشانى ريخت

آسمان از سر و رو، اختر نورانى ريخت نقل در مقدم آن بانوى ايرانى ريخت

اختر كشور ايران به جهان ماه آوردقرص خورشيد به هنگام سحرگاه آورد

دخت ايران كه به خلق دو جهان مام آمدآخر عزّو جلالش به لب بام آمد

ذره اى بود كه بهتر ز مه تام آمدشهربانو كه جهان بانوى اسلام آمد

پسرى زاده كه عيساست ز جان پا بستش مى سزد مريم اگر بوسه زند بر دستش

پسرى زاده على نام و محمد مرآت چه پسر خاك رهش آبروى آب حيات

چه پسر عبد خدا و به خدا جلوه ذات به كمال و به جلال و به جمالش صلوات

يوسف فاطمه را نور دوعين آورده يا حسين دگرى بهر حسين آورده

اين پسر دسته گلِ دسته گلِ ياسين است اين پسر طوطى گلخانه علّيين است

اين پسر جان حسين است وروان دين است فاطمى روى على خوى و نبى آيين است

اين پسر كعبه و چشم همگان زمزم اوست زندگى بخش همه عالم و آدم، دم اوست

اين كريمى است كه دشمن همه شرمنده اوست اين اسيرى است كه آزادى، يك بنده اوست

اين خطيبى است كه خون شهدا زنده اوست اين خدا نيست ولى خلق جهان بنده اوست

اين تجلاى جمال ازلى مى باشداين على بن حسين بن على مى باشد

در سپهر عظمت ماه تمامش گويندشجر و كوه و در و دشت سلامش گويند

جن و انس و ملك و حور امامش گويندگرچه دشنام به دروازه شامش گويند

حبل ايمان همه از رشته قنداقه اوست سرمه چشم ملك خاك ره ناقه اوست

مخزن سرّ الهى است دل آگاهش حوريان فيض گرفتند زخاك راهش

رخ گل انداخته از بوسه ثاراللّهش زينب فاطمه مبهوت جلال و جاهش

اين همان است كه هستش چو به تاراج روددست در سلسله با ناله به معراج رود

اين كه خورشيد غبار كف پايش گردداين كه گردون سپر تير بلايش گردد

اين كه جان ملك الحاج فدايش گرددقتلگه مروه و ويرانه صفايش گردد

آفرينش همه بر دامن او چنگ زنندغم ندارد زسرِ بامش اگر سنگ زنند

عشق و آزادى و ايثار و وفا مكتب اوبين طوفان بلا ذكر خدا بر لب او

مى دهد جان به مَلَك زمزمه يا رب اوغل و زنجير شده محو نماز شب او

در غل جامعه از جامعه مى بود جداپاى تا فرق خدا بود خدا بود خدا

اين كه هر سلسله را بار غمش بر دوش است گرچه نيش از همگان ديده كلامش نوش است

خطبه اش اهل ولا را همه جا در گوش است مسجد شام هنوز از سخنش مدهوش است

تا ابد از دم او در نظر خصم اله مسجد شام سياه است سياه است سياه

اى كه افراشته خود را به نماز تو، نمازوى به درگاه تو آورده دعا روى نياز

به سر كوى تو ارواح رسل در پرواززلف حورا كشد از حلقه زنجير تو ناز

خرّم از آب و گل عشق تو آب و گل ماست جان مايى و گلستان بقيعت دل ماست

گلشن سبز محبت گلى از دامن توروزىِ عالميان خوشه اى از خرمن تو

جان خلق دو جهان باد فداى تن تودست هر سلسله بر سلسله گردن تو

باغ عشق از گهر اشك تو آبادى يافت وز اسيرى تو آزادگى آزادى يافت

من كى ام؟ ذاكر و مداح و ثناگوى توام فارغ از خود شده مشغول هياهوى توام

پرورش يافته خاك سر كوى توام سايه پرورده اى از سرو لب جوى توام

اى به يك نيم نگه برده دل عالم رادستگيرى كن در روز جزا «ميثم» را

غلامرضا سازگار «ميثم»

ص: 366

ص: 367

ص: 368

ص: 369

سيد سجاد

تا كه روح القدسم از پى ارشاد آمدخاطر غمزده ام از قدمش شاد آمد

گفت برخيز و بگو مدحت چارم معصوم آنكه از عز و شرف سرور اوتاد آمد

حضرت سيد سجاد على بن حسين كه وجودش سبب و علت ايجاد آمد

به لقب سيّد سجّاد و علىّ ثانى بر ملايك زعبادت همه استاد آمد

والضّحى صورت و والشمس جمال آنكه زمهرهر شبانگه فقرا را پى امداد آمد

فقرا و ضعفا از كرمش برخورداربسته بند غم از لطف وى آزاد آمد

گفتم از عشق «صفا» مدح امام سجادتا كه روح القدسم از پى ارشاد آمد

صفا تويسركانى

آيه هاى نور

آيه هاى معرفت نقش است بر پيشانى اش مهر و مه مانند در آيينه حيرانى اش

مى تراويد از وجودش عطر اخلاص و يقين سيد سجاد عليه السلام شد، از سجده طولانى اش

ص: 370

در مناى عشق و ايثار و وفا روز ازل با ذبيح خويش، ابراهيم شد قربانى اش

مُصحف او را زبور آل احمد خوانده اندعارفان را فيض بخشد، مُصحف عرفانى اش

شاهد عشق و شهيد زنده كرب و بلاست جلوه گر بين در چمن، گلزار و گل افشانى اش

روز عاشورا كنار قتلگاه لاله هاموج زد تصوير غم در ديده طوفانى اش

گرچه در ظاهر عدو بر گردنش زنجير بست بود دشمن همچو نفس سركشى زندانى اش

در غروب غم فزاى كوفه و در شام غم شعله زد بر خرمن بيداد، خطبه خوانى اش

غنچه هاى عشق پژمردند از غم تا نسيم گفت روزى داستان عشق و سرگردانى اش

از هواى ابرىِ چشمش دل عالم گرفت مزرع دين سبز شد از ديده بارانى اش

عمر او با ياد روز سخت عاشورا گذشت جاودان شد كربلا از گريه طولانى اش

آشكارا شد گهِ غسلِ تنِ رنجورِ اوبر فقيران نان و خرما بُردنِ پنهانى اش

از نسيم آستانش مى وزد عطر بهشت فخر دارد جبرئيل از منصب دربانى اش

بهر كسب نور مى تابد بر او خورشيد و ماه حاجت نورى ندارد مدفن نورانى اش

ص: 371

ميزبانى مى كند از زائرانش روز و شب كاش اى دل يك شبى بوديم در مهمانى اش

كوثر توفيق در دست «وفايى» داده است آن كه تابد آيه هاى نور بر پيشانى اش

سيد هاشم وفايى

مهر چارم

اى ماه منير هفت طارم (1) 20

در چرخ وجود مهر چارم

نور ششم از چهارده نورروشن ز رخت جهان ديجوردر ديده شرع نور عينى پرورده دامن حسينى

شِبل (2) 21 على و على است نامت هم سنگ كلام حق كلامت اى خون خداى در وجودت اخلاص تو ظاهر از سجودت

خلقت، به طفيل آبرويت محراب بهشت آرزويت پيوسته خداست پيش چشمت وز بهر خداست مهر و خشمت

در صحنه كربلا و آن شوراز تيره سپهر شام عاشورهمچون مه نو طلوع كردى

برنامه خود شروع كردى در بستر تب كه پيكرت كاست

آتش به عيادت تو برخاست ز آن آتش و تب به تاب بودى

لب تشنه كنار آب بودى گل مى برد از عذار تو رشك

دارد رخ تو طراوت از اشك از چشم هميشه اشكبارت پيداست ملال بى شمارت

زان داغ كه خود به سينه دارى جا دارد اگر كه خون ببارى

اى رهبر ذوالكرام زينب از بعد حسين امام زينب


1- . طارم: آسمان
2- . شبل: شيربچه

ص: 372

زينب كه يگانه قهرمان بودبر خيل اسير پاسبان بود

چون ذرّه كه هست محوخورشيداز نور تو هر كجا درخشيد

گر لطف تو ياورش نبودى غم از كف او، توان ربودى

اى سايه نشين كنج ويران وز نور تو آفتاب حيران

هر گونه بلا به جان خريدى تا آن كه به مقصدت رسيدى

تا كاخ ستم خراب كردى وآن نقش، تو نقش آب كردى

سيّد رضا «مؤيّد»

گل گلزار توحيد

شب دوشين جهان خرّم چو فردوس برين آمدچهارم اختر برج ولايت بر زمين آمد

نه تنها شهر يثرب بلكه عالم نور باران شدمنور گيتى از انوار رب العالمين آمد

حسين بن على را آفرينش داد فرزندى كز آن مولود روشن چشم ختم المرسلين آمد

گل گلزار توحيد و فروغ و ديده زهراسمى خسرو خوبان اميرالمومنين آمد

درخشيد از سپهر آدميّت مهر تابانى كه روشن از جمالش ساحت عرش برين آمد

گرامى مادرش شاه زنان شهدخت ايرانى كه در زهد و ورع با مريم و هاجر قرين آمد

چهارم حجّت بر حق كه از الطاف يزدانى به درگاه خدا مخلوق را حَبلُ الْمَتين آمد

جلالت بنده درگاه و عزّت آستان بوسش به شوكت محفل احرار را مسند نشين آمد

ص: 373

جهانى را به دانش رهبر و افلاك را محوربه احسان و كرم سرحلقه اهل يقين آمد

اديبان و حكيمان در برش اطفال ابجد خوان نوآموز كلاس مدرسش روح الامين آمد

به هنگام عبادت آن چنان خاضع كه در وصفش نداى روحبخش انت زَينُ العابدين آمد

به حلم و صبر و تقوا و عدالت در همه عالم سر آمد از تمام صالحين و ساجدين آمد

به حشمت چون سليمان عالمى در تحت فرمانش ز رأفت بى پناهان را بهين يار و معين آمد

چه گويد طبع «فولادى» به مدحش يا چه بنويسدكه داراى علوم اولين و آخرين آمد

حسين «فولادى» قمى

قبله اميد

رهبر عالم امام الساجدين كنز علم اوّلين و آخرين

حجّت بر حق على بن الحسين بوالحسن سجّاد زين العابدين

بر قضا و بر قدر فرمانرواخادم درگاه او روح الامين

عالم امكان مطيع امر اوقدرت خلّاقه اش در آستين

گردش افلاك را او محور است حكمران بر آسمان و بر زمين

صورتش مرآت ذات بى مثال رأفت و حلمش چو ختم المرسلين

حشمت اللَّه چون سليمان زمان محفل احرار را مسند نشين

صد چو حاتم ريزه خوار سفره اش خازن ارزاق رب العالمين

گر سخاوت را كنند انگشترى او بر آن انگشترى باشد نگين

نا اميد از درگهش هرگز نرفت اهل حاجت از يسار و از يمين

ص: 374

قبله اميد محرومان دهرشافع امت به روز واپسين

ملجأ درماندگان روزگارنور حق سرحلقه اهل يقين

برده ميراث شجاعت از حسين صولتش هم چون امير المؤمنين

آنچه را خوبان عالم داشتندداشت يك جا آن امام راستين

شد جهان چندى به وفق دشمنان دست جور آمد برون از آستين

شير حق در بند زنجير اوفتادشير را زنجير شايد اين چنين

زاده شير خدا شير خداست گرچه باشد در غل و زنجير كين

در ميان مجلس شوم يزيدبا چنان نطق و بيان آتشين

نهضتى ضد يزيد ايجاد كردبر ملا شد راز مكر مشركين

كاخ استبداد را ويرانه كردزير و رو شد پايگاه ضدّ دين

يك ورق بر دفتر تاريخ زدشرك را زد مهر باطل بر جبين

عيش و شادى شد بدل بر اشك و آه گشت مجلس با غم و محنت قرين

ريشه بيداد را بر باد دادآفرين بر اين شهامت، آفرين

گاه «فولادى» گداى كوى اوست گاه در صحراى جودش خوشه چين

حسين «فولادى» قمى

قلب محراب

اى حديث قلم را بهانه!شعرِ ديباچه عاشقانه!

باغ اگر روح سبزينه دارداز تبار تو دارد نشانه

از بهار حضور تو آموخت گل الفباى سرخ ترانه

پشت نجواى سبز درختان مى زند شعر شادى جوانه

قصه سجده كهكشان راگوش جانت شنيده است يا نه؟

سر زد از آسمان ولايت آفتاب بلند آشيانه

با شكوه شب افروز خورشيدعشق از قلب محراب جوشيد

ص: 375

اى عطش! روح باران مبارك!خنده گل به ياران مبارك

روى لبهاى خشك بيابان بوسه چشمه ساران مبارك

بر سكوتى كه در دشت جارى است نغمه جويباران مبارك

در خزانى كه از غصه زرد است طرح سبز بهاران مبارك

بر لب صخره هاى عطشناك جوشش آبشاران مبارك

بر تن سبز دشت نيايش نبض آيينه داران مبارك

عشق آيين ديگر پذيرفت زندگى رنگ باور پذيرفت

كوچه را باز با گل ببنديد!باغ را بهر بلبل ببنديد!

روى آبى ترين آسمانهامثل رنگين كمان پل ببنديد!

باز بر شانه روشن روزگيسوانى ز سنبل ببنديد!

همچو زنجير بر پاى دلهارشته اى از توكل ببنديد!

مثل خورشيد باغ نگه رادر مسير تكامل ببنديد!

بر حريم نگاه خود از شوق چلچراغ توسل ببنديد!

عشق در روح سجاد جارى است شب ز فانوس كويش فرارى است

تا تو بالا زدى آستين رابرگرفتى به كف دست دين را

از تو اى آسمانِ دعاپوش سجده فهميد علم اليقين را

بى حضور تو دريا سراب است قطره آموخت از آب اين را

بى تو خورشيد در كوچه گم كردآسمانى ترين همنشين را

ماه هم بى نگاه تو نگذاشت روى سجاده شب جبين را

سر كن اى خامه! در خانه نورجلوه سيدالساجدين را

كز گل روى او در ظهور است آنچه در بطن خورشيد نور است

آسمان! چشم بارانى ات كو؟قلب درياى طوفانى ات كو؟

ص: 376

بر درختان خشكيده يأس باغبانِ پريشانى ات كو؟

ما اسيران جسميم اى عشق!دستِ جان بخش روحانى ات كو؟

باز در بستر دل فتاديم اى خدا! دست درمانى ات كو؟

تا حريمت رهى نيست اى عشق!دشت تبدارِ پيشانى ات كو؟

بى تو بنيان هستى بر آب است اى بناى شرف! بانى ات كو؟

گرچه از آيه آب خوانديم در ديار عطش تشنه مانديم

غصه اى را كه در دل نهان داشت!از زمين شعله تا آسمان داشت!

آسمانى تر از سير خورشيدخانه در كوچه اى بيكران داشت!

خسته در بستر غم به سر بردتا كه در وادى عشق جان داشت!

هرم داغى كه در سينه اش بودريشه در عمق آه و فغان داشت!

روى آيينه چشمهايش دشت در دشت از غم نشان داشت!

زير نجواى رود نگاهش آبشارى به دامن روان داشت!

بس كه از آتش گريه افروخت!ماه در بركه آسمان سوخت!

چيست دريا؟ سبوى مدينه جرعه نوشى ز جوى مدينه

چون نگاه شفق از عطش سوخت باغ در آرزوى مدينه

هر چه برخاست بر كوچه افتادخاك از شوق كوى مدينه

نبض گرم قنارى شب و روزمى چكد از گلوى مدينه

مى زند شانه با اشك مهتاب باد هر شب به موى مدينه

روح دريايى ام چون پرستومى كشد پر به سوى مدينه

كاش اى بهترين آيه عشق!با تو بوديم همسايه عشق!

باغ آيينه ها كن دلم را!سبز كن دشتِ بى حاصلم را!

چون گلوبند خورشيد در شب روشن از نور كن محفلم را!

در مسير نيايش بيفكن روى سجاده گُل، گلم را!

كوچه تا مرزِ بن بست جارى است از نگاهم بخوان مشكلم را!

ص: 377

با فروغ محبّت- در اين دشت-آشنا كن دل غافلم را!

تا بيابم ز انوار عشقت در شبى تار، سرمنزلم را!

عشق را با دلم آشنا كن!هستى ام را به راهت فنا كن!

غلامرضا شكوهى

ص: 378

رباعى ها و دوبيتى ها

سفير عشق

آوازه آن سفير عشق ازلى پيچيد به هر ديار، با صوت جلى

هرجا كه قدم نهاد و هرجا كه نشست صد قافله شد اسير اولاد على عليه السلام

(1) 22

سيدعلى اصغر موسوى «سعا»

پيام عاشورا

هرگز نگذاشت تا ابد شب باشداو ماند كه در كنار زينب باشد

سجاد كه سجاده به او دل مى بست تدبير خدا بود كه در تب باشد

منيره هاشمى

سجاده

قد قامت تو كلام عاشورا بودآميخته با قيام عاشورا بود

سجاد! پس از غروب آن ظهر غريب سجاده تو پيام عاشورا بود

منيره هاشمى


1- محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 379

سوگ سروده ها

ماتم سجاد

دل سودا زده ام ناله و فرياد كندهر زمان ياد غم حضرت سجاد عليه السلام كند

بى گمان، اشك به رخساره بريزد از چشم هركه يادى زغم آن شه عُباد كند

بود در تاب و تب و بسته به زنجير ستم آنكه خلقى زكرم، از الَم، آزاد كند

به جز از شمر ستمگر، نشنيدم دگرى باتن خسته، كسى اين همه بيداد كند

تن تب دار و اسيرى و غم كوفه و شام واى اگر شكوه اين قوم، بر اجداد كند

خون ببارد ز دو ديده به غم مرگ پدرچون كه از واقعه كرب و بلا ياد كند

غير زينب عليها السلام، كه بود قافله سالار وفاكس نبودى كه بر آن غمزده امداد كند

نتوان ماتم سجاد عليه السلام نوشتن «خسرو»دل اگر سنگ بود ناله و فرياد كند

سيّدمحمّد خسرونژاد «خسرو»

سوز دل

چو ياد آيد مرا از حضرت سجاد عليه السلام يا زهراكشم از سوز دل، در ماتمش فرياد يا زهرا

ص: 380

بسوزد شيعه را دل، كان يگانه حجّت داورغمين شد از جفاى دهر بى بنياد يا زهرا

شود جان ها فداى آن عزيز جان پيغمبر صلى الله عليه و آله كه از زهر جفاى دشمنان، جان داد يا زهرا

خدا زين العبادش خواند اما آن ولى حق نبودى لحظه اى در اين جهان، دلشاد يا زهرا

وليد از كينه ديرينه خود كرد مسمومش زدنيا رفت دلخون، زينت عُباد يا زهرا

نگويم از زمين كربلا و از مصيباتش كه دل ها خون شود از آن همه بيداد يا زهرا

نمى گويم چه حالى داشت آن مولا چو ديد از غم غزالان حرم را در كف صياد يا زهرا

پس از قتل پدر، تا آخرين دم، ناله كرد از غم به وادى مدينه، آن شه ايجاد يا زهرا

منم «سروى» كه تلخ آيد به كامم شهد و شيرينى چو ياد آيد مرا از ماتم سجاد عليه السلام يازهرا

قاسم سرويها «سروى»

ياد كربلا

از گلستان لاله هاى پرپرم آيد به ياداز نيستان داغ هاى خاطرم آيد به ياد

با دل خود هر زمانى را كه خلوت مى كنم در اسارت آنچه آمد بر سرم آيد به ياد

سالها از ماجراى كربلا بگذشت و بازهر نظر آن صحنه حزن آورم آيد به ياد

هركجا آب است آتش مى زند بر جان من چون نواى آب آب خواهرم آيد به ياد

هرجوانى را كه مى بينم به ياد كربلاگاهى از قاسم گهى از اكبرم آيد به ياد

چونكه بينم شيرخوارى را كنار مادرش از رباب و گريه هاى اصغرم آيد به ياد

ص: 381

مى شوم ازآتش شرم و محن چون شمع آب چون زحال عمه غم پرورم آيد به ياد

من كه بر جسم پدر از بوريا كردم كفن روز و شب آن جسم از جان بهترم آيد به ياد

حنجر خونين او بوسيدم و كردم وداع واى دل چون آن وداع آخرم آيد به ياد

چونكه بينم كودكى سرگرم بازى با گلى سرگذشت خواهر كوچكترم آيد به ياد

سيّد رضا «مؤيّد»

يعقوب آل عصمت

اى تشنه اى كه بر لب دريا گريستى از ديده خون ز مرگ احبّا گريستى

تنها نه بهر تشنه لبان اشك ريختى ديدى چو كام تشنه سقا گريستى

يعقوب آل عصمت اگر خوانمت رواست چون در فراق يوسف زهرا گريستى

آن جا پدر ز هجر پسر گريه كرد ليك اين جا تو در مصيبت بابا گريستى

گاهى به ياد وقعه خونين كربلاگاهى به ياد شام غم افزا گريستى

بگذشت چون به پيش رخت سرو قامتى بر قلب داغديده ليلى گريستى

در ماتم سه ساله بى ياور حسين بر سوز آه زينب كبرى گريستى

بودى مدام صائم و قائم تمام عمرروز اشك غم فشاندى و شبها گريستى

«مردانى» از مصيبت جانسوى عابدين تا باشدت ذخيره به فردا گريستى

محمدعلى مردانى

زينت سجاده عشق

بعد از آن واقعه سرخ، بلا سهم تو شدپيكر سوخته كرب و بلا سهم تو شد

بعد از آن واقعه هفتاد و دو آيينه شكست ناگهان داغ دل آينه ها سهم تو شد

ص: 382

بعد از آن واقعه آشوب قيامت برخاست بر سر نيزه سر خون خدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت خطبه اشك براى شهدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه در هروله آتش و خون در شب خوف و خطر خطبه «لا» سهم تو شد

بعد از آن واقعه در فصل شبيخون ستم خوردن زخم زشمشير جفا سهم تو شد

خيمه نور تو در فتنه شب سوخت ولى كس نپرسيد كه اين ظلم چرا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، اى زينت سجاده عشق!از دلت آينه جوشيد و دعا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، اى كاش كه مى مردم من مصلحت نيست بگويم كه چه ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه سرخ حقيقت گل كردكربلا در تو درخشيد، خدا سهم تو شد

رضا اسماعيلى

اندوه سر به مهر

خورشيدوار اگرچه تو تب دار مانده اى با چشمهاى سوخته بيدار مانده اى

وقتى ستاره ها همگى پلك بسته اندآيينه اى فراروى انظار مانده اى

در سوز و ساز خرمن گلبرگهاى سرخ باران اشك بر سر گلزار مانده اى

تا قافله از اين همه پاييز بگذردبادستهاى سبز علمدار مانده اى

اندوه سر به مهر تو را فاش مى كننداين سجده ها، چو رازنگهدار مانده اى

محمد تقى اكبرى

ص: 383

اين دور رفت و ...

زنجير اگر دليل بريدن شود بد است نه آن كه اتصال مسافر به مقصد است

اين جا نپختگى است نرفتن ميان بنداى خوش اسارتى كه اسيرش زبانزد است

بايد هنوز يار نگفته قبول كردبايد نرفت اگر كه صلاحش «بماند» است

نوشيدن از شهادت- اين جام خاص هم-گر قيمتش خرابى ميخانه شد رد است

او مى دهد پياله ولى اين كه تا كجانوبت كفاف مى كند، آمد، نيامد است

اين دور رفت و نوبت نوشيدنت گذشت سهم تو آبيارى باغ محمّد است

عباس چشامى

ميراث دار خون و خطبه

گل كرد خون و غريبى در عمق چشمان سجّادآتش گرفت و فرو ريخت با خيمه ها جان سجّاد

دردى بزرگ و صميمى با دست خود شانه مى زدبر روح عصيانگر باد، موى پريشان سجاد

طوفان سختى خبر داد: يك مرد از اسب افتادسجاده ها گُر گرفتند از اشك پنهان سجاد

ص: 384

آيينه ها ضجّه كردند با سينه اى پاره پاره وقتى كه رنج اسارت گرديد مهمان سجاد

گنجشكهاى هراسان، آشفته سر مى دويدندگاهى به دامان زينب، گاهى به دامان سجاد

يك كاروان غيرت و درد با قفل و زنجير مى رفت ميراث خون بود و خطبه، ميراث دستان سجاد

برنيزه هاى اسيرى صد شعله روييد وقتى گل كرد خون و غريبى در عمق چشمان سجاد

منيژه درتوميان

غروب سرخ كبوتر

شب بود و درد و پريشانى، شب بود و اسبهاى رها در بادگويى زمين تبلور ماتم بود، گويا زمان گواهى بد مى داد

محزون و دل شكسته و نا آرام، در لحظه هاى ناخوش و نافرجام حالت چگونه بود زمانى كه، خورشيد هم به روى زمين افتاد

چشمان سوگوار شما مى ديد مرگ شكوفه هاى شقايق راسهم شما چه بود، نمى دانم، جز درد و ناله و عطش و فرياد

اى كاش هرم آه آن روز آتش به دشت فاجعه مى افشاندآن اتفاق سرد نمى افتاد، در آن زمين مرده نا آباد

آرى زمان زمانه سختى بود ديدى هر آنچه را كه نبايد ديدديدى غروب سرخ كبوتر را، قربان دردهاى دلت سجّاد

مژگان دستورى

ص: 385

نجواى عاشقانه

آقا سلام بر تو و شام غريب توآقا سلام بر دل غربت نصيب تو

از راه دور با دل رنجور آمدى مرهم به غير صبر ندارد طبيب تو

باغ از صداى زمزمه، از عطر گل تهى است جا مانده در خرابه مگر عندليب تو؟

تصوير كربلاست كه همواره روشن است در چشمه زلال نگاه نجيب تو

رفتى و قرنهاست كه تكرار مى شودنجواى عاشقانه «امّن يجيب» تو

فاطمه سالاروند

آغوش سجاد

وقتى كه در نينوا شد آتش هم آغوش سجادبر قامت شعله پيچيد، فرياد تن پوش سجاد

گل واژه هاى نبوت در بغض مهتابى شب تفسير خون و عطش را خواندند در گوش سجاد

چون بركه تلخ ماتم جارى شد از سينه دشت زهرى كه دشمن فرو ريخت در چشمه نوش سجاد

همراه آهى پياپى تا آخرين لحظه عمربارى به سنگينى كوه افتاد بر دوش سجاد

ص: 386

روزى كه از ابر اندوه تاريك شد چشم خورشيدروشن شد از پرتوى اشك شبهاى خاموش سجاد

همواره چون بغض باران بر لب حديث عطش داشت مى شد زهر جرعه آب، غمناله چاووش سجاد

وقتى كه ابر نگاهش سرشار از گريه مى شدهر قطره در ساغر دشت مى گشت مدهوش سجاد

گر انتظار قلم را، در بركه فرياد مى كردصدها صحيفه سخن داشت لبهاى خاموش سجاد

گلبوته هاى اجابت از باغ تسبيح مى رست صد سينه ياد خدا بود در اشك خود جوش سجاد

غلامرضا شكوهى

نيمى از كربلا

تو را در كجا، در كجا ديده بودم؟تو را شايد آن دورها ديده بودم

تو را اى تمام دست آفتابى شبى در حدود حرا ديده بودم

تو را در حرا، در حرم، در مدينه تو را در صفا، در منا ديده بودم

تو را بين محراب خونين كوفه تو را در مقام رضا ديده بودم

تو را در همان جا كه خورشيد گل كردكنار همان نيزه ها ديده بودم

تو را بين گلهاى خونين بى سرتو را ... آه! اى كاش ناديده بودم

تو را بيست منزل در آغوش آهن در امواج جور و جفا ديده بودم

من از روز اول كه محو تو گشتم تو را نيمى از كربلا ديده بودم

تو را كوهى از صبر، انبوهى از عشق تو را سوره اى از خدا ديده بودم

تو را شير مردى كه در اوج سختى نشد از خدايش جدا، ديده بودم

ص: 387

تو را با صفا چون بهار پرستش تو را روح سبز دعا ديده بودم

تو مثل دل من غريبى، عجيبى تو را با دلم آشنا ديده بودم

محمد فخارزاده

دامن خيمه به بالا بزن ...

گرچه تا غارت اين باغ نمانده است بسى بوى گل مى وزد از خيمه خاموش كسى

چه شكوهى است در اين خيمه كه صد قافله دل مى نوازند به اميد رسيدن، جرسى

دامن خيمه به بالا بزن اى گل! كه دلم جز پرستارى درد تو ندارد هوسى

اى صفاى سحرى جمع به پيشانى تو!باد پاييم و به گردت نرسيده است كسى

بر سر دار تمناى تو گل كرد مسيح يافت از شعله ادراك تو موسى قبسى

راهى ام كن به تماشاى جمالت، بگذار!بر سر سفره سيمرغ نشيند مگسى

چه صميمى است خدايى كه تو يادم دادى!لطف محض است اگر نيست جز او دادرسى

باز شب آمد و من ماندم و اين گريه و نيست جز ابو حمزه طوفانى تو همنفسى

محمد فخار زاده

ص: 388

يادگار زلال محرّم

اى پر از بوى باران و شبنم يادگار زلال مُحرم

غربت آلوده درد و ماتم سيّد و سرور اهل عالم

مى شوم محو چشم تو كم كم زاده مروه و نور و زمزم

دل به آيينه ها بسته ام عشق!خسته ام، خسته ام، خسته ام عشق!

درد در باورت ريشه داردعشق در پيكرت ريشه دارد

غم در اشك ترت ريشه دارددر دل مادرت ريشه دارد

عاشقى در سرت ريشه داردسوختن در پرت ريشه دارد

سوختن سرنوشت تو بوده است عاشقى در سرشت تو بوده است

حضرت عشق محو نگاهت آسمان كشته روى ماهت

اى صحيفه دعاى پگاهت دل پريشان چو موى سياهت

اى فقط بى گناهى گناهت زينبِ خسته پشت و پناهت

شام بود و سياهى چه كردى؟با سپاه تباهى چه كردى؟

قصه عشق بى انتها بوددستهايت به سوى خدا بود

شور در پرده نينوا بوددر اشارات چشمت شفا بود

كوفه هرچند ماتم سرا بودباز قرآن سر نيزه ها بود

اى دعاى زلال صحيفه زخمىِ دودمان سقيفه

كاروان كاروان درد يك سوكوفه ناجوانمرد يك سو

خطبه هاى ره آورد يك سوبرگ ريزان، شب زرد يك سو

ص: 389

غربت مرد شبگرد يك سوظلمت شام نامرد يك سو

اى پرنده قفس آسمانى سرنوشت تو آتش نشانى

جز غم و غصه آيا چه ديدى؟غير سختى ز دنيا چه ديدى؟

در عطش، روح دريا چه ديدى؟يا امامى و مولا چه ديدى؟

بر سر نيزه امّا چه ديدى؟غير قرآن عظمى چه ديدى

باز هم فصل امّن يجيب است عشق بر نيزه آرى عجيب است

خطبه ات چيست جز شعر پروازكربلاى دگر كردى آغاز

اى صحيفه تو را مهر اعجازبا شب عاشقان گشته دمساز

خوانده است از لبت عشق آوازكربلا زاده كربلاساز

جان مولا مرا مبتلا كن درد ديرينه ام را دوا كن

آرزومند ديدار عشقيم تشنه رقص بر دار عشقيم

عاشق چشم بيمار عشقيم جملگى ياور و يار عشقيم

خادم خيل انصار عشقيم تا دم مرگ دلدار عشقيم

غصه ام گرچه پايان ندارددردِ عشق است و درمان ندارد

جانِ مولا مرا مبتلا كن درد را با نگاهى دوا كن

سينه را سرزمين صفا كن نيمه شبها برايم دعا كن

اشك را با نگه آشنا كن درد ديرينه ام را دوا كن

دارم آرى نشان فرزدق قسمتم كن زبان فرزدق

مى رسد مردى از نسل زهراروزى از روزها بى محابا

ص: 390

تا بگيرد در اين بى كسى هاعاقبت انتقام شما را

مى رسد عاقبت روح دنيامى رسد مقتداى مسيحا

مى رسد مردى از نسل احمدقائم خاندان محمد

هاشم كرونى شيرازى

صحيفه محرم

اى ناب ترين قصيده غم سجاده صحيفه محرم

تو كوكب چارمين خاكى يا سيد عابدين عالم

اين ناى تو نينواى فريادجان سوخت به بانگ نايت از غم

گل روضه سرخ كربلايت از خون شهيد عشق خرّم

نام تو به سجده گاه تاريخ روشن ز فروغ اسم اعظم

در باغ بهشتى دعايت گل كرده زبور جان آدم

با زمزم آسمانى توجارى شده چشمه هاى زمزم

سيراب ز كوثر كلامت گلهاى بهشت آسمان هم

اى باغ رسالت از تو پر گل وى خوى تو چون رسول خاتم

هر صفحه اى از صحيفه توبر زخم عميق شيعه مرهم

نصراللَّه مردانى

زخمى ترين فرياد

جا مانده از خورشيدهاى آتشين در باديك آفتاب تشنه، يك زخمى ترين فرياد

ارديبهشتى بود سرشار از حسين عشق پيچيده در آهش عطشهاى تب مرداد

ص: 391

دست يزيد فتنه را در شام شب رو كردحرفش طنين نور در شب هاى استبداد

ارثى كه از آيينه ها مى سوخت در جانش صد كربلاى تشنه را شوق عطش مى داد

يك حس سرخ نينوايى، يك صداى سبزدر اضطراب خيمه ها پيچيد، يا سجاد!

حيدر منصورى

در غروبى نفس گير

پيش چشمم تورا سربريدنددستهايم ولى بى رمق بود

بر زبانم در آن لحظه جارى قل اعوذ بربّ الفلق بود

گفتى «آيا كسى يار من نيست»قفل بر دست و دندان من بود

لحظه اى تب امانم نمى دادبى تو آن خيمه زندان من بود

كاش مى شد كه من هم بيايم در سپاهت علمدار باشم

كاش تقديرم از من نمى خواست تا كه در خيمه بيمار باشم

ماندم و در غروبى نفس گيرروى آن نيزه ديدم سرت را

ماندم و از زمين جمع كردم پاره هاى تن اكبرت را

ماندم و تا ابد دادم از كف طاقت و تاب بعد از ابوالفضل

ماندم و ماند كابوس يك عمرخوردن آب بعد از ابوالفضل

ص: 392

ماندم و بغض سنگين زينب تا ابد حلقه زد بر گلويم

ماندمو ديدم افتاده بر خاك قاسم آن يادگار عمويم

گفتم اى كاش كابوس باشدگفتم اين صحنه شايد خيالى است

يادم از طفل شش ماه آمديادم آمد كه گهواره خالى است

پيش چشمم تو را سر بريدنددستهايم ولى بى رمق بود

بر زبانم در آن لحظه جارى قل اعوذ برب الفلق بود ...

افشين علاء

مدينه كربلا را مى شناسد

مدينه، كربلا را مى شناسدصداى آشنا را مى شناسد

مدينه مثل كوفه بى وفا نيست مدينه مثل شام پر جفا نيست

«نى» از جانش «نوا» را دوست داردمدينه، كربلا را دوست دارد

چو زهرا از على آن شب جدا شدمدينه مادر كربُ و بلا شد

شبى كه فاطمه در بستر افتادمدينه، كربلا را پرورش داد

كنشت و كعبه و دير از حسين است مگر كه كربلا غير از حسين است؟!

مدينه راه و رسمش آشنايى است هوا و آب و خاكش كربلايى است

مدينه، منبع خون خدا بودمدينه، ابتداى كربلا بود

مدينه سينه راز حسين است مدينه خط آغاز حسين است

بنا در كربلا، خشت از مدينه زمين از كربلا، كشت از مدينه

در ميخانه هستى مدينه است محيط و مركز مستى مدينه است

مدينه مبدأ تاريخ درد است شروع قصه نامرد و مرد است

مدينه زادگاه زخم شيعه است و او، اول گواه زخم شيعه است

ص: 393

دمى كه فاطمه افتاد و جان باخت قيامت از مدينه قد بر افراخت

از آن ساعت كه زهرا غرق خون شدمدينه مطلع الفجر جنون شد

مدينه، كوثر كو؟ كوثرت كو؟مزار دختر پيغمبرت كو؟

مدينه راز دار زخم شيعه است بقيعش در حقيقت گنج شيعه است

مدينه، تو ديار درد و عشقى توكى مانند كوفه يا دمشقى؟

سلام اى شهر مهر و آشنايى شكايت دارم از فصل جدايى

سلام اى شهر جدّ و مام و بابم مدينه، كربلا كرده كبابم!

مدينه خوب ما را مى شناسى تو خاك كربلا را مى شناسى

من آن تنها گل باغ حسينم حسين فاطمه را نور عينم

مگو اين آشناى دور، اين كيست؟كسى جز شخص زين العابدين نيست

«چه مى خواهى از اين حال خرابم»مدينه، كربلا كرده كبابم!

مدينه باز كن دروازه ات راو بنگر ميهمان تازه ات را

نوايى كه چنين ناله زنان است صداى بغض زنگ كاروان است

رسيده كاروانى غرق ماتم محرم در محرم در محرم

رسيده كاروانى خورد و خسته پر از دلهاى زخمى و شكسته

ره آوردش به غير از اشك و غم نيست حرم دارد ولى مير حرم نيست

صدايى كه طنين شور و شين است نواى كاروانِ بى حسين است

بيا بنگر مدينه كاروان راببين از كربلا برگشتگان را

سفر ما را ز همديگر جدا كردنمى دانى سفر با ما چها كرد

نبودى تا ببينى اى مدينه وداع زينب و اشك سكينه

نمى دانى چها با ما عطش كردسكينه از عطش صد بار غش كرد

پرستوهاى عاشق دسته دسته سفر كردند با بال شكسته

ستم بر آل طاها شد مدينه و دين پامال دنيا شد مدينه

نگين سبز خاتم را شكستندحريم اسم اعظم را شكستند

مدينه آن سرى كه تاج دين بودسزايش آه آيا اين چنين بود؟

ص: 394

به سينه نينوايى ناله دارم غم هفتاد و دو آلاله دارم

رسول زخمهاى كربلايم يگانه وارث خون خدايم

مدينه تازه اين آغاز راه است دمى بى كربلا بودن گناه است

مدينه، فصل سخت صبر تا كى؟بماند ماه پشت ابر تا كى؟

مگو با من كه ديگر وقت دير است كه خط عشق پايان ناپذير است

قسم بر زخم، اگر چه غرق دردم ولى يك گام از اين ره برنگردم

همان دم كه پدر افتاد و جان دادتمام كربلا بر دوشم افتاد

من آن دنباله خون حسينم پسر نه، بلكه مفتون حسينم

منم از عشق خط يادگارى منم حيدر تبارى ذوالفقارى

زبانم سرخ و اشكم تيغ الماس منم من، امتداد دست عباس

مپرس از من چرا در پيچ و تابم مدينه، كربلا كرده كبابم!

نى ما تا قيامت ناله داردمدينه، كربلا دنباله دارد

خليل ذكاوت

مانده اى تا برود عشق به اوج ملكوت

مانده اى تا بكشى بار مصيبتها راتا كه آتش زنى از داغ، دل دريا را

مانده اى تا برود عشق به اوج ملكوت تا نگيرد نگه آينه را زنگ سكوت

سبز مثل حسن و سرخ چنان خون خدادست عباسى هر چند از او گشته جدا

حلق اصغر شرر خون زده بر حنجر توشعله از ديده كشيده است على اكبر تو

ص: 395

درد در سينه آن امت بى درد نبودآه در شام سيه جز تو كسى مرد نبود

مرد بود آرى همرزم تو زينب، زينب خطبه اى خواند كه آتش زد بر خرمن شب

چه به او گفتى آن دم كه فرو مرد قرار؟عمه آرام شو! آرام، كه فرداست بهار

پشت ما گر چه ز بد عهدى اين قوم شكست كشتى نوح زمان در گل و خوناب نشست

گرچه بر نى شرر خون خدا را ديدى اشك و مشك و علم و دست جدا را ديدى

گرچه از داغ يتيمان تو گرفتى آتش همه سان سوختى و گشتى خاكستروش

باز اى خاكستر! بايد ققنوس شوى خلق را در شب نفرين شده فانوس شوى

عمه آرام شو! آرام، على مى ماندشيعه را باز به ميقات خدا مى خواند

گفتى آرام و آرام شد آن دريا بازمرد بودى كه تحمل به تو مى برد نماز

در خودت سوختى و شام تماشايت كرداين چنين بود كه طغيان دل دريايت كرد

زاده مكّه تويى، سعى صفا يعنى تو،پسر پيغمبر، شير خدا يعنى تو

لاله سرخ شهامت كه شكفتى به كوير!شيعه را شور دعا، شوق بقا يعنى تو

ص: 396

«شاه شمشاد قدان، خسرو شيرين دهنان»ماه من، روشنى آينه ها يعنى تو

كربلا يك سره شولاى شقايق پوشيدمى وزى سبز از آن سرخ، صبا يعنى تو

گرچه هفتاد و دو گل را همه پرپر كردندهمه ديدند جنون شهدا يعنى تو

«آسمان بار امانت نتوانست كشيد»كوه صبرى كه نيفتاد ز پا يعنى تو

خليل شفيعى

آتش فردا

بر دشت آتش مى چكيد از دشت خون مى رفت خورشيد سمت غربت خود واژگون مى رفت

آتش به سر مى ريخت در اندوه و شرم خويش بر كاروان مى زد شرر از اشك گرم خويش

مى رفت تا بر پا كند شام غريبان راپنهان كند از خويش فرجام غريبان را

از دشت مى روييد عطش از خيمه ها آتش مى سوخت مردى در وداع خيمه با آتش

يك خيمه بر پا مانده بود از كاروان عشق در سايه او تازه مى شد داستان عشق

در سايه تبدار خيمه پيكرى سوزان افتاده گويى شعله اى در بسترى سوزان

ص: 397

جنگاور تبدار ميدان خفته در بستراو آتش فرداست اما زير خاكستر

تقدير اين بود امتداد نور در ظلمت آبستن نور است آرى طور در ظلمت

ناگاه پلك خيمه از هم باز شد ناگاه بى تابى يك زن طنين انداز شد ناگاه

يك زن پريشان، بى نشان خيمه و ميدان اندوه مى خواند از زبان خيمه و ميدان

يك نيمه دل در التهاب عاشقان مى سوخت يك نيمه در پيشانى آتش فشان مى سوخت

آتش فشانى خسته و خاموش در بستركانونى از آتش ولى در زير خاكستر

اكنون ميان كاروانى مانده تنها زن همچون ستون خيمه تنها مانده بر پا زن

اين بار امّا چشمهايش عزم ماندن داشت از پيكرى پر تب سر آتش فشاندن داشت

او خيمه را تنهاترين زخم پريشان يافت وقتى كه در ميدان مجال زخم پايان يافت

ميدان، نگاهش را به داغى تر نخواهد كردديگر دل او را پريشان تر نخواهد كرد

گودال و خنجر آخرين اندوه زخمش بودخيمه تسّلايى براى كوه زخمش بود

زن در كنارى روى آتش ايستاد آرام بر چشمهايش با نگاهى بوسه داد آرام

ص: 398

چشمان تبدارش به آرامى تكان خوردندلختى گره در آن نگاه مهربان خوردند

از ديده پر خون آن زن داغ را فهميدبوى شقايقهاى سرخ باغ را فهميد

برخاست همچون شعله اى سركش ولى لرزان فرياد زد فرياد چون آتش ولى لرزان

چون شعله مى پيچيد در تاب و تبى خاموش فرياد زد فرياد اما با لبى خاموش

اى كوفه! آه اى ميزبان بى وفاييها!شمشيرهاى تو نشان بى وفاييها

اى بوسه هاى مهربانت نيزه و خنجرچشم انتظار ميهمانت نيزه و خنجر

آن قدر در پس كوچه هايت فتنه پنهان شدتا نامه هاى شوق تو شمشير عريان شد

مردى كه مغرب بر نمازش اقتدا كرديددر نيمه راه كوچه غربت رها كرديد

كو آن كه تا ديروز امام خويش مى خوانديد؟!سردار روز انتقام خويش مى خوانديد؟!

شمشيرهاتان از شما در عشق سر بودند!ديدار او را از شما مشتاق تر بودند!

گفتيد سر ندهيم داد، اين گوى و اين ميدان دل بر خطر بايد نهاد، اين گوى و اين ميدان

امروز اما قصه اى سرسخت و جان سوز است دل بر خطر، تنها سر مردان امروز است

ص: 399

در خاك مى يابيد سرداران بى سر رااينك ببينيد آتش سردار ديگر را

اى فاتحان ننگ در معيار اين ميدان اينك منم من آخرين سردار اين ميدان

اينك علمدارم علمدارى اگر افتادسردارم آرى دست سردارى اگر افتاد

از سرفرازانى كه تن هاشان رها مانده است اى نيزه داران يك سر ديگر به جا مانده است

پيوسته آتش مى زند بر جان اين سردارمعراج سرها بى حضور آخرين سردار

مردى كه سوداى سپيد عشق در سر داشت در اشتياق سرخى ميدان علم برداشت

تب مى زند آتش به جانش باز مى افتدباز آسمان آبى از پرواز مى افتد

تقدير اين بود، اقتدار نور در ظلمت آبستن نور است آرى طور در ظلمت

روى لبان آسمان ديگر سرودى نيست در گوش خاك تشنه لب نجواى رودى نيست

تنها سكوت سرخ تنها رنگ مى بازنددر پايكوبيهاى اسبانى كه مى تازند

بر دشت آتش مى چكيد از دشت خون مى رفت ...

احمد رضا قديريان

ص: 400

شبيه صبح محمد شب على ...

تمام شد همه رفتند؟ يك صدا پرسيدصدا جواب نمى خواست از خدا پرسيد

خدا صداى تو را شور مستمر مى خواست شبيه خون پدر گرم و شعله ور مى خواست

چنان كه صبح گلويت نفس نفس مى زدشب غليظ زمين را عجيب پس مى زد

صداقتى است صدايت كه تا ابد باقى است بگو كه دور بگيرد صحيفه ات ساقى است

تو اى صحيفه راز، اى فراتر از هستى شبيه صبح محمد شب على هستى

شبانه تا سر خود را ز سجده بردارى يكى دو آينه از صبح بيشتر دارى

تمام «دل» شده بودى دعا كه مى خواندى سمند روح به سمت خدا كه مى راندى

و اشك اشاره خوبى است بر زلالى توو دل نشانه خوبى ز بى زوالى تو

دلت عجيب به صبر جميل عادت داشت به هجرتى ابدى يك مدينه الفت داشت

كسى چنان كه تويى هيچ كس نخواهد شدبه سرفرازى عنقا، مگس نخواهد شد

چقدر عشق و سخاوت به خاكيان دادى گرسنگان زمين را شبانه نان دادى

ص: 401

هميشه قاعده آسمان نگاهت بودو تا طلوع سحر، صبح در پناهت بود

تو را چگونه بگويم! تو را! ...؟ نمى دانم كه در شكوه بلند تو سخت حيرانم

در آستان شما از سكوت مجبورم توان از تو سرودن نبود، معذورم

و اين چكامه فقط ذكر سجده اى سهو است و بى تو هر چه بگوييم تا ابد لهو است ...

سيد اكبر مير جعفرى

حضرت سجّاد

اف بر تو اى يزيد، چه بيداد كرده اى خود را امير داد قلمداد كرده اى

فرزند لات و هُبَل از عدالت است ما را اسير اين ستم آباد كرده اى

پيش حريم پاك ولايت چه با غرورتوهين به شأن حضرت سجاد كرده اى

هرگز گمان مبر دل اجداد خويش رابا قتل عام آل على شاد كرده اى

تاريخ بر سياهى شب ثبت مى كنداين شعر ناصواب كه ايراد كرده اى

روزى كه مى نهند ترازوى عدل و دادبنگر به آتشى كه خود ايجاد كرده اى

آن روز چون تو را به صف محشر آورنداهل عذاب دست شكايت برآورند

محمد شجاعى

ص: 402

رباعى ها و دوبيتى ها

پيغام تو

بيزارم از آن حنجره كو زارت خواندچون لاله عزيز بودى و خارت خواند

پيغام تو ورد سبز بيداران است بيدار نبود آن كه بيمارت خواند

سلمان هراتى

امام عشق

بهار آسمان چارمينى غريب اما، امامت را نگينى

همه از كربلا تا شام گفتند:امام عشق، زين العابدينى

عبدالحسين رحمتى

آينه باران

نگاهت ابر گريانى است در شام عجب آيينه بارانى است در شام

خبر در شهر پيچيده است آرى حضورت مثل طوفانى است در شام

عبد الحسين رحمتى

صحيفه

چه رازى داشت آخر سجده هايت چه كردى در صحيفه با دعايت

كه مى آيد خيالم هر شب و روزبه پابوس شهيد كربلايت

عبدالحسين رحمتى

ص: 403

شهيدان تو

چه مى شد خاك دامان تو باشم شبى مهمان چشمان تو باشم

بيا مولاى من امشب دعا كن كه من هم از شهيدان تو باشم

عبدالحسين رحمتى

زمزمه اشك

دعايش زمزم اهل يقين است طراوت بخش هر اندوهگين است

مناجات پر از سوز صحيفه نسيم روح زين العابدين است

غلامرضا كاج

آئينه سجاد

نواى نينوا در ياد مانده است و رقص شعله ها در باد مانده است

از آن مردان جانباز سرافرازبه جا آئينه سجاد مانده است

غلامرضا كاج

سرگرم شد آتش ...!

آگه چو شد از حالت بيمارى اودامن به كمر بست پى يارى او

چون ديد كسى بر سر بالينش نيست سرگرم شد آتش به پرستارى او!

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

ص: 404

ص: 405

امام باقر عليه السلام

ص: 406

ص: 407

گل سروده ها

دُرّ درياى حقيقت

در مديح صادر اوّل امام پنجمين كش بود مدّاح ذات ذوالجلال ذوالمنن

شبل حيدر سبط پيغمبر خديو انس و جان مخزن علم النبيين كاشف سرّ و علن

حضرت باقر ضياء ديده خيرالنساءحامى شرع رسول اللَّه هوادار سنن

كوى او چون خانه حق قبله اهل يقين اسم او چون اسم اعظم دافع رنج و محن

من چه گويم وصف ذاتش جز كه عجز آرم به پيش درّ درياى حقيقت را كه مى داند ثمن

خصم اگر ورزيد كين با وى فزودش عز و جاه مرسليمان را نكاهد قدر، كين اهرمن

طعنه بر عرش برين هردم زند ارض بقيع تا كه آن نور الهى يافت اندر وى وطن

ص: 408

تا كه اندر باختر خورشيد مى گردد نهان تا كه از خاور شود هر صبحدم پرتوفكن

دوستانش چون صغير آزاد از قيد و هموم دشمنانش در حصار غم چو مور اندر لگن

محمدحسين «صغير» اصفهانى (1312- 1390 ه. ق)

سپهر دانش

بيا كه فصل بهار است و وقت عيش و طرب نهاده بلبل و گل بهر بوسه لب بر لب

نشاط روى چمن بين كه شست ابر بهارزگرد عارض بستان غبار رنج و تعب

شد از بنفشه چمن چون بهشت غرق عبيرشد از شكوفه زمين چون سپهر پركوكب

درخت تاج مرصع نهاد بر سر و دوخت صبا به قامتش از پرنيان سبز سلب

زهى طراوت گلهاى آتشين رخسارزهى لطافت بت هاى سيمگون غبغب

بيا كه مژده رحمت رسيد و خواند سروش سرود تهنيت خسرو خجسته نسب

هلال ماه رجب شد چو از افق پيدادرآمد آن مه من با هزار وجد و طرب

زبرج علم درخشان ستاره اى بدميدكه مهر و مه زفروغش بحيرتند و عجب

ص: 409

كنار فاطمه دخت حسن شگفت گلى كند چوماه تجلى در اين مبارك شب

نهال گلشن دين نور ديده زهراسپهر دانش و بينش محيط علم و ادب

شه سرير ولايت محمد بن على كه آمدش زخدا باقرالعلوم لقب

توان در آينه روى او خدا را ديدكه اوست مظهر آيات ذات اقدس رب

كمال و دانش و تقوى زمكتبى آموزكه چرخ كسب فضايل كند از آن مكتب

گرفت خاك عرب روشنى زچهره اوچوجلوه كرد جمالش بر آسمان عرب

درخت علم و كمالش زعذب و شيرينى است چو شاخه هاى درختان نخل غرق رطب

مه سپهر فضيلت كه نور دانش اوزهم دريد حجاب ضلال و جهل و شغب

كلام اوست فروزنده تر زاختر وماه حديث اوست گرانمايه تر زسيم و ذهب

زهى خطيب بليغى كه تا ابد خطباچو درّ لئالى طبعش كنند زيب خطب

«رسا» به ساحت مطلوب حق رسيد كسى كه در طريق ولايش نهاد پاى طلب

دكتر قاسم «رسا»

ص: 410

درياى دانش

اى آينه جمال احمدو اى نام گرامى ات محمّد

از مادر و از پدر به گوهربُردى نسب از دو سو به حيدر

يك جدّ تو شاه كربلا بودجدّ دگر تو مجتبى بود

چون دور قمر به «پنجه و هفت»از هجرت پاك مصطفى رفت

ميلاد تو غُرّه رجب شدلبريز جهان ز نور ربّ شد

اى سدره عرش و طور سينين و اى نوگل باغ آل ياسين

اى نور تو، نور نخله طورو اى روى تو شرح سوره نور

والشّمس شعاع ماه رويت واللّيل، سواد مشك مويت

گنجينه حكمت الهى بخشنده تاج پادشاهى

اى خاكِ درِ تو افسر من و اى ديده جابر از تو روشن

ناديده تو را سلام مى دادجدّت كه سلام حق بر او باد

رياضى يزدى

شكافنده علوم

شبى بزرگ كه رازى بزرگ در برداشت رسيد و پرده ز رازى چنان، خدا برداشت

شبى خجسته كه فرداى آن، به دامن بازز هرچه داشت جهان، گوهرى گرانترداشت

هلال ماه رجب بود و بدر مى تابيدسپهر قدر و شرف، آفتاب ديگر داشت

شب ولادت مولا امام باقر عليه السلام بودكه خاك از قدمش جلوه مكرّر داشت

ص: 411

خوش آن طليعه كه تا ديد حضرت سجّادعزيز فاطمه جا، در كنار مادر داشت

پدر به روى پسر جلوه خدا مى ديدبنازم آينه اى را كه در برابر داشت

تو گفتى آن كه غم روزگارش از دل رفت زبوسه اى كه ز رخساره پسر برداشت

دو سبط ختم رسولان، دو رهبر خلقندزهى امام كه نسبت از آن دو رهبر داشت

سلام عالم و آدم بر او كه جابر نيزبر او سلام، زفرموده پيمبر داشت

نشان زهد على را به مسجد و محراب بيان علم نبى را به روى منبر داشت

مرا چه حدّ سخن در مقام دانش اوكه مكتبش چو هشام فقيه پرور داشت

وجود او، به همه ما سوا مقدّم بوداگر چه خلقت او را خدا مؤخّر داشت

به علم او كه شكافنده علوم نبى است خداى رونق اسلام را مقرر داشت

درون سنگر علم و عمل قيام نمودبسى مبارزه ها كاندرين دو سنگر داشت

ز آزمايش پرتاب تير، شد معلوم كه آن امام همى دست و تيغ حيدر داشت

چه داغها كه به جان و دلش زغمها بودچه خاطرات كه از كربلا به خاطر داشت

ص: 412

كمال و معرفتى را كه يافت «روح خدا»زقطره اى است كه از بحر علم او برداشت

امام ما كه بزد پشت پا به شرق و به غرب طريق پيروى از آن بزرگ رهبر داشت

متاب از در آل على و زهرا روى كه هر چه داشت «مؤيد» ز فيض آن در داشت

سيّد رضا «مؤيّد»

يا باقرالعلوم

اى ذكر جان، ثناى تو يا باقرالعلوم وى حرف دل دعاى تو يا باقرالعلوم

اى مصطفى سلام فرستاده سوى تواز جانب خداى تو يا باقرالعلوم

دشنام داد دشمن و گرديد عاقبت شرمنده از عطاى تو يا باقرالعلوم

جُرم من و شفاعت تو اى شفيع خلق درد من و دواى تو يا باقرالعلوم

علم و كمال و حكمت و توحيد جان گرفت از نطق جان فزاى تو يا باقرالعلوم

فردا به خُلد ناز فروشم، اگر شوم از نطق جان فزاى تو يا باقرالعلوم

يك لحظه واكند گره از كار عالمى دست گره گشاى تو يا باقرالعلوم

ص: 413

دردا كه صبح و شام هشام از ره ستم كوشيد بر جفاى تو يا باقرالعلوم

با اين همه عنايت و لطف و عطا نبودزهر ستم سزاى تو يا باقرالعلوم

در گوشه بقيع مزار غريب توست تاريخ رنج هاى تو يا باقرالعلوم

باللَّه قسم رواست كه چشم تمام خلق خون گريد از براى تو يا باقرالعلوم

مظلوم زيست كردى و مسموم كين شدى اين بود ماجراى تو يا باقرالعلوم

دردا كه شد نهان به دل خاك در بقيع روى خدانماى تو يا باقرالعلوم

شهر مدينه شهر نبى لاله زار وحى گرديد كربلاى تو يا باقرالعلوم

هرجا سفر كنم دل من در بقيع توست دارم به سر هواى تو يا باقرالعلوم

غلامرضا سازگار «ميثم»

يوسف دو فاطمه

اى به تو از خالق داور سلام از لب جانبخش پيمبر سلام

اى پدر عالم هستى همه نجل على يوسف دو فاطمه

شمس و قمر را به نسب اخترى نسل امام از پدر و مادرى

اختر تابنده دانش تويى بلكه شكافنده دانش تويى

عالم علم احد قادرى باقرى و باقرى و باقرى

ص: 414

دانش كل نقطه اى از مكتبت علم لدنّى سخنى بر لبت

مدح تو از قول خدا در نُبى است خُلق تو آيينه خلق نبى است

مام تو ريحانه نجل بتول جابرت آورده سلام از رسول

اختر تابنده ماه رجب مهر فروزنده ماه رجب

شهر رجب را تو بهين كوكبى ماه فروزان نخستين شبى

جابر جعفى كه ز دانش يمى است بر لبش از چشمه علمت نمى است

علم، نهالى ز گلستان توپير خرد طفل دبستان تو

هر نفست باغ گلى از كمال هر سخنت پاسخ صدها سؤال

مهر رخت اى به على نور عين بوسه گه يوسف زهرا حسين

غلامرضا سازگار «ميثم»

پور دو على

برخيز نگارا كه بهار طرب آمدعيد عجم و جشن نشاط عرب آمد

از كثرت انوار يكى روز و شب آمدپايان جمادى شد و ماه رجب آمد

ماهى كه شود ملك جهان خلد مخلّداز يمن قدوم دو على و دو محمد

بر اهل ولا عيد مؤيد شده امروزدر جلوه رخ داور سرمد شده امروز

لبخند، عيان بر لب احمد شده امروزميلاد همايون محمد شده امروز

در دامن خورشيد، عيان قرص قمر شدفخر دو جهان سيد سجاد پدر شد

امشب صدف بحر ولايت گهرى زاديا دخت حسن فاطمه، زيباپسرى زاد

در خانه خورشيد ولايت قمرى زاديا بار دگر آمنه پيغامبرى زاد

اين است كه دو فاطمه را نور دو عين است پور دو على باشد و نجل حسنين است

ص: 415

اين محور دين اختر تابنده علم است در قلب زمان، نور فزاينده علم است

آرنده علم است و نماينده علم است گوينده علم است و شكافنده علم است

در كنيه ابوجعفر باقر شده نامش پيغمبر اسلام فرستاده سلامش

دشمن به عداوت خجل از كثرت خيرش فرقى نكند گاه كرامت خود و غيرش

جبريل امين گم شده در وادى سيرش شيرينى جان قصه شيرين عُزيرش

علم همه يك قطره زدرياى كمالش ديوانه شود عقل به توصيف جلالش

اى گوهر شش بحر ويم هفت دُر ناب اى سائل انوار رخت مهر جهانتاب

بى مهر تو طاعات، چو نقش آمده بر آب خاك قدم طفل دبستان تو اقطاب

فرزند پيمبر پدر هفت امامى هم فرش مكان هستى و هم عرش مقامى

انوار دل از روى نكوتر زمه توجن و بشر و خيل ملائك سپه تو

جان همه خوبان جهان خاك ره توشد باعث بينايى جابر نگه تو

ما را زگنه نيست به جز روى سياهى اى چشم خداوند، كرم كن به نگاهى

از شوق تو چون مهر تو چون داغ به سينه چشمم به بقيع است و دلم سوى مدينه

اى شمع دل پنج امين و دو امينه ما غرق به درياى گناه و تو سفينه

غرقيم ولى چشم به احسان تو داريم با دست تهى دست به دامان تو داريم

مهر تو ثمر گشته بسى حاصل ما راحب تو صفا داده بقيع دل ما را

وصف تو همى شور دهد محفل ما رااين گونه سرشتند از اول گل ما را

تا حشر گُل مهر تو رويد زگِل ماآواى تو پيوسته برآيد ز دل ما

ص: 416

تو كعبه اى و كعبه گرفتار بقيعت پيوسته ملك سائل زوّار بقيعت

جان و دل ما شمع شب تار بقيعت تا چهره گذاريم به ديوار بقيعت

اين درد فراقى كه به جان است دوا كن بر ما ز ره لطف، گذرنامه عطا كن

اى بوسه گه يوسف زهرا دهن تونقل دهن ما همه نَقل سخن تو

جان همه قربان تو و جان و تن توصد شكر كه «ميثم» شده مرغ چمن تو

غير از گل مهر تو به گلزار نبويدجز مدح تو و عترت اطهار نگويد

غلامرضا سازگار «ميثم»

شكافنده علوم

عشقت به خدا، به هردو عالم، خوب است انديشه تو، بسانِ زمزم، خوب است

اى ذره شكافنده، كه آموختى ام شمشير و قيام و علم با هم خوب است

سيدعلى اصغر موسوى «سعا»

ص: 417

سوگ سروده ها

زانوى غم

زمين و آسمان اى شيعه در حزن و غم است امشب همه اوضاع عالم زين مصيبت درهم است امشب

امام پنجمين شد كشته از زهر هشام دون مدينه غم سرا از اين غم و زين ماتم است امشب

يتيم و نوحه گر گرديد اكنون حضرت صادق به بر او را ز مرگ باب زانوى غم است امشب

ولى راحت شد از رنج و مشقت حضرت باقربه جنت ميهمان نزد رسول اكرم است امشب

به روى زين چو بنشستى ز دل ناليد يا جدابه فريادم برس مسموم جانم از سم است امشب

عزيزانش چو بلبل زين مصيبت واابا گويان به اندوه و غم و محنت سراسر عالم است امشب

هرآنچه اشگ ريزى اين زمان از ديدگان «تابع»ز بهر حجت حق گرچه خونبارى كم است امشب

محمّدعلى «تابع»

ص: 418

كبوتر دل

اى بوسه گاه جن و ملك خاك پاى توجان تمام عالم خاكى فداى تو

اى اختر سپهر ولايت كه تا ابدعالم منوّر است به نور لقاى تو

اى شهريار كشور دانش كه در جهان نشناخت كس مقام تو را جز خداى تو

اى ريزه خوار سفره، علمت جهانيان خورشيد علم كرده طلوع از سراى تو

اى باقر العلوم كه هنگام مكرمت باشد هزار حاتم طائى گداى تو

هركس تو را شناخت دل از ديگرى بريدبيگانه گشت با همه كس آشناى تو

چندين هزار عالم و دانشور و فقيه آمد برون ز مكتب بى انتهاى تو

تنها نه در عزاى تو چشم بشر گريست ريزد سرشگ، جنّ و ملك در رثاى تو

اى خفته هم چو گنج به ويرانه بقيع پر مى زند كبوتر دل در هواى تو

حسين «فولادى» قمى

ص: 419

امام صادق عليه السلام

ص: 420

ص: 421

گل سروده ها

صبح صادق

چون از افق برآيد انوار صبح صادق در پاى سبزه بنشين با همدمى موافق

شد موسم بهاران پرلاله كوهساران بستان پر از رياحين صحرا پر از شقايق

بلبل كه در غم گل مى كرد بى قرارى شكر خدا كه معشوق آمد به كام عاشق

يك سو نشسته خسرو در بزمگاه شيرين يكسو نهاده عَذرا سر در كنار وامق

ابر بهار گسترد ديباى سبز بر باغ باد از شكوفه افكند بر روى آب قايق

بر آستان معشوق تسليم شو كه آنجاصاحبدلان نهادند پا بر سر علايق

زد بلبل سحرخيز فرياد شورانگيزكاى مست خواب غفلت وى بنده منافق

ص: 422

شد وقت آن كه خوانند حمد و ثناى معبودشد گاه آنكه نالند در پيشگاه خالق

از بوستان احمد بگذر كه بلبل آنجابر شاخ گل سرايد وصف جمال صادق

نور جمال صادق چون از افق برآمدشد صبح عالم آراش بر شام تيره فايق

از شرق و غرب بگذشت نور فضايل اوچون آفتاب علمش طالع شد از مشارق

تن پيكر فضايل، جان گوهر معانى دل منبع عنايات، رخ مطلع شوارق

همچون صدف ز دريا درهاى حكمت اندوخت چون گوهر وجودش شايسته بود و لايق

برپايه كمالش محكم اساس توحيداز پرتو جمالش روشن دل خلايق

خورشيد برج ايمان، شمشاد باغ امكان گنجينه كمالات، سرچشمه حقايق

هادى شوند يكسر، گرلحظه اى بتابدنور هدايت او بر جسم هاى عايق

بر لوح سينه اوست آيات حق هويداوه وه عجب سوادى است با اصل خود مطابق

افكار تابناكش روشن تر از كواكب انديشه هاى پاكش خرم تر از حدايق

آيين جعفرى را بگزين كه دردمندان درمان خويش جويند از اين طبيب حاذق

ص: 423

شاها «رسا» ندارد جز اشتياق رويت بنماى رخ كه خلقى است بر ديدن تو شايق

در عرصه قيامت دست از تو برنداريم كاندر شفاعت توست ما را رجاء واثق

دكتر قاسم «رسا»

كشّاف حقايق

اى كه زسعى تو گشت كشف حقايق وى كه شد از جهد تو بيان دقايق

زاده خيرالانام و فخر دو عالم صدق مصدق امام جعفر صادق

اى ششمين رهبر و ولى معظم حامى دين مبين و حجت خالق

دين زقيام تو قائم است به عالم زانكه ببستى به خصم جمله طوارق

از تو فروزنده گشت شمع هدايت عِلم، عَلَم از تو گشت نزد خلايق

ناصر دين مبين و ناشر احكام جان جهانى و دل به لطف تو واثق

هركه ندارد به دل ولاى تو اى جان رحمت حق را نه اوست شامل و لايق

از پى درمان درد رو به تو آرندصد چو فلاطون طبيب لايق و حاذق

نام دل آراى تو به تارك اعصارهست درخشنده تر زاختر بارق

مشكل معضل «صفا» به لطف وى آسان بهر تو گردد كه اوست فوق خوارق

صفا تويسركانى

نورٌ على نور

كنون كه بلبل طبعم زدلها مى برد غم راچه خوش باشد دو مولودى كنم اعلام عالم را

چو از ماه ربيع بگذشت هفده روز در مكه عطا بنمود حق بر آمنه سلطان خاتم را

ص: 424

خداوند جهان بر خلق ظاهر كرد از باقربه روز مولد خاتم ولى اللَّه اعظم را

دو مه آمد دو شه آمد دو شافع بر گنه آمددو مولود درخشان كرد نورانى دو عالم را

سحرگه معنى «نور على نور» آشكارا شدملك تبريك گويد بر فلك اين جشن درهم را

دو فيروزى دو دلشادى بشارت مى دهم اكنون ظهور صادق و عيد محمد فخر عالم را

محمد چون ولادت يافت بت ها سرنگون گرديدنمودى خشك از يك جلوه آن درياى پرنم را

جهان شد از قدوم صادق آل نبى روشن به بام شادمانى هان بزن اى شيعه پرچم را

رئيس مذهب شيعه پناه مسلمين يكسرهم او كز فقه خود لرزاند صد يحياى ادهم را

به امر حق تمام عمر خود را جعفر صادق مروج گشت آيين رسول اللَّه اكرم را

به هركه هرچه لايق بود آن دادند تابع راعطا بنمود حق از لطف، اين طبع منظم را

محمّدعلى «تابع»

صبح صادق

اى نفس صبحدم، دعاى كه دارى؟بوى خدا مى دهى، صفاى كه دارى؟

عطر بهشتى ز خاك پاى كه دارى؟مژده چه آوردى و براى كه دارى؟

تا بفشانيم جان، تو را به خوش آمد

ص: 425

ماه ربيع است و نو بهار كرامت ماه شكوفايى كمال و شهامت

در تن هستى دميد، روح سلامت از بركات طلوع، روز امامت

باز گشودند باب لطف مجدّدصبح دلان، صبح صادق است ببينيد

باغ بهشت از شقايق است ببينيدجلوه رب المشارق است ببينيد

روز تجلاى خالق است ببينيد

وز رخ زيباى جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله نخل امامت شكوفه اى دگر آورد

ذات خدا وجه خود ز پرده در آوردخوبتر از خوبتر، يكى بشر آورد

احسن بر امّ فَروهَ، كاين پسر آورد

وه! چه پسر! مظهر مهيمن سرمد!نور ولايت دميده از نظر او

چشمه كوثر رهين چشم تر اوباقر درياى علم و دين، پدر او

هم پدر او امام و هم پسر او

نور دل حيدر است و وارث احمد صلى الله عليه و آله نهضت علمى كه آن امام به پا كرد

كارى چون خون سيدالشهدا كرداز سر اسلام دست فتنه جدا كرد

آنچه رسالت به عهده داشت ادا كرد

شاهد حسن ازل نشست به مسندگر همه عالم قلم به دست بر آرند

تا به قيامت مديح او، بنگارنديك زهزاران فضيلتش نشمارند

آن كه به شاگردى اش چهار هزارند

جمله به فقه و كلام و فلسفه، ارشدز آن همه يك چند چهره هاى درخشان

عالم و آگاه در معارف قرآن مؤمن طاق وهشام و جابر حيان

زاده مسلم، دگر مفضّل وصفوان

كان همه بودند چون زراره سرآمدداده شرافت شريعت نبوى را

معرفت آموخت شيعه علوى رانازش آن حسن راى و نطق قوى را

آن چه بر انداخت دولت اموى را

و آن چه نگون ساخت آن بناى مشيّداى جلوات خدا، زروى تو پيدا!

از خلوات شهود، آگه و دانا!

ص: 426

در فلوات وجود، آب گوارا!اى صلوات خدا سلام برايا!

بر تو و بر خانواده تو مؤبّدمن كه به لب، نغمه ثناى تو دارم

هرچه كه دارم من از عطاى تو دارم دست به زنجيره ولاى تو دارم

پاى به زنجيرم و هواى تو دارم

دست برون آور و بگير مرا يددر نگراى از تو نور، ديده من را

قامت از معصيت خميده من را

اى ز ولايت ثبات ايده من رامهر قبولى بزن قصيده من را

اى كه «مؤيد» ز لطف توست مويّد

سيّد رضا «مؤيّد»

داناى دقايق

اى علم الهى تو كشّاف حقايق واى فكر خدايى تو داناى دقايق

با حرف نبى حرف متين تو مساوى با قول خدا قول صحيح تو مطابق

گر جلوه نمى كرد علومت پس از احمداز پرده برون جلوه نمى كرد حقايق

از ميمنت مولود مسعود تو امروزوجد دگرى گشت عيان بين خلايق

نوك قلمت در پى احكام الهى بشكست چو شمشير على پشت منافق

بس صدق هويدا زتو گرديد كه خواندنداز دشمن و از دوست تو را جعفر صادق

آرى به خدا از كرم عيد سعيدت نازل شده بر خلق جهان رحمت خالق

ص: 427

بى نور تولّاى تو كس صاحب دين نيست كز بحر گذر نتوان بى كشتى و قايق

عاشق به خداوند تبارك و تعالى است هر پاكدلى كو شده بر عشق تو عاشق

ناجى نبود هيچ كس از قهر خداوندجز آن كه كند دل به تولّاى تو واثق

سوگند به ذات احدّيت كه دوباره از مذهب تو خلق به دين آمده شائق

هر قطره كه از خامه فضل تو فروريخت نورى است كه تا حشر بود لامع و بارق

شد شاملشان در دو جهان خير و سعادت آنان كه زدند افسر حكمت به مفارق

شاها! بپذير از من، اين عذر و ارادت«طائى» نبود گر كه به تمجيد تو لايق

طائى شميرانى

مدح امام صادق عليه السلام

آن كه در هر نفسى معجز عيسى مى كردمرده را با دم جان بخش خود احيا مى كرد

صادق آل محمد كه به دانشگه اوصد فلاطون زمان، درس خود انشا مى كرد

اى بسا عالمِ عامل، به مدينه شب و روزدرك فيض از دو لبِ حجّت يكتا مى كرد

مركز دايره و دانش و تقوى مى شدهر كه شاگردى آن حجت والا مى كرد

ص: 428

شيعه مخلص او، همچو خليلِ رحمان در دلِ آتشِ افروخته مأوا مى كرد

نارِ افروخته را مهر امام صادق بر مُحبش ز كرم لاله حمرا مى كرد

جذبه حسن ازل داشت كه ديدارش رااز خداوند، طلب حضرت موسى مى كرد

خضر از خاك درش آب بقا مى طلبيدعيسى از او لب جان بخش تمنا مى كرد

كاش آن كعبه مقصود در عالم، اى دل ز كرم گوشه چشمى به تو و ما مى كرد

كاش آن جان جهان با قلم احسانش سند نوكرى ما و تو امضا مى كرد

كاش در ماتم جانسوز امام صادق چشمه چشم مرا، اشك، چو دريا مى كرد

اى ترابى به مدينه، به سر تربت اوناله بر غربت او، لاله صحرا مى كرد

حسين ترابى

صبح صادق

اى كوى تو كعبه خلايق طالع ز رخ تو صبح صادق

اى پايه منبرت فراتراز كرسى هفت چرخ اخضر

تا نام ز ماه و مهر بوده است خاك درِ تو، سپهر بوده است

گفته است خرد بس آفرينت صدها چو «هشام» خوشه چينت

گردش ز فلك، اشاره از تواستاد خرد، «زراره» از تو

ص: 429

چون «مؤمنِ طاق» از تو آموخت لب بر لب «بوحنيفه» ها دوخت

انديشه، هر آن چه بود مُجمل بشنيد مفصّل از «مفضَّل»

گر طالع «بَخترى» خجسته است در حلقه درس تو نشسته است

كى مكتب تو نظير دارد؟صدها چو «ابوبصير» دارد

تا مشعل علم «جابر» افروخت بس نكته خرد كه از وى آموخت

شد شهره به دهر، مذهب تو«حمران» و «ابان» و مكتب تو

چون چشمه علمت از نَبى بودبشكافتى آنچه در نُبى بود

«هارون» تو، گل ز شعله چيندگل از گلِ آتش آفريند!

فانى نه، كه جاودانه اى تودريايى و بى كرانه اى تو

صيت تو كجا مكان پذيرد؟درياى تو كى كران پذيرد؟

هر سَرو كه سرفراز مانده است حرفِ الِف از قد تو خوانده است

از چيست قد فلك، خميده است؟بار غم تو مگر كشيده است؟

با آن كه سپهر، بهر تعظيم كرده است، الِف چو حلقه جيم؟

روى تو، كجا به بدر مانَد؟شام تو به شام قدر مانَد؟

خورشيد كجا و پرتو بَدر؟اى شام تو، رشگ ليلةالقدر

هم، مذهب تو شهيدپرورهم، مكتب تو «مفيد» پرور

شاديم كه يادواره اوست اين كنگره هزاره اوست

استاد علوم و پور عالم هم «ابن معلّم» (1) 23 و معلّم

مهدى كه ظفر، طلايه اوست برتر ز سپهر، سايه اوست

از مهر، وِرا اميد داده است او را لقب مفيد داده است

آن صاحبِ عصر و حجّتِ رادتوقيع، براى او فرستاد

بر ديده مردمش نشانده است او را كه «اخِ السَّديد» خوانده است


1- . پدر «شيخ مفيد» به معلّم، و او به «ابن المعلّم» معروف بود.

ص: 430

خوانده است ولىّ حق «رشيد» ش هم «ناصر» و «داعى» و «مفيد» ش

استاد وى، «ابن بابوَيه» است پرورده «ابن قولوَيه» است

از «شيخ صدوق» و «احمد» آموخت وز «جعفرِ بن محمّد» آموخت

در محضر «غالب زَرارى» آن در خور مهر و لطفِ بارى

از خرمن علم، خوشه چين شدتا باخبر از رموز دين شد

مهرى كه به شام آبنوسى پرورده يكى چو «شيخ طوسى»

«سلّار» كه گنج علم اندوخت زو علم كلام و فقه، آموخت

پرورده اين يمِ گهرخيز «سيّد رضىّ» است و «مرتضى» نيز

مانده است از او به رسم تصنيف افزون ز دويست جلد، تأليف

بحرى كه پر از دُر و لئالى است «ايضاح» و «اوائل» و «امالى» است

«ارشاد» و «فصول» و «اختصاص» اش كرده است مُعزَّز و خَواص اش

سوكش چو جهان پر از الَم كرد «عِزْ» (1) 24 مدت عمر او رقم كرد

چون سال وفات او بجويندياران، «رُحِمَ المفيد» (2) 25 گويند

تا باد، شُكوه علم و دين بادبر «شيخ مفيد» آفرين باد

محمّدعلى مجاهدى «پروانه»

مصحف گويا

اين ماه ربيع است كه دل برده به يغمايا مهر وصال است و به جان داده تجلا

روزش همه رخشنده تر از چهره يوسف شبهاش معطّرتر از زلف زليخا


1- . شيخ مفيد، 77 سال عمر كرد كه با حروف ابجد «عز» مى شود.
2- . شيخ مفيد به سال 413 ه. ق به ديار باقى شتافت و جمله «رُحِمَ المفيد» به معنى: آمرزيده شد مفيد، با حروف ابجد 413 مى شود.

ص: 431

پيچيده در امواج فضا نغمه مريم جوشيده ز انفاس جهان معجز عيسى

هر جا نگرم بارقه ها در شجر طورهر سو شنوم زمزمه ها از لب موسى

گيتى همه دم خرّم، گويى دل احمدعالم همه جا روشن چون ديده زهرا

گرديده سماوات به گرد كره خاك يا خاك زند پهلو بر گنبد خضرا

خورشيد نماز آرد بر خاك مدينه زيرا كه در آن جلوه گر آمد مه طاها

بگذاشته از صلب شكافنده دانش استاد اساتيد دو گيتى به جهان پا

توحيد مجسّم ولى اللَّه معظّم سرمايه عترت خلف سيّد بطحا

مصداق جمال ازلى حضرت صادق ميزان ترازوى عمل حجت يكتا

پا تا به سر آئينه رخسار محمد صلى الله عليه و آله سر تا به قدم مظهر اللَّه تعالى

هستى همه در دستش چون موم كف دست عالم همه بر پايش چون خاك كف پا

عيسى كه كند زنده تنى را عجبى نيست بس مرده جان كز نفس او شده احيا

با ليله ميلاد محمد صلى الله عليه و آله شده توأم ميلاد همايون امام ششم ما

ص: 432

او منجى انسان ها از جهل مركّب اين زنده كن جانها با نطق دل آرا

افراشته او در همه جا رايت توحيدافروخته اين بر همگان مشعل تقوا

از مكتب او فيض الهى شده جارى با منطق اين امر رسالت شده اجرا

او منجى عالم شد و اين هادى آدم او خُلق عظيم آمد و اين آيت عظمى

او با لب گويا كلماتش همه مصحف اين آمده سر تا به قدم مصحف گويا

از طلعت او كشور جان گشته منوّردر پرتو اين، خانه دل گشته مصفى

غلامرضا سازگار «ميثم»

چراغ دانش

اى چراغ دانشت گيتى فروزتا قيامت پيشتاز علمِ روز

آفرينش را كتاب ناطقى اهل بينش را امام صادقى

صدق از باغ بيابانت گلى مرغ وحى از بوستانت بلبلى

نور دانش، از چراغ علم تولاله مى رويد ز باغ حلم تو

روشنى بخشيده بر اهل زمان همچو قرص آفتاب از آسمان

اهل دانش سائل كوى تواندتشنه كامان لب جوى تواند

خضر در اين آستان هوئى شنيدبوعلى زين بوستان بوئى شنيد

نيست تنها شيعه مرهون دمت اى گداى علم و عرفان عالمت

جَفر درّى از يم عرفان توكيميا از جابر حيان تو

ص: 433

قلب هستى شد منير از اين چراغ بوبصير آمد بصير از اين چراغ

مكتب فضلت مفضّل ساخته شورها در اهل فضل انداخته

شعله در دست غلامت رام شدصبح باطل از هشامت شام شد

روح، روح از درس قرآنت گرفت لاله حمرا ز حمرانت گرفت

آسمان معرفت خاك درت سائل درس زُراره پرورت

آفتاب از ظل استقلال توست علم همچون سايه در دنبال توست

اى وجود عالمى پابست تواى چراغ عقل ها در دست تو

اى فروغت تافته در سينه هاروشن از تصوير تو آئينه ها

تا تو هستى پيشواى مذهبم ذكر حق آنى نيفتد از لبم

اى علومت را به عالم چيرگى نور دانش بى فروغت تيرگى

شرح فضلت را چه حاجت بر كتاب؟آفتاب آمد دليل آفتاب

با احاديث تو نور علم تافت دين حيات خويشتن را بازيافت

اى فداى لعل گوهربار توهر چه گردد كهنه، جز آثار تو

از تو دل درياى نور داور است چون بحار مجلسى پرگوهر است

شيعه را از تو زلالى صافى است كافى شيخ كُلينى كافى است

پيرو تو تا قيامت روسفيدكز تواش پيرى است چون شيخ مفيد

مشعل تقوا و ديندارى ز توست شيخ طوسى، شيخ انصارى ز توست

گوهر بحرالعلوم از بحر توست ابن شهرآشوب ها از شهر توست

مكتبت شيخ بها مى پروردسيد طاووس ها مى پرورد

در رياض فضل تو شاخه گلى است كيست آن گل شيخ حرّ عاملى است

با دمت روح خدا مى پرورى چون خمينى مقتدا مى پرورى

ما از اين مكتب كتاب آموختيم ما از اين مشعل چراغ افروختيم

اين شعار ما به هر بام و درى است اهل عالم مذهب ما جعفرى است

تيرگى ها را به دور انداختيم خويش را در بحر نور انداختيم

علم گرچه گوهرى پرقيمت است بى چراغ مذهب او ظلمت است

ص: 434

اى همه منصورها مغلوب تواى تمام علم ها مكتوب تو

اى كشيده از عدو آزارهارو سوى مقتل نهاده بارها

سينه ات از سنگ غم بشكسته بودقامتت رنجور و پايت خسته بود

پيش چشم مصطفى خصم پليدتا سه نوبت تيغ بر رويت كشيد

اى به سينه درد و داغت را دروداى مزار بى چراغت را درود

كاش مانند غبار غربتت مى نشستم در كنار تربتت

كاش بر قبر تو همچون آفتاب روى خود را مى نهادم بر تراب

كاش مانند چراغى تا سحردر بقيعت داشتم سوز جگر

صبر مات و بى قرار صبر توست اشك «ميثم» لاله اى بر قبر توست

غلامرضا سازگار «ميثم»

جارى ترين زلال

با ياد فجر صادقِ محراب و منبرت تابيده بر نگاه جهان، نور باورت

گل، در جوار خانه تو خيمه مى زندتا پر كند مشام دل از عطر مجمرت

اى پير لحظه هاى حقيقت فروز دل رندان دهر، تشنه دُردى ز ساغرت

عشق و خرد كه آينه داران هستى اندگرديده اند، محو تماشاى منبرت

مديون زخمه هاى تو گرديده از ازل دستى كه شد موافق دست هنرورت

فقه و اصول و فلسفه، جز نقطه اى نبودگر، مى گشود حوصله، اوراق دفترت!

ص: 435

جارى ترين زلال ازل تا ابد، تويى ناميده كردگار جهان، چون كه جعفرت عليه السلام

ماييم و داغِ حسرت عمرى سفر، كه چشم آيد كنار تربت پاك و معطّرت

ماييم و زخم غربتِ لختى نگاه گرم تا جان فدا كنيم، زغيرت، برابرت

ما را بگير دست، كه از پا فتاده ايم آقا، به حق تربت پنهان مادرت عليها السلام

سيدعلى اصغر موسوى «سعا»

ص: 436

ص: 437

سوگ سروده ها

بزرگ استاد

بنال اى دل كه در ناى زمان فرياد را كشتندبهين آموزگار مكتب ارشاد را كشتند

اساتيد جهان بايد به سوك علم بنشينندكه در دانشگه هستى بزرگ استاد را كشتند

به جرم پاسدارى از حريم عترت و قرآن رئيس مذهب و الگوى عدل و داد را كشتند

به زهر كينه در شهر مدينه يا رسول اللَّه مبارز پيشواى عالم ايجاد را كشتند

به جاى اشك خون دل ببار اى آسمان زين غم كه نور ديدگان سيد امجاد را كشتند

دريغ و درد كز بيداد منصور ستم گستربه جرم يارى دين مظهر امداد را كشتند

به جنت مادرش زهرا پريشان كرده گيسو راكه بهر حفظ قرآن شافع ميعاد را كشتند

ص: 438

من «ژوليده» مى گويم ز نسل ساقى كوثرامام و جانشين و پنجمين اولاد را كشتند

ژوليده نيشابورى

حضرت صادق عليه السلام

افتاده خزان در چمن حضرت صادق يثرب شده بيت الحزن حضرت صادق

افسوس كه از آتش زهر ستم خصم شد آب تمام بدن حضرت صادق

باللَّه قسم اهل مدينه نشنيدندجز حرف خدا از دهن حضرت صادق

افسوس كه ديگر عرق مرگ نشسته بربرگ گل ياسمن حضرت صادق

سرتابه قدم گوش شده شهر مدينه در آرزوى يك سخن حضرت صادق

جا دارد اگر در غم آن پيكر رنجورخون گريه كند پيرهن حضرت صادق

مسموم شد از زهر، ولى زير سم اسب پامال نگرديد تن حضرت صادق

گرديد درِ غصه به روى همگان بازشد بسته چو بند كفن حضرت صادق

قبر و حرم و زائر او هرسه غريبنددر شهر و ديار و وطن حضرت صادق

«ميثم» همه گريان حسينند اگرچه گريند به ياد محن حضرت صادق

غلامرضا سازگار «ميثم»

گلاب عشق

بيا يك دم مرا يارى كن اى چشم بيا و آبرودارى كن اى چشم

بيا امشب براى خاطر دل مرا با اشك خود يارى كن اى چشم

ز دنيايى كه ما را چون سراب است بيا بگريز و بيزارى كن اى چشم

بزن بر آتش دل آبى از مهربه اشك از دل، پرستارى كن اى چشم

سرشك تو مرا باشد گل عشق گلاب عشق را جارى كن اى چشم

ص: 439

ز داغ صادق آل محمدبسوز از دل، عزادارى كن اى چشم

به ياد غربت و زخم دل اوبه دامان، خون دل جارى كن اى چشم

دولتشاهى «خادم»

(1) 26

________________________________________

1 ( 1). امام صادق عليه السلام مى فرمايد:« مَنْ قالَ فينا بَيْتَ شِعْرٍ بَنَى اللَّهُ تَعالى لَهُ بَيْتاً فِى الْجَنَّةٍ؛ هر كس يك بيت شعر درباره ما بگويد، خداى تعالى، خانه اى در بهشت براى او بنا مى كند.« سفينة البحار، ج 1، ص 116، ذيل كلمه بيت».

2 ( 1). خيالى بخارايى، شاعر قرن نهم، در سال 850 وفات يافت و پس از وى شيخ بهايى كه از دانشمندان دوره صفويه است غزل وى را تضمين كرد.

3 محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

4 ( 1). اى مريم دو عيسى ...: يعنى مادر امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و مادر زينب عليها السلام و امّ كلثوم عليها السلام.

5 محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

6 ( 1). سوره حمد كه هفت آيه دارد و دو بار نازل شده است.

7 ( 1). قال الامام الصادق عليه السلام:« فمن عرف فاطمة حق معرفتها فقد ادرك ليلة القدر» پس كسى كه فاطمه را آن طور كه حق معرفت اوست، بشناسد، شب قدر را درك كرده است.( بحارالأنوار، ج 43، ص 65)؛ به نقل از كتاب نخل نجابت، ص 70.

8 ( 1). تولد حضرت امام خمينى قدس سره نيز 20 جمادى الثانى، مقارن با ولادت حضرت فاطمه زهرا عليها السلام است.

9 ( 1). قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله:« يا سلمان! مَنْ أحبَّ فاطمةَ فَهُوَ فِى الجَنّةِ مَعي وَ مَنْ أبْغَضَها فَهُو في النّار»؛ اى سلمان! هركس فاطمه، دخترم را، دوست داشته باشد در بهشت با من است و هركس با او دشمنى ورزد، در آتش است.( بحارالأنوار، ج 27، ص 116).

10 ( 1). لحظه سرودن اين رباعى، مصادف با واقعه خسوف ماه در شب شهادت حضرت فاطمه زهرا عليها السلام بوده است.

11 ( 1). شباهت امام حسن عليه السلام با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مسموم شدن و شباهت امام حسين عليه السلام با حضرت على عليه السلام در شهادت.

12 ( 2). كَلَف: پستى و بلندى هاى درون ماه كه روى ماه را لكه دار كرده است.

13 محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

14 ( 1). فطيم: كودك از شير گرفته شده.

15 ( 1). طيبه: مدينه

16 ( 1). عدنان: نام يكى از اجداد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله.

17 ( 1). ذو ذَنَب: ستاره دنباله دار.

18 ( 1). شَغَب: شور، فساد.

19 ( 2). دُرةالتاج: مرواريد درشتى كه درخشندگى خاصّى دارد.

20 ( 1). طارم: آسمان

21 ( 2). شبل: شيربچه

22 محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

23 ( 1). پدر« شيخ مفيد» به معلّم، و او به« ابن المعلّم» معروف بود.

24 ( 1). شيخ مفيد، 77 سال عمر كرد كه با حروف ابجد« عز» مى شود.

25 ( 2). شيخ مفيد به سال 413 ه. ق به ديار باقى شتافت و جمله« رُحِمَ المفيد» به معنى: آمرزيده شد مفيد، با حروف ابجد 413 مى شود.

26 محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.


1- محمد شجاعى، شبنم احساس (مناجات و سروده هايى درباره شش گوهر مدينه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109